دو شعر

ناظم حکمت

ناظم حکمت

شهیدی در میدان بایزید*

شهیدی بر خاک خفته است
جوانی نوزده ساله
روزها زیر نور خورشید
و شب‌ها زیر ستارگان
در میدان بایزید استانبول
شهیدی بر خاک خفته است
در یک دستش کتاب درس
و در دست دیگر رویای او…
که آغاز نشده پایان گرفته است
در بهار هزار و نهصد و شصت
در میدان بایزید استانبول
شهیدی بر خاک خفته است
او را گلوله زدند
زخم گلوله
بر پیشانیش
همچون میخک سرخی شکفته است
در میدان بایزید استانبول
شهید بر خاک خواهد خفت
خونش قطره قطره بر خاک
خواهد چکید
تا زمانی که
ملت مسلح من با سرودهای آزادی
از راه برسد
و میدان بزرگ را تسخیر کند…

ناظم حکمت

*میدان بایزید میدانی است که دانشگاه استانبول در آن قرار دارد

ناظم جکمت

نبرد آزادی

بار دیگر آمدند با کتاب‌ها سرودها و پرچم‌هایشان
موج موج به روشنایی بدل شدند
و هجوم بردند رو به ظلمت
بار دیگر میدان‌ها را تسخیر کردند
شهیدی که در میدان بایزید افتاده بود
تکانی به خود داد و برخاست
و زخم خود را همچون خورشیدی برافراشت
و غار شاه‌ماران را ویران کرد
هنوز آن روز فرا نرسیده است پرچم‌هایتان را نبندید
گوش فرا دهید آنچه می‌شنوید زوزۀ شغالان است
صف‌هایتان را فشرده‌تر کنید جوان‌ها
این نبرد نبرد با فاشیسم است
نبرد آزادی است

ناظم حکمت