بخشی از رمان نان و گل سرخ
نویسنده: کاترین پاترسون
مترجم: حسین ابراهیمی (الوند)
رزا همین که به آپارتمان قدم گذاشت، صدای وراجیهای هیجانزدۀ زنها را از آشپزخانه شنید. حتی هنگامی که لحظهای سکوت برقرار میشد تا صدای یکی از آنها به گوش برسد، ناگهان کلمهها به زبانهای گوناگون و بلندتر از صدای آبی که از سدّ رودخانه بیرون میزد، آشپزخانه را پر میکرد. درِ اتاق جلویی به آشپزخانه باز بود. رزا صدای گوشخراش خانم مارینو را میشنید که بلندتر از صداهای دیگر بود. او با چنان سرعتی به زبان ایتالیایی حرف میزد که رزا به سختی میتوانست حرفهای او را بفهمد.
سرانجام مامان متوجه حضور او در خانه شد.
– رزا؟ تو هستی؟
در طی چند هفتۀ گذشته رزا گاهی تعجب میکرد که اصلاً مامان میداند او هنوز زنده است یا نه.
مامان گفت: «رزا، بیا اینجا. ما به دختر مدرسهای توانایی که انگلیسیاش خوب باشد، احتیاج داریم.»
رزا در نهایت بیمیلی از جا بلند شد. کف آپارتمان سرد بود و پاهایش را به درد میآورد. مامان ادامه داد: «بجنب، زود باش. ما به تو احتیاج داریم.» بعد به دیگران گفت: «رزا مثل معلمهای مدرسه خوب مینویسد. اینطور نیست، رزا؟» رزا با شنیدن تعریف و تمجید مامان سرخ شد.
خانم مارینو همچنان که او را در آغوش میکشید و هر دو گونهاش را میبوسید، گفت: «روزینا، بیا اینجا! خیلی بزرگ شدی. حالا کلاس چندم هستی؟»
رزا که از این ابراز علاقه دستپاچه شده بود، گفت: «ششم.»
خانم مارینو پرسید: «چه گفت؟ من که گوشهایم خوب نمیشنود. از بس این کارخانه سروصدا دارد.»
مامان بلند گفت: «شش. شاگرد اول کلاسش هم هست.»
خانم مارینو که به پشت رزا میزد، دوباره او را بوسید و گفت: «این دختر ماهی است. حالا، حالا، بیا، بیا، بنشین.»
بعد به دو زنی که روی دو تا از صندلیها نشته بودند، گفت: «یالا، یالا، یک صندلی به دختر مدرسهای ما بدهید.» هر دو زن بلند شدند.
– نه، نه، خانم پترووسکی، شما نه. شما پاهاتون درد میکند. خانم پترووسکی دوباره نشست.
– رزا، اینجا، درست همینجا.
بعد دستهایش را روی شانههای رزا گذاشت و او را به پایین، روی صندلی نزدیک میز، فشار داد.
جلوی رزا، مقوای مربع سفید و بزرگی به چشم میخورد. کنار مقوا شیشهای جوهر (شیشه جوهر خودش) و قلممویی به عرض تقریبا دو سانت و نیم دیده میشد رزا از این که کسی جرئت کرده و بیاجازه به وسائل گرانبهای مدرسه او دست زده بود، به شدت احساس رنجش کرد.
خانم مارینو گفت: «بسیار خب، ببین امشب باید یک پلاکارد بزرگ درست کنیم و آن را به ایستگاه قطار ببریم. پلاکارد باید هم پیام خوبی داشته باشد و هم حسابی قشنگ نوشته شده باشد. دختر باهوش، ما به تو احتیاج داریم تا آن را برایمان بنویسی. باشد؟»
– میخواهید روی پلاکارد چه بنویسم؟
– فکر کنیم. فکر کنیم. یه چیز حسابی.
تمام چشمها متوجه خانم مارینو بود. بقیه همه ساکت بودند. لحظهای حساس و جدی بود.
– بسیار خب. حالا که فقط یک تکه کاغذه، بنابراین فقط یک پلاکارد. ولی خیلی خیلی خوب باشد. بهترین پلاکارد در راهپیمایی، ها؟
تمام زنها به نشانۀ تایید پچپچ کردند. بله، بله، بهترین پلاکارد. خانم مارینو ادامه داد: «میخواهیم همین که آقای بیگ بیل هیوود از قطار پیاده شد، پلاکارد ما را ببیند. میخواهیم تمام خبرنگارهای شهرهای بزرگ نیویورک و بوستون پلاکارد ما را ببینند.» او طوری روی رزا خم شده بود که رزا بوی دلنشین و کهنۀ لباس او را احساس میکرد.
رزا حالا تو حروف حسابی بزرگ و حسایی قشنگ را طوری بنویس که آقای بیل هیوود آنها را حتی از پنجرۀ قطار هم بخواند، باشد؟ بنابراین میفهمد که حتی پیش از پیاده شدن او از قطار هم ما برای خودمان کسی هستیم، باشد؟
رزا با سر اشاره کرد، دیگر چه باید میکرد؟
– حالا خانمها، روی پلاکارد چه باید بنویسیم؟
لحظهای همه، جا خوردند. مگر قرار نبود خانم مارینو همۀ فکرهای بزرگ را خودش بکند؟ خانم یاروسالیس نگاه مرددی به خانم مارینو انداخت و گفت: «ما میگوییم، ما میگوییم نان میخواهیم. اول از همه این است، باشد؟ باید نان داشته باشیم.»
خانم مارینو که معلوم بود خیلی امیدوار نیست، گفت: «بله، بله. اما خیلی خوب نیست. همه همین را مینویسند. هیچکس نیست که نان نخواهد.»
خانم پترووسکی خجولانه اعتراض کرد: «پلاکارد ما نان میخواهیم پلاکارد خوبی است، پلاکاردی واقعی.»
دیگران هم به تایید پچپچ کردند: اما خانم مارینو مج راست رزا را به میز چسباند تا مبادا او فکر کند موضوع خاتمه یافته است و شروع به نوشتن کند.
آنگاه رزا احساس کرد دست آشنایی روی موهای او نشت و شروع به نوازش او کرد. رزا سرش را بلند کرد و به صورت مامان نگاه کرد. اتاق ساکت بود و همه تماشا میکردند. مامان با طرهای از گیسوی رزا که روی شانهاش ریخته بود، بازی میکرد.
مامان به نرمی شروع کرد: «من فکر میکنم، من فکر میکنم ما فقط… فقط نان برای شکممان نمیخواهیم. ما برای دلمان، برای روحمان هم خوراک میخواهیم. ما میخواهیم… چهطور بگویم، ما میخواهیم، خودتان میدانید که… ما موسیقی پوسینی هم میخواهیم… ما برای بچههایمان هم کمی زیبایی میخواهیم.»
او خم شد، طرۀ گیسوی رزا را که روی انگشتش بود، بوسید و گفت: «ما گل سرخ هم میخواهیم…»
در حالی که حرفهای مامان برای غیرانگلیسیزبانها ترجمه میشد، صدای پچپچ بلند شد. سپس وقتی همه حرفهای او را فهمیدند، موجی از آه برخاست. اکنون همۀ زنها، حتی خانم مارینو، با هراسی آمیخته به احترام به مامان نگاه میکردند.
آنا گفت: «خیلی زیباست مامان، اما برای پلاکارد کوچک ما خیلی طولانی است.»
مامان، چنان که حواسش از روستایی در آن سوی ناپل (جایی که زیبایی را به یاد میآورد) به داخل اتاق برگشته باشد، سرش را تکان داد و گفت: «بله، بله، خیلی بلند، اما رزا آن را جا میدهد، ها رزا؟»
خانم مارینو مچ دست رزا را رها کرد و رزا قلممو را برداشت و دستش را به طرف ظرف جوهر دراز کرد. همۀ زنها به طرف میز خم شدند. رزا نفسهای پر سروصدای آنها و بوی بد لباسهایشان را احساس میکرد. خانم مارینو همچنان که دستهایش را از هم باز میکرد، داد زد: «نه، نه. عقب، عقب! برایش جا باز کنید. دست به میز نزنید! هیچکدامتان!» همه اطاعت کردند. حتی مامان هم یک قدم عقب رفت.
رزا قلممو را توی جوهر فرو برد و با کشیدن آن به لبۀ ظرف، جوهر اضافیاش را گرفت. سپس چنان نفس عمیقی کشید که صدای آن توی آشپزخانه پیچید. رزا قلممو را روی مقوای سفید گذاشت و کلمههای نخست را چنان تمیز نوشت که حتی معلمش خانم فینچ هم چارهای جز تحسین آن نداشت.
او در خط اول نوشت: ما نان میخواهیم
تمام آنهایی که میتوانستند انگلیسی بخوانند، با سر آن را تایید کردند و زمزمهکنان کلمهها را به دیگران هم گفتند. بله، بله، البته که آنها نان میخواستند.
…و گل سرخ
مامان نفس کوتاهی کشید: اما رزا کارش را تمام نکرده بود. او یک بار دیگر قلم را داخل جوهر فرو برد و کارش را طوری تمام کرد که اگر احیاناً خانم فینچ نوشتۀ او را دید، فکر نکند این خارجیها درست نوشتن را یاد نمیگیرند. سپس همچنان که دقت میکرد قلمش توی جوهر فرو نرود، آن را توی جوهردان قرار داد.
در همین هنگام، آنا ابتدا خط دوم و بعد تمام پلاکارد را بلندبلند خواند. صدایی شبیه هورا اما آرام برخاست و بعد همه به جلو خم شدند تا شاهکار رزا را از نزدیک ببینند.
خانم مارینو همچنان که دستهایش را به اطراف باز میکرد، دوباره فریاد کشید: «نه، نه! هنوز خیس است. دست نزنید، هیچکس! این خیلی زیباست! اوه، رزا، کوچولوی من! این بهترین پلاکاردی است که تا به حال کسی درست کرده است!»
او سر رزا را در میان دستهای درشتش گرفت و موهای آن را بوسید. او از شادی گریه میکرد.
چشمان مامان هم اشکآلود بود. او به دیگران گفت: «نگفتم شاگرد اول کلاس است؟»
Bread and Roses
As we go marching, marching
In the beauty of the day
A million darkened kitchens
A thousand mill lofts grey
Are touched with all the radiance
That a sudden sun discloses
For the people hear us singing
Bread and roses, bread and roses
As we go marching, marching
We battle too for men
For they are women’s children
And we mother them again
Our lives shall not be sweated
From birth until life closes
Hearts starve as well as bodies
Give us bread, but give us roses
As we go marching, marching
Unnumbered women dead
Go crying through our singing
Their ancient call for bread
Smart art and love, and beauty
Their drudging spirits knew
Yes, it is bread we fight for
But we fight for roses, too
As we go marching, marching
We bring the greater days
The rising of the women
Means the rising of the race
No more the drudge and idler
Ten that toil where one reposes
But the sharing of life’s glories
Bread and roses, bread and roses
Our lives shall not be sweated
From birth until life closes
Hearts starve as well as bodies
Bread and roses, bread and roses!
نان و گل سرخ
مترجم: فرشته مولوی
همچنان که میرویم، به پیش، به پیش، در این روز دلانگیز
بر هزاران هزار آشپزخانهٔ دودگرفته و بر صدها کارخانهٔ دلگیر
پرتویی از آفتابی ناگهان میتابد
که سرود ما به گوش مردمان میرسد: نان و گل سرخ، نان و گل سرخ!
همچنان که میرویم، به پیش، به پیش، به راه پیکاری برای مردان نیز
که مردان کودکانِ زناناند و ما مادرانِ مردانیم
وزین پس دیگر زندگی ما از آغاز تا انجام جانکندنی مدام نخواهد بود
که تن گرسنهٔ نان و دل گرسنهٔ گل سرخ است.
همچنان که میرویم، به پیش، به پیش، سرود ما
بانگ بیشمار زنان خفتهدرگور را فریاد میکند که نان میخواهیم
زنانی که جان دردمندشان از هنر و عشق و زیبایی سهمی اندک داشت
آری، هم برای نان است که پیکار میکنیم و هم برای گل سرخ.
همچنان که میرویم، به پیش، به پیش، به سوی روزهای روشن
که خیزش زنان خیزش همگان است
که هنگام رهیدن و آرمیدن است
که شکوه زندگی از آن همگان است: نان و گل سرخ، نان و گل سرخ!
کزین پس دیگر زندگی ما از آغاز تا انجام جانکندنی مدام نخواهد بود
که تن گرسنهٔ نان و دل گرسنهٔ گل سرخ است.
صحنههایی از فیلم نان و گل سرخ
کارگردان: کن لوچ
لینک IMDB
Bread and Roses Director: Ken Loach 2000