ماهی سیاه کوچولو

صمد بهرنگی

ماهی سیاه کوچولو

نمایش صوتی ماهی سیاه کوچولو
صمد بهرنگی
موسیقی: اسفندیار منفردزاده
محصول کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان

بخشی از داستان ماهی سیاه کوچولو
اثر صمد بهرنگی

ماهی سیاه کوچولو

ماهی سیاه کوچولو
نویسنده: صمد بهرنگی
تصویرگر: فرشید مثقالی

راه صمد | ترانه‌سرا و آهنگ‌ساز: سیاگزار برلیان | خواننده: داوود اردلان

«راه صمد»

ای تو پیشاهنگ رفتن
در شب سرد زمانه
در ارس چون گل نشانده
گرمی خونت نشانه

ببین صمد
که راه تو
شد ره هر رودخانه
کلام تو
کتاب تو
می‌رود خانه به خانه

ماهی کوچک
در رهت پویا
دل پر از کینه
جان پر از پیکار

تا که بگشاید
راه دریا را
می‌ستیزد با
مرغ ماهی‌خوار

آتشی در دل
شعله‌ها در خون
می‌رود بیدار
می‌رود هوشیار

ای که هر موج ارس را
باشد از خون تو پیغام
ماهیان جویباران
می‌شناسندت به هر نام

ببین صمد
که راه تو
شد ره هر رودخانه
کلام تو
کتاب تو
می‌رود خانه به خانه

قصه‌های تو
راه آزادی
بازتاب رنج
انعکاس کار

ماهی کوچک
راهی دریا
می‌ستیزد با
مرغ ماهی‌خوار

آتشی در دل
شعله‌ها در خون
می‌رود بیدار
می‌رود هوشیار

ماهی سیاه کوچولو
تصویرگر: مهمت سونمز (Mehmet Sönmez)

ماهی سیاه کوچولو
صمد بهرنگی

شب چله بود. ته دریا ماهی پیر دوازده هزار تا از بچه‌ها و نوه‌هایش را دور خودش جمع کرده بود و برای آنها قصه می‌گفت:

«یکی بود یکی نبود. یک ماهی سیاه کوچولو بود که با مادرش در جویباری زندگی می‌کرد. این جویبار از دیواره‌های سنگی کوه بیرون می‌زد و در ته دره روان می‌شد.

خانۀ ماهی کوچولو و مادرش پشت سنگ سیاهی بود؛ زیر سقفی از خزه. شب‌ها، دوتایی زیر خزه‌ها می‌خوابیدند. ماهی کوچولو حسرت به دلش مانده بود که یک دفعه هم که شده، مهتاب را توی خانه‌شان ببیند!

مادر و بچه، صبح تا شام دنبال همدیگر می‌افتادند و گاهی هم قاطی ماهی‌های دیگر می‌شدند و تند تند، توی یک تکه جا، می‌رفتند و برمی‌گشتند. این بچه یکی‌یک‌دانه بود، چون از ده هزار تخمی که مادر گذاشته بود تنها همین یک بچه سالم در آمده بود.

چند روزی بود که ماهی کوچولو تو فکر بود و خیلی کم حرف می‌زد. با تنبلی و بی‌میلی از این طرف به آن طرف می‌رفت و بر می‌گشت و بیشتر وقت‌ها هم از مادرش عقب می‌افتاد. مادر خیال می‌کرد بچه‌اش کسالتی دارد که به زودی برطرف خواهد شد، اما نگو که درد ماهی سیاه از چیز دیگری است!

یک روز صبح زود، آفتاب نزده، ماهی کوچولو مادرش را بیدار کرد و گفت:

«مادر، می‌خواهم با تو چند کلمه‌ای حرف بزنم».

مادر خواب آلود گفت: «بچه جون، حالا هم وقت گیر آوردی! حرفت را بگذار برای بعد، بهتر نیست برویم گردش؟»

ماهی کوچولو گفت: «نه مادر، من دیگر نمی‌توانم گردش کنم. باید از اینجا بروم.»

مادرش گفت: «حتما باید بروی؟»

ماهی کوچولو گفت: «آره مادر باید بروم.»

مادرش گفت: «آخر، صبح به این زودی کجا می‌خواهی بروی؟»

ماهی سیاه کوچولو گفت: «می خواهم بروم ببینم آخر جویبار کجاست. می‌دانی مادر، من ماه‌هاست تو این فکرم که آخر جویبار کجاست و هنوز که هنوز است، نتوانسته‌ام چیزی سر در بیاورم. از دیشب تا حالا چشم به هم نگذاشته‌ام و همه‌اش فکر کرده‌ام. آخرش هم تصمیم گرفتم خودم بروم آخر جویبار را پیدا کنم. دلم می‌خواهد بدانم جاهای دیگر چه خبرهایی هست.»

مادر خندید و گفت: «من هم وقتی بچه بودم، خیلی از این فکرها می‌کردم. آخر جانم! جویبار که اول و آخر ندارد؛ همین است که هست! جویبار همیشه روان است و به هیچ جایی هم نمی‌رسد.»

ماهی سیاه کوچولو گفت: «آخر مادر جان، مگر نه اینست که هر چیزی به آخر می‌رسد؟ شب به آخر می‌رسد، روز به آخر می‌رسد؛ هفته، ماه، سال…»

مادرش میان حرفش دوید و گفت: «این حرفهای گنده گنده را بگذار کنار، پاشو برویم گردش. حالا موقع گردش است نه این حرف‌ها!»

ماهی سیاه کوچولو گفت: «نه مادر، من دیگر از این گردش‌ها خسته شده‌ام، می‌خواهم راه بیفتم و بروم ببینم جاهای دیگر چه خبرهایی هست. ممکن است فکر کنی که یک کسی این حرفها را به ماهی کوچولو یاد داده، اما بدان که من خودم خیلی وقت است در این فکرم. البته خیلی چیزها هم از این و آن یاد گرفته‌ام؛ مثلا این را فهمیده‌ام که بیشتر ماهی‌ها، موقع پیری شکایت می‌کنند که زندگیشان را بیخودی تلف کرده‌اند. دائم ناله و نفرین می‌کنند و از همه چیز شکایت دارند. من می‌خواهم بدانم که، راستی‌راستی زندگی یعنی این که توی یک تکه جا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا این که طور دیگری هم توی دنیا می‌شود زندگی کرد؟… ..»

وقتی حرف ماهی کوچولو تمام شد، مادرش گفت: «بچه جان! مگر به سرت زده؟ دنیا!… دنیا!… دنیا دیگر یعنی چه؟ دنیا همین جاست که ما هستیم، زندگی هم همین است که ما داریم…»

در این وقت، ماهی بزرگی به خانۀ آنها نزدیک شد و گفت: «همسایه، سر چی با بچه‌ات بگو مگو می‌کنی، انگار امروز خیال گردش کردن ندارید؟»

مادر ماهی، به صدای همسایه، از خانه بیرون آمد و گفت: «چه سال و زمانه‌ای شده! حالا دیگر بچه‌ها می‌خواهند به مادرهاشان چیز یاد بدهند.»

همسایه گفت: «چطور مگر؟»

مادر ماهی گفت: «ببین این نیم‌وجبی کجاها می‌خواهد برود! دائم می‌گوید می‌خواهم بروم ببینم دنیا چه خبرست! چه حرف‌های گنده‌گنده‌ای!»

همسایه گفت: «کوچولو، ببینم تو از کی تا حالا عالِم و فیلسوف شده‌ای و ما را خبر نکرده‌ای؟»

ماهی کوچولو گفت: «خانم! من نمی‌دانم شما «عالم و فیلسوف» به چه می‌گویید. من فقط از این گردش‌ها خسته شده‌ام و نمی‌خواهم به این گردش‌های خسته‌کننده ادامه بدهم و الکی خوش باشم و یک‌دفعه چشم باز کنم ببینم مثل شماها پیر شده‌ام و هنوز هم همان ماهی چشم و گوش بسته‌ام که بودم.»

همسایه گفت: «وا!… چه حرف‌ها!»

مادرش گفت: «من هیچ فکر نمی‌کردم بچۀ یکی‌یک‌دانه‌ام اینطوری از آب در بیاید. نمی‌دانم کدام بدجنسی زیر پای بچۀ نازنینم نشسته!»

ماهی کوچولو گفت: «هیچ‌کس زیر پای من ننشسته. من خودم عقل و هوش دارم و می‌فهمم، چشم دارم و می‌بینم.»

همسایه به مادر ماهی کوچولو گفت: «خواهر، آن حلزون پیچ پیچیه یادت می‌آید؟»

مادر گفت: «آره خوب گفتی، زیاد پاپی بچه‌ام می‌شد. بگویم خدا چکارش کند!»

ماهی کوچولو گفت: «بس کن مادر! او رفیق من بود.»

مادرش گفت: «رفاقت ماهی و حلزون، دیگر نشنیده بودیم!»

ماهی کوچولو گفت: «من هم دشمنی ماهی و حلزون نشنیده بودم، اما شماها سر آن بیچاره را زیر آب کردید.»

همسایه گفت: «این حرف‌ها مال گذشته است.»

ماهی کوچولو گفت: «شما خودتان حرف گذشته را پیش کشیدید.»

مادرش گفت: «حقش بود بکشیمش، مگر یادت رفته اینجا و آنجا که می‌نشست چه حرف‌هایی می‌زد؟»

ماهی کوچولو گفت: «پس مرا هم بکشید، چون من هم همان حرف‌ها را می‌زنم.»

چه دردسرتان بدهم! صدای بگومگو، ماهی‌های دیگر را هم به آنجا کشاند. حرف‌های ماهی کوچولو همه را عصبانی کرده بود. یکی از ماهی‌پیره‌ها گفت: «خیال کرده‌ای به تو رحم هم می‌کنیم؟»

دیگری گفت: «فقط یک گوشمالی کوچولو می‌خواهد!»

مادر ماهی سیاه گفت: «بروید کنار! دست به بچه‌ام نزنید!»

یکی دیگر از آنها گفت: «خانم! وقتی بچه‌ات را، آنطور که لازم است تربیت نمی‌کنی، باید سزایش را هم ببینی.»

همسایه گفت: «من که خجالت می‌کشم در همسایگی شما زندگی کنم.»

دیگری گفت: «تا کارش به جاهای باریک نکشیده، بفرستیمش پیش حلزون پیره.»

ماهی‌ها تا آمدند ماهی سیاه کوچولو را بگیرند، دوستانش او را دوره کردند و از معرکه بیرونش بردند. مادر ماهی سیاه توی سر و سینه‌اش می‌زد و گریه می‌کرد و می‌گفت: «وای، بچه‌ام دارد از دستم می‌رود. چکار کنم؟ چه خاکی به سرم بریزم؟»

ماهی کوچولو گفت: «مادر! برای من گریه نکن، به حال این پیرماهی‌های درمانده گریه کن.»

یکی از ماهی‌ها از دور داد کشید: «توهین نکن، نیم‌وجبی!»

دومی گفت: «اگر بروی و بعدش پشیمان بشوی، دیگر راهت نمی‌دهیم!»

سومی گفت: «این‌ها هوس‌های دورۀ جوانی است، نرو!»

چهارمی گفت: «مگر اینجا چه عیبی دارد؟»

پنجمی گفت: «دنیای دیگری در کار نیست، دنیا همین جاست، برگرد!»

ششمی گفت: «اگر سر عقل بیایی و برگردی، آنوقت باورمان می‌شود که راستی‌راستی ماهی فهمیده‌ای هستی.»

هفتمی گفت: «آخر ما به دیدن تو عادت کرده‌ایم…»

مادرش گفت: «به من رحم کن، نرو!… نرو!»

ماهی کوچولو دیگر با آن‌ها حرفی نداشت. چند تا از دوستان هم سن و سالش او را تا آبشار همراهی کردند و از آنجا برگشتند. ماهی کوچولو وقتی از آنها جدا می‌شد گفت: «دوستان، به امید دیدار! فراموشم نکنید.»

دوستانتش گفتند: «چطور می‌شود فراموشت کنیم؟ تو ما را از خواب خرگوشی بیدار کردی، به ما چیزهایی یاد دادی که پیش از این حتی فکرش را هم نکرده بودیم. به امید دیدار، دوست دانا و بی‌باک!»

ماهی کوچولو از آبشار پایین آمد و افتاد توی یک برکۀ پر آب. اولش دست و پایش را گم کرد، اما بعد شروع کرد به شنا کردن و دور برکه گشت زدن. تا آنوقت ندیده بود که آن‌همه آب، یک‌جا جمع بشود. هزارها کفچه ماهی توی آب وول می‌خوردند. ماهی سیاه کوچولو را که دیدند، مسخره‌اش کردند و گفتند: «ریختش را باش! تو دیگر چه موجودی هستی؟»

ماهی، خوب وراندازشان کرد و گفت: «خواهش می‌کنم توهین نکنید. اسم من ماهی سیاه کوچولو است. شما هم اسمتان را بگویید تا با هم آشنا بشویم.»

یکی از کفچه ماهی‌ها گفت: «ما همدیگر را کفچه ماهی صدا می‌کنیم.»

دیگری گفت: «دارای اصل و نسب.»

دیگری گفت: «از ما خوشگل‌تر، تو دنیا پیدا نمی‌شود.»

دیگری گفت: «مثل تو بی‌ریخت و بد قیافه نیستیم.»

ماهی گفت: «من هیچ خیال نمی‌کردم شما اینقدر خودپسند باشید. باشد، من شما را می‌بخشم، چون این حرفها را از روی نادانی می‌زنید.»

کفچه ماهی‌ها یکصدا گفتند: «یعنی ما نادانیم؟»

ماهی گفت: «اگر نادان نبودید، می‌دانستید در دنیا خیلی‌های دیگر هم هستند که ریختشان برای خودشان خیلی هم خوشایند است! شما حتی اسمتان هم مال خودتان نیست.»

کفچه ماهی‌ها خیلی عصبانی شدند، اما چون دیدند ماهی کوچولو راست می‌گوید، از در دیگری درآمدند و گفتند:

«اصلا تو بیخود به در و دیوار می‌زنی. ما هر روز، از صبح تا شام دنیا را می‌گردیم، اما غیر از خودمان و پدر و مادرمان، هیچ‌کس را نمی‌بینیم، مگر کرم‌های ریزه که آنها هم به حساب نمی‌آیند!»

ماهی گفت: «شما که نمی‌توانید از برکه بیرون بروید، چطور از دنیاگردی دم می‌زنید؟»

کفچه ماهی‌ها گفتند: «مگر غیر از برکه، دنیای دیگری هم داریم؟»

ماهی گفت: «دست کم باید فکر کنید که این آب از کجا به اینجا می‌ریزد و خارج از آب چه چیزهایی هست.»

کفچه ماهی‌ها گفتند: «خارج از آّب دیگر کجاست؟ ما که هرگز خارج از آب را ندیده‌ایم! هاها… هاها… به سرت زده بابا!»

ماهی سیاه کوچولو هم خنده‌اش گرفت. فکر کرد که بهتر است کفچه ماهی‌ها را به حال خودشان بگذارد و برود. بعد فکر کرد بهترست با مادرشان هم دو کلمه‌ای حرف بزند، پرسید: «حالا مادرتان کجاست؟»

ناگهان صدای زیر قورباغه‌ای او را از جا پراند.

قورباغه لب برکه، روی سنگی نشسته بود. جست زد توی آب و آمد پیش ماهی و گفت: «من اینجام، فرمایش؟»

ماهی گفت: «سلام خانم بزرگ!»

قورباغه گفت: «حالا چه وقت خودنمایی است، موجود بی‌اصل و نسب! بچه گیر آورده‌ای و داری حرف‌های گنده گنده می‌زنی، من دیگر آنقدرها عمر کرده‌ام که بفهمم دنیا همین برکه است. بهتر است بروی دنبال کارت و بچه‌های مرا از راه به در نبری.»

ماهی کوچولو گفت: «صد تا از این عمرها هم که بکنی، باز هم یک قورباغۀ نادان و درمانده بیشتر نیستی.»

قورباغه عصبانی شد و جست زد طرف ماهی سیاه کوچولو. ماهی تکان تندی خورد و مثل برق در رفت و لای و لجن و کرم‌های ته برکه را به هم زد.

دره پر از پیچ و خم بود. جویبار هم آبش چند برابر شده بود، اما اگر می‌خواستی از بالای کوه‌ها ته دره را نگاه کنی، جویبار را مثل نخ سفیدی می‌دیدی. یک جا تخته سنگ بزرگی از کوه جدا شده بود و افتاده بود ته دره و آب را دو قسمت کرده بود. مارمولک درشتی، به اندازۀ کف دست، شکمش را به سنگ چسبانده بود. از گرمی آفتاب لذت می‌برد و نگاه می‌کرد به خرچنگ گرد و درشتی که نشسته بود روی شن‌های ته آب، آنجا که عمق آب کمتر بود و داشت قورباغه‌ای را که شکار کرده بود، می‌خورد. ماهی کوچولو ناگهان چشمش افتاد به خرچنگ و ترسید. از دور سلامی کرد. خرچنگ چپ‌چپ به او نگاهی کرد و گفت:

«چه ماهی با ادبی! بیا جلو کوچولو، بیا!»

ماهی کوچولو گفت: «من می‌روم دنیا را بگردم و هیچ هم نمی‌خواهم شکار جنابعالی بشوم.»

خرچنگ گفت: «تو چرا اینقدر بدبین و ترسویی، ماهی کوچولو؟»

ماهی گفت: “من نه بدبینم و نه ترسو. من هر چه را که چشمم می‌بیند و عقلم می‌گوید، به زبان می‌آورم.»

خرچنگ گفت: «خوب، بفرمایید ببینم چشم شما چه دید و عقلتان چه گفت که خیال کردید ما می‌خواهیم شما را شکار کنیم؟»

ماهی گفت: «دیگر خودت را به آن راه نزن!»

خرچنگ گفت: «منظورت قورباغه است؟ تو هم که پاک بچه شدی بابا! من با قورباغه‌ها لجم و برای همین شکارشان می‌کنم. می‌دانی، این‌ها خیال می‌کنند تنها موجود دنیا هستند و خوشبخت هم هستند، و من می‌خواهم بهشان بفهمانم که دنیا واقعاً دست کیست! پس تو دیگر نترس جانم، بیا جلو، بیا!»

خرچنگ این حرف‌ها را گفت و پس پسکی راه افتاد طرف ماهی کوچولو. آنقدر خنده‌دار راه می‌رفت که ماهی، بی‌اختیار خنده‌اش گرفت و گفت: «بیچاره! تو که هنوز راه رفتن بلد نیستی، از کجا می‌دانی دنیا دست کیست؟»

ماهی سیاه از خرچنگ فاصله گرفت. سایه‌ای بر آب افتاد و ناگهان، ضربۀ محکمی خرچنگ را توی شن‌ها فرو کرد. مارمولک از قیافۀ خرچنگ چنان خنده‌اش گرفت که لیز خورد و نزدیک بود خودش هم بیفتد توی آب. خرچنگ، دیگر نتوانست بیرون بیاید. ماهی کوچولو دید پسر بچۀ چوپانی لب آب ایستاده و به او و خرچنگ نگاه می‌کند. یک گله بز و گوسفند به آب نزدیک شدند و پوزه‌هایشان را در آب فرو کردند. صدای مع‌مع و بع‌بع دره را پر کرده بود.

ماهی سیاه کوچولو آنقدر صبر کرد تا بزها و گوسفندها آبشان را خوردند و رفتند. آن‌وقت، مارمولک را صدا زد و گفت:

«مارمولک جان! من ماهی سیاه کوچولویی هستم که می‌روم آخر جویبار را پیدا کنم. فکر می‌کنم تو جانور عاقل و دانایی باشی، اینست که می‌خواهم چیزی از تو بپرسم.»

مارمولک گفت: «هر چه می‌خواهی بپرس.»

ماهی گفت: «در راه، مرا خیلی از مرغ سقا و ارّه ماهی و پرندۀ ماهیخوار می‌ترساندند، اگر تو چیزی دربارۀ این‌ها می‌دانی، به من بگو.»

مارمولک گفت: «ارّه ماهی و پرندۀ ماهیخوار، این طرف‌ها پیداشان نمی‌شود، مخصوصاً ارّه ماهی که توی دریا زندگی می‌کند. اما سقائک همین پایین‌ها هم ممکن است باشد. مبادا فریبش را بخوری و توی کیسه‌اش بروی.»

ماهی گفت: «چه کیسه‌ای؟»

مارمولک گفت: «مرغ سقا زیر گردنش کیسه‌ای دارد که خیلی آب می‌گیرد. او در آب شنا می‌کند و گاهی ماهی‌ها، ندانسته، وارد کیسۀ او می‌شوند و یک‌راست می‌روند توی شکمش. البته اگر مرغ سقا گرسنه‌اش نباشد، ماهی‌ها را در همان کیسه ذخیره می‌کند که بعد بخورد.»

ماهی گفت: «حالا اگر ماهی وارد کیسه شد، دیگر راه بیرون آمدن ندارد؟»

مارمولک گفت: «هیچ راهی نیست، مگر این که کیسه را پاره کند. من خنجری به تو می‌دهم که اگر گرفتار مرغ سقا شدی، این کار را بکنی.»

آنوقت، مارمولک توی شکاف سنگ خزید و با خنجر بسیار‌ ریزی برگشت.

ماهی کوچولو خنجر را گرفت و گفت: «مارمولک جان! تو خیلی مهربانی. من نمی‌دانم چطوری از تو تشکر کنم.»

مارمولک گفت: «تشکر لازم نیست جانم! من از این خنجرها خیلی دارم. وقتی بیکار می‌شوم، می‌نشینم از تیغ گیاه‌ها خنجر می‌سازم و به ماهی‌های دانایی مثل تو می‌دهم.»

ماهی گفت: «مگر قبل از من هم ماهی‌ای از اینجا گذشته؟»

مارمولک گفت: «خیلی‌ها گذشته‌اند! آن‌ها حالا دیگر برای خودشان دسته‌ای شده‌اند و مرد ماهیگیر را به تنگ آورده‌اند.»

ماهی سیاه گفت: «می‌بخشی که حرف، حرف می‌آورد. اگر به حساب فضولی‌ام نگذاری، بگو ببینم ماهیگیر را چطور به تنگ آورده‌اند؟»

مارمولک گفت: «آخر نه که با همند، همین‌که ماهیگیر تور انداخت، وارد تور می‌شوند و تور را با خودشان می‌کشند و می‌برند ته دریا.»

مارمولک گوشش را گذاشت روی شکاف سنگ و گوش داد و گفت: «من دیگر مرخص می‌شوم، بچه‌هایم بیدار شده‌اند.»

مارمولک رفت توی شکاف سنگ. ماهی سیاه ناچار راه افتاد. اما همینطور سؤال پشت سر سؤال بود که دائم از خودش می‌کرد: «ببینم، راستی جویبار به دریا می‌ریزد؟ نکند که سقائک زورش به من برسد؟ راستی، ارّه ماهی دلش می‌آید هم جنس‌های خودش را بکشد و بخورد؟ پرندۀ ماهیخوار، دیگر چه دشمنی با ما دارد؟»

ماهی کوچولو شناکنان می‌رفت و فکر می‌کرد. در هر وجب راه چیز تازه‌ای می‌دید و یاد می‌گرفت. حالا دیگر خوشش می‌آمد که معلق‌زنان از آبشارها پایین بیفتد و باز شنا کند. گرمی آفتاب را بر پشت خود حس می‌کرد و قوت می‌گرفت.

یک جا آهویی با عجله آب می‌خورد. ماهی کوچولو سلام کرد و گفت:

«آهو خوشگله، چه عجله‌ای داری؟»

آهو گفت: «شکارچی دنبالم کرده، یک گلوله هم بهم زده، ایناهاش.»

ماهی کوچولو جای گلوله را ندید اما از لنگ‌لنگان دویدن آهو فهمید که راست می‌گوید. یک جا لاک‌پشت‌ها در گرمای آفتاب چرت می‌زدند و جای دیگر قهقهۀ کبک‌ها توی دره می‌پیچید. عطر علف‌های کوهی در هوا موج می‌زد و قاطی آب می‌شد.

بعد از ظهر به جایی رسید که دره پهن می‌شد و آب از وسط بیشه‌ای می‌گذشت. آب آن‌قدر زیاد شده بود که ماهی سیاه، راستی راستی، کیف می‌کرد. بعد هم به ماهی‌های زیادی برخورد. از وقتی که از مادرش جدا شده بود، ماهی ندیده بود. چند تا ماهی ریزه دورش را گرفتند و گفتند: «مثل این که غریبه‌ای، ها؟»

ماهی سیاه گفت: «آره غریبه‌ام. از راه دوری می‌آیم.»

ماهی ریزه‌ها گفتند: «کجا می‌خواهی بروی؟»

ماهی سیاه گفت: «می‌روم آخر جویبار را پیدا کنم.»

ماهی ریزه‌ها گفتند: «کدام جویبار؟»

ماهی سیاه گفت: «همین جویباری که توی آن شنا می‌کنیم.»

ماهی ریزه‌ها گفتند: «ما به این می‌گوییم رودخانه.»

ماهی سیاه چیزی نگفت. یکی از ماهی‌های ریزه گفت: «هیچ می‌دانی مرغ سقا نشسته سر راه؟»

ماهی سیاه گفت: «آره، می‌دانم.»

یکی دیگر گفت: «این را هم می‌دانی که مرغ سقا چه کیسۀ گَل و گشادی دارد؟»

ماهی سیاه گفت: «این را هم می‌دانم.»

ماهی ریزه گفت: «با این‌همه باز می‌خواهی بروی؟»

ماهی سیاه گفت: «آره، هر طوری شده باید بروم!»

به زودی میان ماهی‌ها چو افتاد که: ماهی سیاه کوچولویی از راه‌های دور آمده و می‌خواهد برود آخر رودخانه را پیدا کند و هیچ ترسی هم از مرغ سقا ندارد! چند تا از ماهی ریزه‌ها وسوسه شدند که با ماهی سیاه بروند، اما از ترس بزرگ‌ترها صداشان در نیامد. چند تا هم گفتند: «اگر مرغ سقا نبود، با تو می‌آمدیم، ما از کیسۀ مرغ سقا می‌ترسیم.»

لب رودخانه دهی بود. زنان و دختران ده توی رودخانه ظرف و لباس می‌شستند. ماهی کوچولو مدتی به هیاهوی آن‌ها گوش داد و مدتی هم آب‌تنی بچه‌ها را تماشا کرد و راه افتاد. رفت و رفت و رفت و باز هم رفت تا شب شد. زیر سنگی گرفت خوابید. نصف شب بیدار شد و دید ماه، توی آب افتاده و همه جا را روشن کرده است.

ماهی سیاه کوچولو ماه را خیلی دوست داشت. شب‌هایی که ماه توی آب می‌افتاد، ماهی دلش می‌خواست که از زیر خزه‌ها بیرون بخزد و چند کلمه‌ای با او حرف بزند، اما هر دفعه مادرش بیدار می‌شد و او را زیر خزه‌ها می‌کشید و دوباره می‌خواباند.

ماهی کوچولو پیش ماه رفت و گفت: «سلام، ماه خوشگلم!»

ماه گفت: «سلام، ماهی سیاه کوچولو! تو کجا اینجا کجا؟»

ماهی گفت: «جهانگردی می‌کنم.»

ماه گفت: «جهان خیلی بزرگ ست، تو نمی‌توانی همه جا را بگردی.»

ماهی گفت: «باشد، هر جا که توانستم، می‌روم.»

ماه گفت: «دلم می‌خواست تا صبح پیشت بمانم. اما ابر سیاه بزرگی دارد می‌آید طرف من که جلو نورم را بگیرد.»

ماهی گفت: «ماه قشنگ! من نور تو را خیلی دوست دارم، دلم می‌خواست همیشه روی من بتابد.»

ماه گفت: «ماهی جان! راستش من خودم نور ندارم. خورشید به من نور می‌دهد و من هم آن را به زمین می‌تابانم. راستی تو هیچ شنیده‌ای که آدم‌ها می‌خواهند تا چند سال دیگر پرواز کنند بیایند روی من بنشینند؟»

ماهی گفت: «این غیرممکن است.»

ماه گفت: «کار سختی است، ولی آدم‌ها هر کار دلشان بخواهد…»

ماه نتوانست حرفش را تمام کند. ابر سیاه رسید و رویش را پوشاند و شب دوباره تاریک شد و ماهی سیاه، تک و تنها ماند. چند دقیقه، مات و متحیر، تاریکی را نگاه کرد. بعد زیر سنگی خزید و خوابید.

صبح زود بیدار شد. بالای سرش چند تا ماهی ریزه دید که با هم پچ‌پچ می‌کردند. تا دیدند ماهی سیاه بیدار شد، یک‌صدا گفتند: «صبح بخیر!»

ماهی سیاه زود آن‌ها را شناخت و گفت: «صبح بخیر! بالاخره دنبال من راه افتادید!»

یکی از ماهی‌های ریزه گفت: «آره، اما هنوز ترسمان نریخته.»

یکی دیگر گفت: «فکر مرغ سقا راحتمان نمی‌گذارد.»

ماهی سیاه گفت: «شما زیادی فکر می‌کنید. همه‌اش که نباید فکر کرد. راه که بیفتیم، ترسمان به کلّی می‌ریزد.»

اما تا خواستند راه بیفتند، دیدند که آب دور و برشان بالا آمد و سرپوشی روی سرشان گذاشته شد و همه جا تاریک شد و راه گریزی هم نماند. ماهی سیاه فوری فهمید که در کیسۀ مرغ سقا گیر افتاده‌اند.

ماهی سیاه کوچولو گفت: «دوستان! ما در کیسۀ مرغ سقا گیر افتاده‌ایم، اما راه فرار هم به کلّی بسته نیست.»

ماهی ریزه‌ها شروع کردند به گریه و زاری، یکیشان گفت: «ما دیگر راه فرار نداریم. تقصیر توست که زیر پای ما نشستی و ما را از راه در بردی!»

یکی دیگر گفت: «حالا همۀ ما را قورت می‌دهد و دیگر کارمان تمام است!»

ناگهان صدای قهقهۀ ترسناکی در آب پیچید. این مرغ سقا بود که می‌خندید. می‌خندید و می‌گفت: «چه ماهی ریزه‌هایی گیرم آمده! هاهاهاهاها… راستی که دلم برایتان می‌سوزد! هیچ دلم نمی‌آید قورتتان بدهم! هاهاهاهاها…»

ماهی ریزه‌ها به التماس افتادند و گفتند: «حضرت آقای مرغ سقا! ما تعریف شما را خیلی وقت پیش شنیده‌ایم و اگر لطف کنید، منقار مبارک را یک کمی باز کنید که ما بیرون برویم، همیشه دعاگوی وجود مبارک خواهیم بود!»

مرغ سقا گفت: «من نمی‌خواهم همین حالا شما را قورت بدهم. ماهی ذخیره دارم، آن پایین را نگاه کنید…»

چند تا ماهی گنده و ریزه ته کیسه ریخته بود. ماهی‌های ریزه گفتند: «حضرت آقای مرغ سقا! ما که کاری نکرده‌ایم، ما بی‌گناهیم. این ماهی سیاه کوچولو ما را از راه در برده…»

ماهی کوچولو گفت: «ترسوها! خیال کرده‌اید این مرغ حیله‌گر، معدن بخشایش است که این طوری التماس می‌کنید؟»

ماهی‌های ریزه گفتند: «تو هیچ نمی‌فهمی چه داری می‌گویی. حالا می‌بینی حضرت آقای مرغ سقا چطور ما را می‌بخشند و تو را قورت می‌دهند!»

مرغ سقا گفت: «آره، می‌بخشمتان، اما به یک شرط.»

ماهی‌های ریزه گفتند: «شرطتان را بفرمایید، قربان!»

مرغ سقا گفت: «این ماهی فضول را خفه کنید تا آزادی‌تان را به دست بیاورید.»

ماهی سیاه کوچولو خودش را کنار کشید به ماهی ریزه‌ها گفت: «قبول نکنید! این مرغ حیله‌گر می‌خواهد ما را به جان همدیگر بیندازد. من نقشه‌ای دارم… »

اما ماهی ریزه‌ها آنقدر در فکر رهایی خودشان بودند که فکر هیچ چیز دیگر را نکردند و ریختند سر ماهی سیاه کوچولو. ماهی کوچولو به طرف کیسه عقب می‌نشست و آهسته می‌گفت: «ترسوها، به هر حال گیر افتاده‌اید و راه فراری ندارید، زورتان هم به من نمی‌رسد.»

ماهی‌های ریزه گفتند: «باید خفه‌ات کنیم، ما آزادی می‌خواهیم!»

ماهی سیاه گفت: «عقل از سرتان پریده! اگر مرا خفه هم بکنید باز هم راه فراری پیدا نمی‌کنید، گولش را نخورید!»

ماهی ریزه‌ها گفتند: «تو این حرف را برای این می‌زنی که جان خودت را نجات بدهی، و گرنه، اصلا فکر ما را نمی‌کنی!»

ماهی سیاه گفت: «پس گوش کنید راهی نشانتان بدهم. من میان ماهی‌های بی‌جان، خود را به مردن می‌زنم؛ آن‌وقت ببینیم مرغ سقا شما را رها خواهد کرد یا نه، و اگر حرف مرا قبول نکنید، با این خنجر همه‌تان را می‌کشم یا کیسه را پاره‌پاره می‌کنم و در می‌روم و شما…»

یکی از ماهی‌ها وسط حرفش دوید و داد زد: «بس کن دیگر! من تحمل این حرف‌ها را ندارم… اوهو… اوهو… اوهو…»

ماهی سیاه گریۀ او را که دید، گفت: «این بچه ننۀ نازنازی را چرا دیگر همراه خودتان آوردید؟»

بعد خنجرش را درآورد و جلو چشم ماهی‌های ریزه گرفت. آن‌ها ناچار پیشنهاد ماهی کوچولو را قبول کردند. دروغکی با هم زد و خوردی کردند، ماهی سیاه خود را به مردن زد و آن‌ها بالا آمدند و گفتند: «حضرت آقای مرغ سقا، ماهی سیاه فضول را خفه کردیم…»

مرغ سقا خندید و گفت: «کار خوبی کردید. حالا به پاداش همین کار، همه‌تان را زنده‌زنده قورت می‌دهم که توی دلم یک گردش حسابی بکنید!»

ماهی ریزه‌ها دیگر مجال پیدا نکردند. به سرعت برق از گلوی مرغ سقا رد شدند و کارشان ساخته شد.

اما ماهی سیاه، همان‌وقت، خنجرش را کشید و به یک ضربت، دیوارۀ کیسه را شکافت و در رفت. مرغ سقا از درد فریادی کشید و سرش را به آب کوبید، اما نتوانست ماهی کوچولو را دنبال کند.

ماهی سیاه رفت و رفت و باز هم رفت تا ظهر شد. حالا دیگر کوه و دره تمام شده بود و رودخانه از دشت همواری می‌گذشت. از راست و چپ، چند رودخانۀ کوچک دیگر هم به آن پیوسته بود و آبش را چند برابر کرده بود. ماهی سیاه از فراوانی آب لذت می‌برد. ناگهان به خود آمد و دید آب ته ندارد. این‌ور رفت، آن‌ور رفت، به جایی برنخورد. آنقدر آب بود که ماهی کوچولو تویش گم شده بود! هر طور که دلش خواست شنا کرد و باز سرش به جایی نخورد. ناگهان دید یک حیوان دراز و بزرگ مثل برق به طرفش حمله می‌کند. یک ارۀ دودَم جلو دهنش بود. ماهی کوچولو فکر کرد همین حالاست که ارّه ماهی تکه‌تکه‌اش بکند، زود به خود جنبید و جا خالی کرد و آمد روی آب، بعد از مدتی، دوباره رفت زیر آب که ته دریا را ببیند. وسط راه به یک گلّه ماهی برخورد، هزارها هزار ماهی! از یکیشان پرسید: «رفیق، من غریبه‌ام، از راه‌های دور می‌آیم، اینجا کجاست؟»

ماهی، دوستانش را صدا زد و گفت: «نگاه کنید! یکی دیگر…»

بعد به ماهی سیاه گفت: «رفیق، به دریا خوش آمدی!»

یکی دیگر از ماهی‌ها گفت: «همۀ رودخانه‌ها و جویبارها به اینجا می‌ریزند، البته بعضی از آن‌ها هم به باتلاق فرو می‌روند.»

یکی دیگر گفت: «هر وقت دلت خواست، می‌توانی داخل دستۀ ما بشوی.»

ماهی سیاه کوچولو شاد بود که به دریا رسیده است. گفت: «بهتر است اول گشتی بزنم، بعد بیایم داخل دستۀ شما بشوم. دلم می‌خواهد این دفعه که تور مرد ماهیگیر را در می‌برید، من هم همراه شما باشم.»

یکی از ماهی‌ها گفت: «همین زودی‌ها به آرزویت می‌رسی، حالا برو گشتت را بزن، اما اگر روی آب رفتی مواظب ماهیخوار باش که این روزها دیگر از هیچ‌کس پروایی ندارد، هر روز تا چهار پنج ماهی شکار نکند، دست از سر ما بر نمی‌دارد.»

آنوقت ماهی سیاه از دستۀ ماهی‌های دریا جدا شد و خودش به شنا کردن پرداخت. کمی بعد آمد به سطح دریا، آفتاب گرم می‌تابید. ماهی سیاه کوچولو گرمی سوزان آفتاب را در پشت خود حس می‌کرد و لذت می‌برد. آرام و خوش در سطح دریا شنا می‌کرد و به خودش می‌گفت:

«مرگ خیلی آسان می‌تواند الان به سراغ من بیاید، اما من تا می‌توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم – که می‌شوم – مهم نیست، مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد…»

ماهی سیاه کوچولو نتوانست فکر و خیالش را بیشتر از این دنبال کند. ماهیخوار آمد و او را برداشت و برد. ماهی کوچولو لای منقار دراز ماهیخوار دست و پا می‌زد، اما نمی‌توانست خودش را نجات بدهد. ماهیخوار کمرگاه او را چنان سفت و سخت گرفته بود که داشت جانش در می‌رفت! آخر، یک ماهی کوچولو چقدر می‌تواند بیرون از آب زنده بماند؟

ماهی فکر کرد که کاش ماهیخوار همین حالا قورتش بدهد تا دستکم آب و رطوبت داخل شکم او، چند دقیقه‌ای جلو مرگش را بگیرد. با این فکر به ماهیخوار گفت: «چرا مرا زنده زنده قورت نمی‌دهی؟ من از آن ماهی‌هایی هستم که بعد از مردن، بدنشان پر از زهر می‌شود.»

ماهیخوار چیزی نگفت، فکر کرد: «آی حقه باز! چه کلکی تو کارت است؟ نکند می‌خواهی مرا به حرف بیاوری که در بروی؟»

خشکی از دور نمایان شده بود و نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شد. ماهی سیاه فکر کرد: «اگر به خشکی برسیم دیگر کار تمام است.»

این بود که گفت:

«می دانم که می‌خواهی مرا برای بچه‌ات ببری، اما تا به خشکی برسیم، من مرده‌ام و بدنم کیسۀ پر زهری شده. چرا به بچه‌هات رحم نمی‌کنی؟»

ماهیخوار فکر کرد: «احتیاط هم خوب کاریست! تو را خودم می‌خورم و برای بچه‌هایم ماهی دیگری شکار می‌کنم… اما ببینم… کلکی تو کار نباشد؟ نه، هیچ کاری نمی‌توانی بکنی!»

ماهیخوار در همین فکرها بود که دید بدن ماهی سیاه، شل و بیحرکت ماند. با خودش فکر کرد:

«یعنی مُرده؟ حالا دیگر خودم هم نمی‌توانم او را بخورم. ماهی به این نرم و نازکی را بیخود حرام کردم!»

این بود که ماهی سیاه را صدا زد که بگوید: «آهای کوچولو! هنوز نیمه‌جانی داری که بتوانم بخورمت؟»

اما نتوانست حرفش را تمام کند. چون همینکه منقارش را باز کرد، ماهی سیاه جستی زد و پایین افتاد. ماهیخوار دید بد جوری کلاه سرش رفته، افتاد دنبال ماهی سیاه کوچولو. ماهی مثل برق در هوا شیرجه می‌رفت، از اشتیاق آب دریا، بیخود شده بود و دهن خشکش را به باد مرطوب دریا سپرده بود. اما تا رفت توی آب و نفسی تازه کرد، ماهیخوار مثل برق سر رسید و این بار چنان به سرعت ماهی را شکار کرد و قورت داد که ماهی تا مدتی نفهمید چه بلایی بر سرش آمده، فقط حس می‌کرد که همه جا مرطوب و تاریک است و راهی نیست و صدای گریه می‌آید. وقتی چشم‌هایش به تاریکی عادت کرد، ماهی بسیار ریزه‌ای را دید که گوشه‌ای کز کرده بود و گریه می‌کرد و ننه‌اش را می‌خواست. ماهی سیاه نزدیک شد و گفت:

«کوچولو! پاشو در فکر چاره‌ای باش، گریه می‌کنی و ننه‌ات را می‌خواهی که چه؟»

ماهی ریزه گفت: «تو دیگر… کی هستی؟… مگر نمی‌بینی دارم… دارم از بین… می‌روم؟… اوهو… اوهو… اوهو… ننه… من… من دیگر نمی‌توانم با تو بیایم تور ماهیگیر را ته دریا ببرم… اوهو… اوهو!»

ماهی کوچولو گفت: «بس کن بابا، تو که آبروی هر چه ماهی است، پاک بردی!»

وقتی ماهی ریزه جلو گریه‌اش را گرفت، ماهی کوچولو گفت:

«من می‌خواهم ماهیخوار را بکشم و ماهی‌ها را آسوده کنم، اما قبلا باید تو را بیرون بفرستم که رسوایی بار نیاوری.»

ماهی ریزه گفت: «تو که داری خودت می‌میری، چطوری می‌خواهی ماهیخوار را بکشی؟»

ماهی کوچولو خنجرش را نشان داد و گفت:

«از همین تو، شکمش را پاره می‌کنم، حالا گوش کن ببین چه می‌گویم: من شروع می‌کنم به وول خوردن و این‌ور و آن‌ور رفتن، که ماهیخوار قلقلکش بشود و همینکه دهانش باز شد و شروع کرد به قاه قاه خندیدن، تو بیرون بپر.»

ماهی ریزه گفت: «پس خودت چی؟»

ماهی کوچولو گفت: «فکر مرا نکن. من تا این بدجنس را نکشم، بیرون نمی‌آیم.»

ماهی سیاه این را گفت و شروع کرد به وول خوردن و این‌ور و آن‌ور رفتن و شکم ماهیخوار را قلقلک دادن. ماهی ریزه دم در معدۀ ماهیخوار حاضر ایستاده بود. تا ماهیخوار دهانش را باز کرد و شروع کرد به قاه قاه خندیدن، ماهی ریزه از دهان ماهیخوار بیرون پرید و در رفت و کمی بعد در آب افتاد، اما هر چه منتظر ماند از ماهی سیاه خبری نشد. ناگهان دید ماهیخوار همین‌طور پیچ و تاب می‌خورد و فریاد می‌کشد، تا این که شروع کرد به دست و پا زدن و پایین آمدن و بعد شلپی افتاد توی آب و باز دست و پا زد تا از جنب و جوش افتاد، اما از ماهی سیاه کوچولو هیچ خبری نشد و تا به حال هم هیچ خبری نشده…

ماهی پیر قصه‌اش را تمام کرد و به دوازده هزار بچه و نوه‌اش گفت: «دیگر وقت خواب ست بچه‌ها، بروید بخوابید.»

بچه‌ها و نوه‌ها گفتند: «مادربزرگ! نگفتی آن ماهی ریزه چطور شد.»

ماهی پیر گفت: «آن هم بماند برای فردا شب. حالا وقت خواب ست، شب بخیر!»

یازده هزار و نهصد و نود و نه ماهی کوچولو «شب بخیر» گفتند و رفتند خوابیدند. مادربزرگ هم خوابش برد، اما ماهی سرخ کوچولویی هر چقدر کرد، خوابش نبرد، شب تا صبح همه‌اش در فکر دریا بود…

پلانتو
تصویرگر: پلانتو (Plantu)
Mikhail Saltykov-Shchedrin
Mikhail Saltykov-Shchedrin
(1826-1889)

داستان ماهی عاقل اثر میخائیل سالتیکوف شچدرین که بنا به روایت سیروس طاهباز، الهام‌بخش صمد بهرنگی در خلق ماهی سیاه کوچولو بوده است.
مترجم: باقر مومنی

ماهی سیاه کوچولو

جهان‌بینی ماهی سیاه کوچولو

قصۀ ماهی سیاه کوچولو قصه‌ای است برای بچه‌ها، ولی در لابلای آن سرگذشت دیگر و درس دیگری است برای بزرگترها. قصه‌ای است نه برای سرگرمی، بلکه برای آموختن.
ماهی سیاه کوچولو، هرچند که مثل هزاران هزار ماهی دیگر “شب‌ها با مادرش زیر خزه‌ها می‌خوابید” و “حسرت به دلش مانده بود که یک دفعه هم که شده مهتاب را توی خانه‌شان ببیند”، یک ماهی عادی و معمولی نیست. سه خصلت عمده از همان ابتدا او را از هم‌نوعانش متمایز می‌کند: تفکر، آگاهی و اراده. شخصیت و سرنوشت ماهی سیاه کوچولو به نحوی جبری و اجتناب‌ناپذیر تا به آخر تابع این خصائل‌اند، به طوری که سرگذشت ماهی سیاه کوچولو سرگذشت عصیان آگاهانه و شکل‌گرفته می‌شود.
با تفکر ماهی، ماجرایش شروع می‌شود: “چند روزی بود که ماهی کوچولو تو فکر بود و خیلی کم حرف می‌زد. با تنبلی و بی‌میلی از این طرف به آن طرف می‌رفت و برمی گشت… مادر خیال می‌کرد بچه‌اش کسالتی دارد، اما نگو که درد ماهی از چیز دیگری است”.
از چی؟ ماهی سیاه کوچولو یک روز صبح مادرش را بیدار می‌کند تا خبرش کند که می‌خواهد برود “آخر جویبار را پیدا کند”. در مقابل این عصیان و اراده برای تغییر مسیر زندگی یکنواخت برو بیایی هرروزه، مادرش مثل همه ننه‌های محافظه کار و مصلحت اندیش، برای انصراف ماهی سیاه کوچولو از اجرای نقشه‌اش به هر دری می‌زند، ولی دست آخر خلع سلاح می‌شود. اول خیال می‌کند به اعتبار این که چندین پیرهن بیشتر پاره کرده و چند ده بار بیشتر در همان آب درجا زده است حالا دیگر روانشناس و فیلسوف کارکُشته‌ای شده است.
“من هم وقتی بچه بودم خیلی از این فکرها می‌کردم”، این طرز تفکر نسل رو به انقراض است در مواجهه با نسل عاصی و نوی که رو می‌آید. نزاع دائمی دو نسل. نسلی که در نتیجه گذشت زمان به نوعی سکون فیلسوف‌مآبانۀ قلابی رسیده و نسلی که در حال جوشش است و در مورد ماهی سیاه کوچولو، این جوشش و عصیان آگاهانه و ارادی است. مادر توجیه بی‌اثر و ابتذال زندگی‌اش را این طور در قالب فلسفی می‌ریزد: “آخر جانم، جویبار که اول و آخر ندارد، همین است که هست! جویبار همیشه روان است و به هیچ جایی هم نمی‌رسد…”. ملاحظه می‌فرمایید؟ بازگشت به سلیمان: باطل و اباطیل! یا اگر زبان مُد روز را ترجیح می‌دهید: فلسفه پوچی! حد تکامل توجیه فلسفی مفعول بودن!
اما با همه کارکُشتگی و فلسفه‌بافی، در مقابل یک تلنگر منطق موهایش سیخ می‌شود: “آخر مادر جان مگر نه اینست که هر چیزی به آخر می‌رسد؟ شب… روز… هفته… ماه… سال…” و می‌بیند که بچۀ نیم‌وجبی‌اش دارد دیالکتیک تحویلش می‌دهد. این است که از فلسفه به “نصیحت مادرانه” می‌زند: “این حرف‌های گُنده‌گُنده را بگذار کنار، پاشو بریم، بریم گردش”. یعنی که خلع سلاح شده است و دیگر جوابی ندارد.
اگر به جای ماهی سیاه کوچولو با آن مشخصات، ماهی “فهمیدۀ” دیگری بود، همین‌قدری که طرف را در مباحثه محکوم کرده است، راضی می‌شد و با نوعی احساس غرور راه می‌افتاد تا زندگی “محکوم” روزمره‌اش را باز تکرار کند، منتها با وجدان آرام و خیال راحت. ولی ماهی سیاه کوچولو از این دسته نصفه‌کاره فهمیده و کوتاه‌بیا نیست:
“نه مادر، من دیگر از این گردش‌ها خسته شده‌ام… این را فهمیده‌ام که بیشتر ماهی‌ها موقع پیری شکایت دارند که زندگی‌شان را بی‌خودی تلف کرده‌اند. دائم ناله و نفرین می‌کنند… من می‌خواهم بدانم که راستی‌راستی زندگی یعنی این که تو یک تکّه جا، هی بروی و برگردی و دیگر هیچ. یا این که طور دیگری هم توی دنیا می‌شود زندگی کرد؟…”
مادر این زبان را دیگر اصلاً نمی‌فهمد: “بچه جان مگر به سرت زده؟ دنیا!… دنیا!… دنیا دیگر یعنی چه؟…”. وقتی همسایه‌ای به کمک مادر می‌آید و می‌خواهد به ضرب تمسخر ماهی سیاه کوچولو را از پا درآورد:
“… تو از کی تا حالا عالِم و فیلسوف شده‌ای و ما را خبر نکردی؟…”، این جوری تودهنی می‌خورد: “نمی خواهم به این گردش‌های خسته‌کننده ادامه بدهم و الکی خوش باشم و یک‌دفعه چشم باز کنم ببینم مثل شماها پیر شده‌ام هنوز همان ماهی چشم و گوش بسته‌ام که بودم”. لاجرم عکس‌العملش از این منطقی‌تر نمی‌تواند باشد، “وا… چه حرف‌ها!”
ماهی‌ها هم مثل آدم‌ها، کار که به این جا می‌کِشد، برای “متهم” پرونده تشکیل می‌دهند و تهدیدش می‌کنند: تحت تأثیر افکار مُضرۀ اون حلزونه‌ست… حقش بود بکُشمش… خیال کردی به تو رحم هم می‌کنیم؟ و… ماهی سیاه کوچولو ناچار فرار می‌کند و در همان حال فرار حرف آخرش را می‌زند: “مادر برای من گریه نکن، به حال این پیرماهی‌های درمانده گریه کن“.
فعلًا همین‌جا توقف می‌کنیم و قبل از شروع داستان واقعی – داستان پیشروی ماهی به سوی دریا – از کارش یک جمع‌بندی مختصر می‌کنیم. ماهی سیاه کوچولویی است که خارج از رسم ماهی‌ها فکر می‌کند و در نتیجۀ این تفکر به آگاهی نسبی می‌رسد. تا این‌جای قضیه خیلی معمولی نیست، ولی خوب احتمالش هست. از این به بعد است که مورد استثنایی و خارق‌العاده پیش می‌آید: این آگاهی نسبی درباره وضع زندگی و یکنواختی و بطالت آن مبدأ حرکت می‌شود.
ماهی سیاه کوچولو هنوز نمی‌داند درست چه چیز می‌خواهد، ولی در عوض می‌داند که این وضع را نمی‌خواهد. حال دو راه در پیش دارد یا برود مطالعه کند در انواع اوضاع ممکن و موجود و بعد یکی را انتخاب کند یا این که از همین اول شروع به حرکت کند به سوی آنچه به طور مبهم احساسش می‌کند، ولی قادر نیست به طور دقیق مجسمش کند.
ماهی سیاه کوچولو راه دوم را انتخاب می‌کند: پنبه منطق و فلسفه مسلط را می‌زند، سنت‌ها و عادات را به هم می‌ریزد. علایق متعدد و بسیار محکم خود را با قوم پیرماهی‌ها می‌بُرد و به سوی زندگی دیگری می‌رود که خودش هم درست از چند و چونش خبر ندارد، ولی می‌داند که در طی راه به تدریج برایش روشن خواهد شد. و همه این کارها را در محیطی می‌کند که وضع عینی‌اش چنین عصیان پرخاش‌جویانه‌ای را ایجاب می‌کند، نه ذهن علیل و عقب‌مانده‌اش.
این تصویر را جلو چشم دکانداران فلسفه و سیاست و هنر و مقاطعه‌کاران جامعه‌شناسی و شرکت‌های سهامی پخش ایدئولوژی‌های به ثبت رسیده می‌گیریم و می‌خواهیم تا این “تیپ” قهرمان داستان را قضاوت کنند. نظرها از چپ به راست این طور اظهار می‌شود:
– آوانتوریسم! ماجراجویی خُرده بورژوایی!
– رمانتیسم انقلابی کاذب!
– جنون آنی ناشی از عقدۀ حقارت و خودکم‌تربینی!
– اخلال در نظم، تحریک به قیام علیه امنیت ماهی‌ها، همدستی با عامل خارجی حلزون پیچ‌پیچی!
به دقت نگاهمان را از چپ به راست می‌گردانیم و می‌بینیم سرصفی‌ها همه مغبغب و تر و تمیز، مؤدب ایستاده‌اند به انتظار ظهور خر دجّال تا برایشان کره پاستوریزه بیاورد. بغل دستشان آدمک‌های توسری‌خورده عینکی و موی‌آشفته در انتظار کشف حقایق مطلق جاودانی، بغل دستشان جمعی قُزمیت هاج و واج، سخت در تلاش توضیح پدیده‌های اجتماعی از روانشناسی فرویدی و نئوفرویدی، بغل دستشان عروسک‌های کوکی با کمرهایی که توش لولا کار گذاشته‌اند برای سهولت در خم و راست شدن، مُهر سکوت و لبخندی احمقانه بر لب، یا کوله‌پشتی‌هایی انباشته از پس‌مانده “هنر”ی که در خرتوخری “جشنواره” نتوانسته بودند قالب کنند. آن‌ورترش نگاه کردن هم ندارد.
“تیپ” نوینی که بهرنگ معرفی می‌کند، به وضوح برای افکار امّل و درجازننده غیرقابل‌فهم است. اما بهرنگ بی‌توجه به این زمینه فکری‌هم‌عوضی و بی آن که دست و پایش بلرزد، معیارها و ضابطه‌های جاافتاده را به هم می‌ریزد. “تیپ” نوینی خلق می‌کند که خصلت برجسته‌اش شهامت و جسارت است، شهامت و جسارتی انقلابی و نه شهامت دروغین شوالیه رمان‌های الکساندر دومایی یا شاهزادگان کلّه‌خر قصه‌های ملک بهمن. این شهامت نتیجه انرژی خلاقی است که از راه آگاهی و اراده یکباره همچون نیروی اتم آزاد می‌شود و زندگی را ابعاد و چشم‌اندازی وسیع‌تر و سطحی والاتر می‌بخشد. حد تکامل و شکفتگی انسانیت.
آیا این رمانتیسم کاذب است، ماجراجویی خُرده‌بورژوایی است؟ اگر از خرهای زخمی و لنگ و وامانده‌ای که تنها جنبش و حرکتش تکان دادن دُم برای راندن مگس است بپرسیم، می‌گویند البته، اما در کجای دنیا و در کدام وقت خرهای لنگ، تاریخ را به وجود آورده‌اند.
آن‌ها همیشه در جستجوی سعد و نحس کواکب‌اند و هر نوع تحرک و جنبش را تخطئه می‌کنند. این پیرماهی‌ها خیال می‌کنند ایجاد حرکت مشروط و منوط به نظر لطف خدای توفان‌ها و انقلابات جوّی است و جنبش‌های درونی هیچ‌وقت به هیچ کجا نمی‌رسند. این‌ها مفعولان تاریخ‌اند، ادعایشان هر چه می‌خواهد باشد.
دنبال ماهی سیاه کوچولو راه می‌افتیم و او را در پیشروی‌اش به سوی دریا دنبال می‌کنیم. می‌رسیم به یک برکه پُر آب، “هزاران کفچه ماهی توی آب وول می‌خوردند”. گفتگوی ماهی سیاه کوچولو و کفچه ماهی‌ها آنقدر روشن و روشن‌کننده است که کفچه ماهی‌ها را در قالب آدمیزادیشان فوراً معرفی می‌کند. ببینید چطور:
“ماهی سیاه کوچولو را که دیدند مسخره‌اش کردند و گفتند: ریختش را باش! تو دیگر چه موجودی هستی؟
ماهی خوب وراندازشان کرد و گفت: خواهش می‌کنم توهین نکنید. اسم من ماهی سیاه کوچولو است، شما اسمتان را بگویید تا با هم آشنا شویم.
یکی از کفچه ماهی‌ها گفت: ما همدیگر را کفچه ماهی صدا می‌کنیم.
دیگری گفت: صاحب اصالت و نجابت.
دیگری گفت: از ما خوشگل‌تر تو دنیا پیدا نمی‌شود.
دیگری گفت: مثل تو بی‌ریخت و بدشکل نیستیم.
ماهی گفت: من هیچ خیال نمی‌کردم شما اینقدر خودپسند باشید. باشد، من شما را می‌بخشم چون این حرف‌ها را از روی نادانی می‌زنید.
کفچه ماهی‌ها یکصدا گفتند: یعنی ما نادانیم؟
ماهی گفت: اگر نادان نبودید می‌دانستید در دنیا خیلی‌های دیگر هم هستند که ریختشان برای خودشان خیلی هم خوشایند است. شما حتی اسمتان هم مال خودتان نیست.
کفچه ماهی را که شناختید؟
خُرده بورژواهای روشنفکرمآب! همان‌ها که در یک برکه ساکن “وول می‌خورند”، ادعای اصالت و نجابت دارند، معتقدند که خوشگل‌تر از آن‌ها در دنیا پیدا نمی‌شود. همانهایی که با همه ادعای اصالت، حتی اسمشان هم مال خودشان نیست، ولی خیال می‌کنند محور عالم وجودند و برکه‌شان را در دنیا می‌پندارند: “تو اصلاً بی‌خود به در و دیوار می‌زنی. ما هر روز از صبح تا شام دنیا را می‌گردیم اما غیر از خودمان و پدر و مادرمان هیچ‌کس را نمی‌بینیم مگر کرم‌های ریزه که آن‌ها هم به حساب نمی‌آیند“.
برای آن که کوچکترین تردید از شناختن کفچه ماهی‌ها نداشته باشید، مادرشان را هم به شما معرفی می‌کنند: قورباغه! سرسلسله ذوحیاتین! مظهر خصلت دوگانه خُرده‌بورژازی با دست پس‌زننده و با پا پیش‌کِشنده، آن که می‌تواند هم در آب باشد و هم در خشکی و به اعتبار این دوگانگی ماهیت، خیال می‌کند هم در دسته حیوانات زمینی است و هم رهبر جانوران آبی. مجسمه ادعا و تحقیر کننده دیگران، همان که خیال می‌کند علم اول و آخر است و به ماهی سیاه کوچولو می‌توپد که: “حالا چه وقت فضل‌فروشی است موجود بی‌اصل‌ونسب؟… من دیگر آنقدر عمر کرده‌ام که بفهمم دنیا همین برکه است…، و شاید برای اولین بار در عمرش حقیقت را می‌شنود. صد تا از این عمرها بکنی باز هم یک قورباغه نادان و درمانده بیشتر نیستی“.
معذالک ماهی سیاه کوچولو، با همه جسارت و جوش و خروشش، یک موجود از کوره در رفته نیست. او درست طرفش را می‌شناسد و می‌داند که ماهیتی دوگانه دارد. ضعف‌هایشان را به شدت می‌کوبد اما در عین حال قوت بالقوه‌شان را هم از یاد نمی‌برد از این رو آن‌ها را می‌بخشد چون این حرف‌ها را از روی نادانی می‌زنند.
اما این روش غیرخصمانه دیگر در مقابل خرچنگ رعایت نمی‌شود زیرا که ماهیت خرچنگ بر ماهی سیاه کوچولو کاملًا روشن است و از همین روست که خرچنگ با همۀ عوام‌فریبی و چرب‌زبانی، موفق نمی‌شود خصومت و دشمنی ماهی سیاه کوچولو را حتی یک لحظه فریب دهد. ماهی در این دشمنی استوار است و از خرچنگ نفرت دارد.
در این دوران جاهلیت که دور، دورِ خزعبلات روانشناسی‌مآبانه آمریکایی‌الاصل و احمقانه حضرت دیل کارنگی و همپالکی‌هایش است، و آئین کامیابی و دوست‌یابی و این ردیف دستورالعمل‌های وقیحانه مشتری دارد، یادمان هست که مشتی قزمیت که سخت نگران “سلامت فکری” کودکان‌اند، به بهرنگ تاخته بودند که کین و نفرت به کودکان می‌آموزد.
انگار که کینه و نفرت احساسی انسانی نیست! انگار که مفهوم مهر و کین، دوستی و دشمنی، عشق و نفرت فقط در مخیله انسان‌هاست و هیچ‌گونه مصداق و تجسم خارجی ندارد! از این بعبعی‌هایی که سرشان را لای برف می‌کنند و شعارهای شیر و خورشید قرمزی می‌دهند که بنی‌آدم اعضای یک پیکرند بپرسید کدام بنی‌آدم با کدام بنی‌آدم اعضاء یک پیکرند؟ کودک گرسنه در حال مرگ بیافرایی با موسی چومبه اعضاء یک پیکرند؟ یا پابرهنه بیمار کنگویی با آقای پل هانری اسپاک؟ یا ویتنامی با ناپالم سوخته شده و سیاه شقه شده آمریکایی با عالیجناب لیندن.بی.جانسن؟ و اگر این بنی‌آدم‌ها این چنین یکدیگر را تا سرحد مرگ نفی می‌کنند، مسئولیت آن به عهده کیست؟ به عهده غارت کنندگان یا غارت شدگان؟
و شما انتظار دارید که در این جنگ بزرگ که لازمه بقای یک طرف متلاشی شدن طرف دیگر است؛ بهرنگ‌ها که خود یک سر دعوا هستند بیایند جوکی‌گری و ترک دنیا یاد بچه‌ها بدهند، یا مسیح‌وار تبلیغ کنند که طرف دیگر صورت‌شان را دم چَک بدهند و یا ادای کلیسای عوام‌فریب کاتولیک را در بیاورند و ترحم این پست‌ترین و غیرانسانی‌ترین نوع تحقیر بشر را اشاعه دهند، انصافاً که خیلی زرنگ و مرد رندند.
نفرتی که بهرنگ به کودکان یاد می‌دهد (اگر او یاد ندهد روزگار یاد خواهد داد) یک نفرت انسانی است، نفرت از بدی و خیانت، نفرت از بدان و خبیثان، چه می‌فرمایید، به نظر می‌رسد که این موجودات آسمانی بیش از آن که از نفس “نفرت” ناراحت باشند از موارد اعمال این احساس نگرانند. اگر غیر از این است، آن‌ها هم بکوشند تا غصب حق دیگران از دنیا برانداخته شود، آن‌گاه ملاحظه خواهند فرمود که دیگر نه نفرت محلی از اِعراب خواهد داشت و نه ترحم.
کین و نفرت درست و موجّهی که ماهی سیاه کوچولو را در مقابله با خرچنگ هوشیار و مقاوم نگاه می‌دارد، کین طبقاتی است.
برپادارنده شعله‌های سرکش خشم و عصیان، همان که امکان می‌دهد تا از پس ظاهر آراسته و سخنان “خداپسندانه” خرچنگ، ماهیت خصمانه او را ببینی و مواظب باشی تا لقمه چپش نشوی.
مبلّغین مهر و محبت قلابی و مصنوعی دو هزار سال است بیهوده تلاش می‌کنند تا مسأله را ماست‌مالی کنند ولی حتی یک بار هم به فکر حل منطقی آن نیفتاده‌اند.
به دنبال ماهی سیاه کوچولو جلو می‌رویم و با مارمولک مظهر عقل و دانایی و هوش آشنا می‌شویم.
می دانید که چرا مارمولک را همیشه سمبل دوز و کلک و زرنگی‌بازی قلمداد می‌کنند؟
چون نمی‌گذارد کلاه سرش بگذارند و خرش کنند. چون حواسش همیشه جمع است و حساب همه کس و همه چیز را دارد و دُم به تله نمی‌دهد. طبیعی است که عقل و هوش و فهم و درک همیشه مزاحم جاعلان و شیادان است. اگر قرار باشد شما هم مثل مارمولک بفهمید که تمام این سیستم عظیم جهانی، همه این مؤسسات رنگارنگ بین‌المللی، تمام این سازمان‌های به ظاهر خیریه و همه این تشکیلاتی که به اسم کمک و همیاری برای کشورهای فقیر ساخته‌اند، دوز و کلک است، سرپوشی است برای بهره‌کشی ملل مستعمره، انتظار دارید که یک مدال طلای فهم و شعور هم بهتان بدهند؟!
زیر قلم بهرنگ، به مارمولک اعاده حیثیت می‌شود، همانی می‌شود که خطرات راه را می‌شناسد و ماهی سیاه کوچولو را از دام‌هایی که سقائک بر سر راهش گسترده است بر حذر می‌دارد و تمام فوت‌وفن جهنمی کیسه ذخیرۀ سقائک را برملا می‌کند و برای احتیاط خنجری به او می‌دهد تا در صورت گرفتاری بتواند دشمن را از پا درآورد. مارمولک به ماهی سیاه کوچولو نوید می‌دهد که به زودی به دسته ماهیان آزاد شده خواهد رسید.
گفتگو با مارمولک، آگاهی ماهی سیاه کوچولو را افزایش می‌دهد. برایش سؤالات جدیدی مطرح می‌شود. “راستی ارّه ماهی دلش می‌آید هم جنسان خودش را بکشد و بخورد؟ پرنده ماهیخوار دیگر چه دشمنی با ما دارد؟”
اگر قرار بود ماهی سیاه کوچولو تا آخر عمرش در همان جویبار بماند و زیر همان خزه‌ها بخوابد، آیا هرگز چنین سؤالاتی آن هم به نحوی حیاتی برایش پیش می‌آمد؟ این سؤال که چرا گروهی از “بنی‌ماهی‌ها” به طور حرفه‌ای ماًمور شکار بنی‌ماهی‌های دیگرند؟ و چرا ماهی‌هایی که به راه آزادی می‌روند باید منتظر بلای آسمانی مرغ ماهیخوار باشند؟
آموختن در حین حرکت. به کار بردن آموخته‌ها برای جلوتر رفتن!
این است آن چه بهرنگ می‌خواهد بگوید و این است یکی دیگر از خطوط مشخصه اصلی ماهی سیاه کوچولو.
حالا ماهی سیاه کوچولو راه می‌افتد و در هر قدم چیز تازه‌ای می‌بیند و تجربه تازه‌ای می‌اندوزد، آهوی تیر خورده، لاک‌پشت‌هایی که زیر آفتاب چرت می‌زنند، کبک‌هایی که در دره قهقهه می‌زنند، تا برای اولین بار دوباره یک دسته ماهی ریز می‌بیند.
با این ماهی ریزه‌ها آشنایی نزدیک داریم، همه‌شان مایلند همراه ماهی سیاه کوچولو راه بیافتند و به آخر رودخانه بروند ولی در ضمن همه‌شان از سقائک می‌ترسند!
کیسه سقائکی که سر راه نشسته برایشان مانع غیرقابل‌عبور است.
“اگر مرغ سقا نبود با تو می‌آمدیم، ما از کیسه مرغ سقا می‌ترسیم.” این بیان یک واقعیت اجتماعی است، احساس حقارت بر مبنای القای ترس، فلج شدن ماهی‌ها در نتیجه غول بی‌شاخ‌ودُم و شکست ناپذیری که خودشان در مخیّله خودشان از کیسه سقائک درست کرده‌اند، روش ماهی سیاه کوچولو در برخورد با این ماهی ریزه‌ها، برای ماهی ریزه‌ها غیرقابل‌فهم است، به همین دلیل به زودی همه جا می‌پیچد که یک ماهی از راه دور آمده و می‌خواهد به آخر رودخانه برود و از مرغ سقا هم ترسی ندارد، ولی تنها همین گذار ماهی کوچک و ناشناس در این روان‌شناسی ترس که بر محیط مستولی است شکاف ایجاد می‌کند و خواهیم دید که تعدادی از ماهی ریزه‌ها را به دنبال او می‌کشد.
تمام صحنه شب و گفتگوی ماهی سیاه کوچولو با ماه برای این است که یک بار دیگر این مطلب گفته شود. “آدم‌ها هر کاری دلشان بخواهد …” می‌کنند! و یک بار دیگر عامل اراده در پیروزی بر “محال” و “غیرممکن” برجسته می‌شود.
صبح که ماهی سیاه کوچولو از خواب بر می‌خیزد، می‌بیند چند تا ماهی ریزه دنبالش آمده‌اند، اما هنوز می‌ترسند. حتی بیشتر از پیش می‌ترسند، “فکر مرغ سقا راحتمان نمی‌گذارد.” مرغ سقا، خطری که سابقاً فقط خبرش را داشتند، حالا دارد کم کم محسوس می‌شود و در همین اولین قدم است که آثار تزلزل و ناپایداری ماهی ریزه‌های فراری را فلج می‌کند. ماهی سیاه کوچولو شعار می‌دهد.
“شماها زیاد فکر می‌کنید، همه‌اش که نباید فکر کرد، راه که بیفتیم ترس‌مان به کلی می‌ریزد.”
این بیان ساده تکرار راه و رسم صحیح جنبش و پیش روی و روان شناسی این جنبش است، ترس ناشی از بی‌حرکتی است، حرکت کنیم ترس‌مان می‌ریزد.
جالب توجه این جاست که وقتی همگی در کیسه مرغ سقا گیر می‌افتند، اول ماهی سیاه کوچولو خطر را می‌فهمد. ماهی ریزه‌ها از همان قدم اول فرار در کیسه مرغ سقا گیر افتاده بودند، کابوس “کیسه مرغ سقا” چنان تسخیر‌شان کرده بود که گیر افتادن در خود کیسه تنها یک تغییر جزئی در وضع، می‌توانست به حساب آید، نه بیشتر.
همیشه در مقابله یا رویارویی با خطر است که طبیعت و جوهر واقعی هر کس محک می‌خورد و عیار خلوصش معلوم می‌شود. صحنه گفتگوی و مشاجرۀ ماهی سیاه کوچولو با ماهی ریزه‌ها درون کیسۀ مرغ سقا تکان‌دهنده است. از خِلال حرف‌ها، ادعاها، ترس‌ها، امیدواری‌ها و اظهار عجزها، طبیعتِ سست و تزلزل یکایک ماهیان از جلو چشم خواننده می‌گذرد و حد و ظرفیت و قدرت استقامت و نیروی اراده‌شان خود را نشان می‌دهد. آن‌ها که خیال کرده بودند راه دریا، راه خانه خاله است، در برخورد به اولین خطر واقعی پس می‌زنند، اظهار عجز می‌کنند، به تضرع و زاری می‌افتند و به قیمت لو دادن و قربانی کردن سرسخت‌ترین همراهشان – ماهی سیاه کوچولو – از دشمن خونخوار طلب بخشایش می‌کنند، این‌طوری: “حضرت آقای مرغ سقا، ما تعریف شما را خیلی وقت پیش شنیده‌ایم و اگر لطف کنید منقار مبارک را یک کمی باز کنید که ما بیرون برویم، همیشه دعاگوی وجود مبارک خواهیم بود.”
“حضرت آقای مرغ سقا، ما که کاری نکرده‌ایم، ما بی‌گناهیم، این ماهی سیاه کوچولو ما را از راه در برده …”.
چه کلمات و جملات آشنا و هزاربارشنیده‌ای!
ولی ماهی سیاه کوچولو، با همان قاطعیت، با همان اعتقاد به پیروزی نهایی، ضعف و خنگی ماهی ریزه‌ها را به رُخشان می‌کشد و درس‌شان می‌دهد:
“ترسو‌ها خیال کرده‌اید این مرغ حیله‌گر، معدن بخشایش است که این طور التماس می‌کنید؟”
در برابر این عظمت روح و سرسختی کوه‌مانند، حالا کراهت ضعف نفس و تزلزل اراده و پستی روح را ببینید. “تو هیچ نمی‌فهمی چه داری می‌گویی، حالا می‌بینی که حضرت آقای مرغ سقا چطور ما را می‌بخشند و تو را قورت می‌دهند!” و وقتی مرغ سقا به رسم معمول سنواتی و شیوه باستانی مرغان سقا می‌گوید: “این ماهی فضول را خفه کنید تا آزادی‌تان را به دست آورید”، دیگر عقل نیمه‌کارشان هم از کار می‌افتد و توحش غریزی‌شان در پست‌ترین اشکال تظاهر می‌کند:
“باید خفه‌ات کنیم، ما آزادی می‌خواهیم”.
ترسوها و ضعفا، همیشه طالب آزادی‌اند، به شرطی که در سینی نقره تقدیم‌شان کنند. اگر قرار باشد دیگری را هم قربانی بکنند حرفی ندارند، ولی در مقابل خنجر ماهی سیاه کوچولو چه کنند؟ ماهی سیاه کوچولو به تهدید خنجر، آخرین درس و آخرین تجربه را به آن‌ها می‌آموزد و به همه ماهی ریزه‌های نوعی و به مدافعان پر حرارت رحم و گذشت و بخشش نشان می‌دهد که کینه‌توزی مرغ سقا که جزء طبیعت و وجود اوست و ادامه زندگی مرغ سقا در گرو کشتن و خوردن ماهی‌های کوچک است. ماهی سیاه کوچولو، آن سر کینه و نفرت – سر اصلی آن – را به عیان نشان می‌دهد، کینه و نفرت قوی به ضعیف، زورگو به ستمدیده.
مرغ سقا ماهی‌های لرزان و بی‌دست‌وپا را می‌بلعد ولی ماهی سیاه کوچولو که کاملًا بر خود و اوضاع مسلط است کیسه را پاره می‌کند و آزاد می‌شود. کاری که از اول هم می‌توانست بکند ولی نخواسته بود قبل از آن درس و تجربه آخر را از ماهی ریزه‌های همراه خود و تمام ماهی ریزه‌های تمام رودخانه‌های دنیا دریغ کند.
ماهی سیاه کوچولو بالاخره به دریا می‌رسد، از چنگ ارّه ماهی می‌گریزد، در حین شنا بر سطح آب داشت این طور فلسفۀ زندگی‌اش را خلاصه می‌کرد:
“مرگ خیلی آسان می‌تواند الان به سراغ من بیاید، اما من تا می‌توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبه رو شدم – که می‌شوم – مهم نیست، مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد…”
در شکم مرغ ماهیخوار به ماهی ریزه‌ای که داشت گریه و زاری می‌کرد و ننه‌اش را می‌خواست نهیب می‌زند: “بس کن بابا تو که آبروی هرچه ماهی است پاک بردی…”
ماهی سیاه کوچولو می‌خواهد ماهی ریزه را نجات دهد و وقتی برای اولین بار با این سؤال روبرو می‌شود که: “پس خودت چی؟” جواب می‌دهد: “فکر مرا نکن، من تا این بدجنس را نکشم بیرون نمی‌آیم.” و بالاخره هم مرغ ماهیخوار را می‌کشد.
حالا لابد منتظرید که مثل همه قصه‌ها این قصه هم به خوبی و خوشی ختم شود و ماهی سیاه کوچولو قهرمان ماهی‌های آزاد شده بشود.
کور خوانده‌اید، بهرنگ قهرمان “مستقر” قهرمان “حرفه‌ای” کسی که نان قهرمانی گذشته‌اش را بخورد نمی‌خواهد.
او فقط قهرمان را در حین عمل قبول دارد و آن هم نه به عنوان موجودی مافوق دیگران و دارای قدرت و فضائل آسمانی. بلکه در وجودش از دیگران متمایز می‌شود و در جنبش و حرکت، نه در سکون و انزوا. پس دیگر مهم نیست که پس از به انجام رساندن رسالتش ماهی سیاه کوچولو زنده مانده باشد یا نه، مهم این است که در پایانِ این زندگی پر جوش و خروش و در انتهای این راه سخت و پرمخاطره، ولی بزرگ و پرشکوه، ماهی سیاه کوچولو به ابدیت رسیده و در زندگی جامعه ماهیان حل شده است. او از این پس جزئی از حیات هر ماهی آزاد شده‌ای است که به دریا می‌رسد.
او دیگر تنها یک ماهی آزاد شده نیست. او خود جزئی از آزادی شده است. آیا این یک تخیل شیرین و یک خوشبختی اغراق‌آمیز است؟ اصلاً بهرنگ را نشناخته‌اید، او هیچ‌وقت واقع‌بینی‌اش مغلوب آرزوها و تخیلاتش نمی‌شود. نگاه کنید چه طور داستانش را تمام می‌کند:
وقتی ماهی پیره قصه‌اش را تمام می‌کند، می‌گوید: “حالا وقت خواب است، شب بخیر.”
یازده هزار و نهصد و نود و نه ماهی شب بخیر گفتند و رفتند خوابیدند. مادربزرگ هم خوابش برد. اما ماهی سرخ کوچولویی هر چقدر کرد خوابش نبرد. شب تا صبح همه‌اش در فکر دریا بود…”
شما گمان می‌کنید که این خوشبختی اغراق‌آمیز است؟!

منوچهر هزارخانی
مجلۀ آرش | آذر ۱۳۴۷

صمد بهرنگی

گجه‌دور، باخ، گجه‌دور

هست شب، آری شب

«مرگ خیلی آسان‌ می‌تواند‌ الان‌ به سراغ من بیاید.
اما من تا می‌توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم‌. البته یک وقتی ناچار با مرگ‌ روبرو می‌شوم – که می‌شوم – مهم نیست. مهم‌ اینست که زندگی با‌ مرگ‌ من چه اثری در زندگی‌ دیگران داشته باشد.»

ماهی سیاه کوچولو – صمد بهرنگی

هر آی‌لار های هر آی‌لار
هر اولدوزلار هر آی‌لار
چمن‌ده بیر گول بیتیب‌
سوسوزوندان‌ هر آی‌لار

یک دوبیتی آذربایجانی

ای داد و ای فریاد
تمام ماه‌ها و تمام ستاره‌ها
در چمن تنها یک گل رسته
که از تشنگی هوار می‌کشد

صمد بهرنگی تاریخ تولد و تاریخ مرگ‌ ندارد‌. برای او نمی‌شود شرح‌ احوال و تراجم ترتیب داد. مرگ او آن‌قدر باور نکردنی است که زندگیش بود و زندگیش همیشه آن‌چنان آمیخته با هیجان بود که بی‌شباهت به یک افسانه نبود. یک‌ معلم‌ بود اگرچه تبعیدی روستاها ولی عاشق روستاها. توی دهات بین او و دهاتی‌جماعت هیچ فرقی نبود. او با آن کت مشکی‌اش سال‌های سال توی جاده‌ها بود، پای پیاده‌ از‌ دهی به دهی دیگر می‌رفت. همه او را می‌شناختند.

«صمد آمد»، «صمد رفت»، «صمد رفته یام»، «صمد رفته آخیرجان». در روستاها، او هیچ نشانه‌ای از شهری‌گری نداشت او در‌ طویله‌، مدرسه‌، میدانچه‌ ده، قبرستان، کلاس درسی‌ روبراه‌ می‌کرد‌. و در زندگی روستایی شرکت داشت. سر خرمن، در مجالس ختم، قرائت قرآن، در مساجد، عروسی، همه جا حضور داشت.

همه چیز‌ را‌ ساده‌ می‌پذیرفت، گلایه نمی‌کرد. دلخور نمی‌شد، غصه‌ نمی‌خورد. آرزوهای‌ طلایی‌ نداشت. همه چیز را لمس می‌کرد. تجربه می‌کرد، می‌چشید. برای او تنها چیزی قابل قبول بود که قابل لمس‌ بود‌، قابل‌ درک بود تلخ بود یا شیرین، به هر حال وجود داشت‌. قابل تجربه بود، می‌شد فهمید، فهماند. این بود که هیچ نوع کششی به شناختن «دردهای ناشناختۀ بشری» نداشت‌. هیچ‌‌وقت‌ هم دچار این‌چنین دردهایی نمی‌شد.

او گرسنگی را می‌شناخت، فقر را‌ می‌شناخت‌، بیماری‌ها را می‌شناخت. ظلم‌ می‌دید تمام کتاب‌های تدریس الفبا برای روستانشینان اصلا معنی و مفهوم ندارد و به هیچ‌ صورتی‌ نمی‌شود‌ برای روستانشین آذربایجانی، پُست، کارت تبریک، تلفن،‌ میز شام و توت فرنگی را‌ برایش‌ معنی‌ کرد. او همه اینها را دور می‌ریخت، با شجاعت همه اینها را در کتاب‌های‌ درسی‌ خط‌ می‌زد. و نتیجه آن بود که به فکر افتاد خودش کاری بکند که کرد. و کتابی‌ در‌ زمینۀ تدریس الفباء برای روستانشینان تدوین کرد که در زبان فارسی نظیر‌ نداشت‌ و حتی‌ بزرگان قوم هم‌ پسندیدند، اما سر راه انتشار بین‌الفباء سنگ‌ها انداختند. و او کتابش‌ را‌ زیر بغلش‌ زد و دوباره به همان ده‌کوره‌ها و خرابه‌ها برگشت بی آن که خم به ابرو بیاورد‌.

او‌ تک‌ و تنها از روی کتابی که نوشته بود به همه نشان داد که چگونه‌ راحت می‌شود‌ یاد‌ گرفت، نوشت و خواند. او به قدرت هر زبانی ایمان غریبی‌ داشت.

در نتیجه‌ تلاش‌ می‌کرد‌. علاقه غیرقابل‌تصوری به زبان مادریش داشت و احاطه بی‌اندازه‌ای در نوشتن و خواندن آن و می‌نوشت و چاپ می‌کرد‌.

از‌ دردسر‌ نمی‌هراسید. و فقط تعجب می‌کرد. که چرا چنین حقی ندارد و کمر همت بسته‌ بود‌ برای جمع‌آوری فولکور آذربایجان. از تمام ده‌کوره‌ها گرفته تا شهرهای دورافتاده و با جمع‌آوری آن‌ها نشان می‌داد‌ که‌ چه قدرتی در یک زبان می‌تواند باشد.

در ضمن دفتر‌ شعری‌ از‌ این فولکورها را منتشر کرد. و بعد باز‌ یک‌ سنگ جلو راه. و به ناچار تصمیم گرفت افسانه‌های آذربایجان را جمع‌آوری کند و به همکاری نزدیک‌ترین‌ دوستش‌ بهروز دهقانی این مهم را‌ به انجام‌ رساند و دو‌ دفتر‌ از‌ آنها را به فارسی برگرداند و منتشر کرد‌.

ولی‌ این کار، کار اصلی او نبود. او جدا از همه اینها تخیلی بی‌مانند‌، و قدرتی‌ در ساختن و پرداختن قصه‌ها داشت و همیشه‌ می‌نوشت. اگرچه گاه قصه‌هایش‌ شباهتی به قصه‌های محلی پیدا می‌کرد‌ ولی‌ او این شیوه را قبلا انتخاب کرده‌ بود چرا که معتقد بود برای همه‌ می‌نویسد‌ و عناصر قصه‌هایش را در آن چنان‌ انتخاب‌‌ کرد‌ که برای همه‌ آشنا‌ باشد.

در این کار‌ حوصله‌ فراوان به کار می‌برد. و سر و کله زدن با ناشرین که‌ کتابش ارزان منتشر شود. و نامه‌هایی که‌ به‌ دوستانش می‌نوشت یا به اهل قلم‌، همیشه‌ التماس می‌کرد‌ که‌ چرا‌ کتاب‌ها این‌همه گران است‌ و او خود هرچه داشت‌ و نداشت همه را کتاب می‌خرید، روزهای تعطیل با کیف پر کتاب‌ توی‌ دهات راه‌ می‌افتاد به همه امانت‌ می‌داد‌.

بعد‌ راجع‌ به کتاب‌ با همه به گفتگو‌ می‌نشست‌. و کتاب خوب برای او وظیفه‌ ایجاد می‌کرد. وظیفه این که به هر صورتی باید آن را وسط توده‌ مردم‌ ببرد‌. آن‌ها نمی‌دانند، آگاه نیستند ولی او می‌داند‌ و آگاه‌ است‌. بدین ترتیب‌ او‌ نقش‌‌ یک کتابدار دوره‌گرد را در دهات آذربایجان پیدا کرده بود.

روزها می‌گذشت و او در پرداختن قصه‌هایش قدرت بی‌نظیری بدست‌ می‌آورد.

تعداد کتاب‌های چاپ شده و چاپ نشده او‌ در این چند سال اخیر سخت چشم‌گیر است. همچنین تعداد مقالاتی که در مجلات منتشر می‌کرد.

در نقد بی‌رحمانه قضاوت می‌کرد. فحش نمی‌داد. مسخره نمی‌کرد. فاضل‌مآبی بلد نبود‌. فقط‌ نشان می‌داد که چقدر اهمال‌کاری شده.

او یکی از آشنایان بسیار نزدیک ادبیات معاصر فارسی بود. قدرت‌ تسلطش به زبان آذربایجانی آن‌چنان بود که مشکل‌ترین کارهای نیمایوشیج، احمد شاملو، اخوان‌ ثالث‌، فروغ فرخزاد، م. آزاد را به زبان مادریش برگرداند و در انتخاب کلمات آن‌چنان وزن و موزیک کلمات را رعایت کرده‌ است که اعجاب‌آور است. و حال‌ مجموعۀ‌ بسیار جالبی از این ترجمه‌ها‌ از‌ او باقی مانده. این مجموعه در پرورش زبان آذربایجان مسلما تأثیر فراوان‌ خواهد داشت.

و باز اینها تنها کار او نبود. شاهکار او زندگیش بود‌. او‌ تمام مدت در حال‌ یاد گرفتن‌ و یاد دادن بود.

در ساعت فراغت و استراحت، در کتاب‌فروشی‌ها کمین می‌کرد. تا جوانانی‌ را که برای خرید کتاب می‌آیند، راهنمایی کند. گاه جلو مشتری یک کتاب پرت‌، جدی می‌ایستاد و بحث می‌کرد‌ که‌ کتاب دیگری انتخاب کند. در کتابخانه‌های‌ عمومی می‌گشت و میزها را نگاه می‌کرد و بعد سر بحث را باز می‌کرد:

«این را نخوانید» «مزخرف است» «کتاب خوب فراوان چاپ می‌شود» «هر کتابی را نباید‌ خواند‌، هر کتابی‌ را نباید خواند، هر کتابی را نباید خواند»

بعد از چاپ هر کتاب، هزاران هزار نامه از‌ بچه‌ها به او می‌رسید و او برای همه جواب می‌نوشت. و چه حوصلۀ غریبی‌ در‌ این‌ کار داشت و جیب‌هایش‌ همیشه پر بود از نامه‌هایی که بچه‌ها برایش نوشته بودند.

برای او می‌نوشتند که اگر ‌«‌‌اولدوز‌» فلان کار را می‌کرد بهتر نبود؟ و یا می‌پرسیدند که بعد چه پیش خواهد‌ آمد‌.

مرگ‌ او برای هیچ‌کس باورکردنی نیست و واقعا آیا صمد مرده است؟ امکان ندارد. صمد نمرده است‌. صمد زنده است. او همین حالا تو راه ممقان با بچه‌ها بحث می‌کند‌.

به پکه‌جین رفته‌ است‌. در دهات اطراف مراغه به میوه‌چین‌ها کمک‌ می‌کند. پای صحبت پیرزن‌های ایلخچی نشسته است. توی کتابخانۀ ملی‌ است. پشت باغ گلستان پای معرکه‌گیر پهلوان دوره‌گردی نشسته صلوات‌ می‌فرستد‌. در کتابخانه‌هاست. توی چاپخانه‌ها مشغول تصحیح «افسانۀ محبت» دیگری است. نه، دروغ است باور نکنید، صمد نمرده است. صمد زنده است.‌ صمد زنده است. صمد زنده است.

غلامحسین ساعدی
مجلۀ آرش | آذر ۱۳۴۷