Sherko Bekas
چند شعر
Sherko Bekas
چند شعر
از ترانههای من اگر
گل را بگیرند
یک فصل خواهد مرد
اگر عشق را بگیرند
دو فصل خواهد مرد
و اگر نان را
سه فصل خواهد مرد
اما آزادی را
اگر از ترانههای من
آزادی را بگیرند
سال
تمام سال خواهد مرد
آمدهام باد آموزگارم شود
تا دریابم
چگونه رودها را به جانب دریا
روانه کنم
آمدهام سنگ آموزگارم شود
تا بیاموزم
چگونه در سختترین شرایط برویم
آمدهام گل آموزگارم شود
تا بتوانم
شعری خوش از خیال روزگار بچینم
آمدهام پرنده آموزگارم شود
تا بفهمم
پرواز نخست خویش را
چگونه آغازکنم
من آمدهام تا آواز همۀ آتشها
در جانم شعلهور شوند
تا عشق همۀ سالها
در میهنم شعلهور شود
من به اعتماد و علاقه رسیدهام
من به حقیقتی عظیم…
که خود زادۀ سرزمین من است
من آسودهام
من اینجا
فارغ از هراس این درهزار
به آزادی برای میهنم میاندیشم
به شادمانی برای مردمم میاندیشم
من آسودهام اینجا…
اینجا
هر بار ابری بیخبر میآید
پا به خانۀ من میگذارد
و پیش از آن که کلمات باخبر شوند
ترانۀ تازهای برای من میخواند…
آزادی!
کدامین آزادی؟
آزادی، اسبیست خسته و لنگان
که هر روز گلوله بارَش میشود.
میهن!
کدامین میهن؟
خاکی که هر روز چندین بار میکُشیم؟
دشتی که مردهشویخانه شده است؟
کوهی که تابوت گشته است؟
سنگ، گِل، ماسه و ریگی
که بند و زندان زاییده است؟
نمیدانم کدام است میهن؟
کدام است آزادی؟
جویباری که در روز روشن
سرچشمهاش را غارت میکنیم؟
معشوقهای که در خواب
چشمهایش را میرباییم؟
ابری که پیش از باریدن
بارانش را به تاراج میبریم؟
ماهی که در شب چهارده میدزدیم؟
آزادی، اسبیست خسته و لنگان
که هر روز گلوله بارَش میشود…
اگر انسان نباشد
گُل دیگر چیست؟
هر چقدر زیبا
هر چقدر خوشبو…!
اگر زن نباشد
زندگانی چیست؟
هزار سال هم زندگی کرده باشم.
نوای موسیقی در خانه اگر نپیچید
گوش دیگر برای چیست؟
اگر شعر وجود را نلرزاند
اگر در خیال چراغِ خویش نیفروزد
هر از گاهی تکانت ندهد
بگو… چرا باید نوشت!
و اگر آزادی نباشد
گُل، زن و موسیقی
دیگر به چه معنیست؟
از میانۀ ابر
بشارتی سبز سر برمیآرد
از چشمان تر چشمه
آب زندگیست که به جوش و خروش میآید
از قلب کوه
پرندۀ صبح به پرواز در میآید
از زخم مزرعه
خوشۀ گندم جوانه میزند
و از لولۀ تفنگ نیز
راه آزادی پیدا میشود!
خانه خواست محبوسم کند
پنجرهاش را بر او شوراندم!
خیابان خواست تسخیرم کند
جادههایش را بر او شوراندم!
صندلی خواست بر جای بنشاندم
از روی آن بلند شدم!
شهرها خواستند در بندم کشند
غمهایم بال درآوردند!
ای روح سرگردان!
این نقشها بر تن عشق تو تنگ است
این آسمان برای سوختن سرت کوتاه است
غبار اینجا را که بر خود کشیدی بر قامت تو کوتاه بود
شرارههایشان سرد
دردهایشان ساکت
و پاییزهای بیاشکشان خشن است
ای روح سرگردان!
هرچه در این مشرقزمین
کوشیدم روبروی آینه
و بر روی دو صندلی
واژههای «زن» و «آزادی» را
کنار یکدیگر بنشانم
بیهوده بود و همیشه
واژۀ «مردم»
به زور میآمد و تسبیح به دست
خود به جای زن مینشست