باج رئیس سرخپوست‌ها

گروگان

نویسنده: او هِنری
(ویلیام سیدنی پورتر)
مترجم: زهرا حاجی‌سیدتقی

بخش اول – ربودن پسر آقای دورست
بخش دوم – اولین شب اقامت در غار
بخش سوم – مبارزه برای پایداری در برابر حقه‌های رئیس سرخپوست‌ها
بخش چهارم – نامه‌ای به آقای دورست
بخش پنجم – در انتظار پاسخ آقای دورست
بخش ششم – پسرک به خانه باز می‌گردد

بخش اول – ربودن پسر آقای دورست

 

وقتی فکر بچه‌دزدی به سرمان زد، دوستم بیل درسیکول” و من در جنوب به سر می‌بردیمما تصمیم گرفتیم برای به دست آوردن مقداری پول، بچه مرد ثروتمندی را برباییمدر آن زمان فقط ششصد دلار داشتیم، حال آنکه برای رفتن به ایالتی دیگر و سرگرم کسب و کاری شدن، دو هزار دلار لازم بود.

من و بیل در هتل ارزان قیمت شهر کوچکی به نام سامیت اقامت داشتیمدر روز روی پله‌های این هتل می‌نشستیم و درباره نقشه ربودن بچه با هم صحبت می‌کردیمما فکر می‌کردیم که نقشه‌مان در یک شهر کوچک بهتر عملی خواهد شد تا در یک شهر بزرگ، چون والدین در شهرهای کوچک علاقه بیشتری به بچه‌های خود داشتند.
وانگهی در سامیت تعداد خیلی کمی پلیس وجود داشت و این عده هم آنقدر گیج و گنگ بودند که نمی‌توانستند ما را پیدا کنند و در آنجا روزنامه‌ای هم نبود تا خبرنگاران به سراغ ما بیایند و در اطراف این قضیه سروصدا به راه بیندازند.

ما تنها پسر مرد ثروتمندی به نام آقای دورست را به عنوان شکار خود انتخاب کردیماین آقای دورست نه تنها مرد سخاوتمندی نبود، بلکه خیلی هم خسیس و پولدوست بودولی من و بیل تصمیم گرفتیم که دو هزار دلار برای بازگردانیدن تنها پسرش از او بخواهیمپسرک ده ساله، صورتی پر از کک و مک‌های درشت و قرمز و مویی به رنگ سرخ داشت.
در حدود سه کیلومتر دورتر از سامیت، کوهستان کوچکی پوشیده از درختان تنومند سرو و بوته‌های سبز قرار داشت که در پشت آن غار بزرگی بود. من و بیل مقداری غذا بردیم و در غار مخفی کردیم. پس از آن اسب و کیسه بزرگی کرایه کردیم و شب بعد وقتی هوا رو به تاریکی می‌رفت، اسب را به تاخت در آوردیم. پسرک در خیابان سرگرم پرت کردن چند تکه سنگ به طرف گربه سیاهی بود که روی نرده حیاطی نشسته بود. همین که نزدیک شدیم، بیل گفت: «هی پسر کوچولو، می‌خواهی به تو یک جعبه شکلات و یک دور سواری خوب بدهیم؟»
پسرک تکه آجری را به طرف چشم بیل پرتاب کرد. بیل با غرش گفت: «برای این کار تو، پیرمرد باید پانصد دلار بیشتر بدهد». پسرک مانند خرسی تقلا می‌کرد و می‌جنگید، ولی بالاخره ما موفق شدیم او را در ته کیسه بیندازیم. سپس ما به طرف غار تاختیم، وقتی آنجا رسیدیم هوا داشت تاریک می‌شد. پسرک را به داخل غار بردیم و بیل در کنار او ماند. من خودم به شهر تاختم تا اسب و کیسه را به صاحبش برگردانم.

بخش دوم – اولین شب اقامت در غار

 

وقتی من دوباره به غار برگشتم، بیل را دیدم که چند باند بر روی خراش‌ها و زخم‌هایی که بر صورتش وارد شده، چسبانده است. آتشی در پشت صخره‌ای در حال سوختن بود و پسرک در حالی که دو پر درشت میان موهای قرمز رنگ خود فرو کرده بود، ایستاده و چشمش را به ته دیگ بزرگی که بر روی آتش قرار داشت دوخته بود. همین که به او نزدیک شدم، چوبی را که در دست داشت به سوی من تکان داد و فریاد زد: «هی مرد سفید پوست، همانجا که هستی بمان، جرأت می‌کنی که به چادر یک سرخپوست نزدیک شوی؟ این چادر «رئیس سرخپوست‌هاست» که اسمش لرزه بر اندام دشت‌نشین‌ها می‌اندازد.»
بیل گفت: «سام حق با اوست، ما داریم سرخپوست‌بازی می‌کنیم». در حالی که شلوارش را لوله می‌کرد و بالا می‌زد و خراش‌های روی پاهایش را وارسی می‌کرد، افزود: «او مرا ‘هانگ پیر’ صدا می‌زند و می‌گوید اسیرش هستم و در سپیده‌دم فردا کشته می‌شومسپس آهی کشید و گفت: «ای خدای من، این پسرک چقدر محکم می‌تواند لگد بزند!»
پسرک اوقات خوشی داشت. زندگی کردن در غار سبب می‌شد که اسیری خود را فراموش کند. او فوراً به من جاسوس لقب داد و بعد اعلام کرد که فردا سپیده دم سوزانده خواهم شد.
هنگام صرف شام، رئیس سرخپوست‌ها دهانش را پر از گوشت خوک و نان و شیر و سیب‌زمینی می‌کرد و ضمن خوردن سخنانی از این قبیل می‌گفت: «من این غار را خیلی دوست دارم. من هرگز قبلاً در غار زندگی نکرده‌ام. چند روز پیش جشن تولد ده سالگی‌ام بود. من از مدرسه رفتن بیزارم. موش‌های صحرا همه تخم‌مرغ‌های ما را خوردند. من باز هم گوشت و سیب‌زمینی می‌خواهم. من یک وقتی شش تا مرغ داشتم. آیا صدای جنبش شاخ و برگ درختان تولید می‌شود؟ دوست من شش انگشتی است. چرا طوطی می‌تواند حرف بزند اما میمون و ماهی نمی‌توانند؟ پدرم خیلی پولدار است. آیا ستاره‌های آسمان خیلی حرارت دارند؟ روز سه‌شنبه با “ادوارد” دعوا کردم. من دخترها را دوست ندارم. چرا پرتقال‌ها و سیب‌ها گرد هستند؟»
بعد از چند لحظه‌ای که از خوردن شام گذشت، ناگهان به یاد آورد که یک سرخپوست است. به یک جست از جا پرید. تفنگ چوبی‌اش را بر شانه گذاشت و به طرف در غار رفت و فریاد بلندی کشید و گفت که در جستجوی دشمن است.
در حدود ساعت یازده به بستر رفتیم. چند پتو را روی زمین پهن کرده، رئیس سرخپوست‌ها را در وسط خوابانده و ما هم در دو طرفش خوابیدیم. با جست و خیزش سه ساعت ما را بیدار نگه داشت، اما بالاخره توانستیم او را خواب کنیم. در خواب دیدم که سرخپوست سرخ‌مویی مرا ربوده و به درختی بسته است.
پیش از طلوع آفتاب بیل فریاد بلندی کشید و مرا از خواب بیدار کرد. فریاد او طوری بود که انسان فکر نمی‌کرد یک مرد فریاد می‌کشد؛ بیشتر صدایش شبیه زنی بود که با دیدن موشی فریاد بر می‌آورد. شنیدن صدای یک مرد فربه و قوی در یک غار در صبح زود بسیار وحشتناک بود.
از جایم پریدم و رئیس سرخپوست‌ها را دیدم که روی سینه بیل نشسته و با یک دست دیگر موی او را می‌کشد و با دست دیگرش سعی می‌کند که با چاقوی نسبتاً بزرگی دسته‌ای از موی او را ببرد. من چاقو را از پسرک گرفتم و او را مجبور کردم دوباره بخوابد. اما بیل دل و جرأت خود را از دست داده بود و از آن لحظه به بعد تا زمانی که پسرک با ما بود، هرگز خواب به چشم‌هایش نرفت.

بخش سوم – مبارزه برای پایداری در برابر حقه های رئیس سرخپوستها

 

من دراز کشیدم و مدتی خوابیدم تا اینکه به یادم آمد که رئیس سرخپوست‌ها گفته بود که مرا در سپیده‌دم خواهد سوزاند. گرچه عصبی نبودم و نمی‌ترسیدم، ولی بلند شدم و پشت به صخره‌ای دادم و نشستم و پیپم را روشن کردم.
بیل بیدار بود. از من پرسید: «چرا اینقدر زود بیدار شدی، سام؟» جواب دادم: «پشتم درد می‌کند، فکر کردم اگر بنشینم بهتر می‌توانم استراحت کنم». بیل گفت: «این حقیقت ندارد. تو هم می‌ترسی. تو فکر می‌کنی همانطور که پسرک شب پیش گفته تو را خواهد سوزاند. اگر او بتواند کبریتی پیدا کند، این کار را خواهد کرد. سام، وحشتناک نیست؟ تو فکر می‌کنی کسی حاضر شود در ازای بازگشت چنین بچه شیطانی پولی بپردازد؟»
من گفتم: «البته پسری مانند او را والدینش خیلی دوست دارند. حالا تو و رئیس سرخپوست‌ها صبحانه را آماده کنید تا من نگاهی به این دور و بر بیندازم».
من به قله کوه رفتم. سامیت ساکت و آرام بود. انتظار داشتم تعدادی از مردم را در حالی که تفنگ به دست داشتند و در جستجوی بچه‌دزدها بودند ببینم، اما فقط مردی را که به تنهایی در مزرعه کار می‌کرد دیدم. با خود گفتم: «آنها هنوز متوجه ربودن بچه نشده‌اندپس از آن برای خوردن صبحانه پایین آمدم و به غار رفتم.
هنگامی که آنجا رسیدم، بیل پشتش را به دیوار غار چسبانده و به سختی نفس می‌کشید. پسرک هم در جلو او ایستاده و آماده زدن او با سنگی به درشتی یک پرتقال بود.
بیل گفت: «سام او سیب‌زمینی داغی را به پشت من چسباند، و با لگدهایش نزدیک بود پشت مرا بشکند. من هم گوش‌هایش را کشیدم. سام، تو تفنگی نداری؟» گفتم: «آرام باش بیل، من خودم از پسرک مواظبت خواهم کرد. نگران نباشپس از گفتن این حرف‌ها تکه سنگ را از او گرفتم و پسرک را به سختی با دو دست تکان دادم. پسر به بیل گفت: «بالاخره روزی تو را هدف گلوله قرار می‌دهم. تا به حال مردی نتوانسته ضربه‌ای به رئیس سرخپوست‌ها بزند و مجازات نشود. بهتر است مواظب خودت باشی
بعد از صرف صبحانه، وقتی که پسر برای بازی از غار خارج شد، بیل در حالی که صدایش از ترس می‌لرزید گفت: «حالا او می‌خواهد چکار کند؟ سام، فکر نمی‌کنی خیال فرار به سرش بزند؟» من جواب دادم: «نه او فرار نخواهد کرد چون در اینجا به او خوش می‌گذرد. خوب حالا بگذار نقشه‌ای بکشیم تا پول را از چنگ پیرمرد بیرون بکشیم. به نظرم کسی تا به حال به ربودن پسرک پی نبرده است، اما امروز متوجه خواهند شد. حالا باید نامه‌ای به پدر او بنویسیم و در ازای بازگرداندن او تقاضای دو هزار دلار پول کنیم
در این لحظه رئیس سرخپوست‌ها فریادی کشید و سنگ بزرگی پرتاب کرد. سنگ از بالای سر من گذشت و به بیل خورد. بیل روی ظرف آب جوشی که بر روی آتش بود افتاد. من او را از آتش بیرون کشیده و آب سرد روی سرش ریختم. بیل گفت: «اوه سام لطفاً از اینجا نرو و مرا با این همه ترس و وحشت تنها نگذار. من راستی راستی از او می‌ترسم
من جوابی ندادم و از غار بیرون رفتم. پسرک را گرفتم و چنان تکانش دادم که انگار به رقص در آمده است. پس از آن به او گفتم: «اگر رفتارت را عوض نکنی فوراً تو را به خانه‌ات می‌برم. خوب حالا بگو ببینم تصمیم داری بچه خوبی بشوی، یا نه؟» پسر جواب داد: «من فقط با آقای بیل بازی می‌کردم. قول می‌دهم پسر خوبی بشوم. لطفاً مرا به خانه نفرستید. خوب حالا می‌توانم امروز بازی کنم؟» «آقای بیل و تو باید در این مورد تصمیم بگیرید. من برای چند ساعتی از اینجا می‌روم. حالا به غار برو و با او آشتی کن. به او بگو که متأسف هستی، و الا فوراً باید به خانه‌ات برگردی».

بخش چهارم – نامه‌ای به آقای دورست

 

پسر به سوی بیل رفت و با او دست داد و از کارهایش ابراز تأسف کرد. من بیل را به کناری برده و گفتم که باید فوراً برای مطالبه پول نامه‌ای به آقای دورست بنویسیم.
هنگامی که من و بیل روی نامه کار می‌کردیم، پسر پتویی به دور خود پیچید و نقش یک نگهبان سرخپوست را بازی کرد. او در جلو غار بالا و پایین می‌رفت. بیل به من گفت: «می‌دانی سام؟ من همیشه با تو همراه بوده‌ام و از هیچ چیز نترسیده‌ام اما دیگر از این بیشتر تاب تحمل این پسر را ندارم. توجه کن هیچکس در ازای یک پلنگ چهل کیلویی دو هزار دلار نخواهد پرداخت. بهتر است فقط یک هزار و پانصد دلار مطالبه کنیم. خواهش می‌کنم سام. من حتی ما به التفاوتش را هم می‌پردازم
بنابراین برای اینکه بیل را خوشحال کنم موافقت کردم. نامه‌ای که ما به پدر پسرک نوشتیم، چنین بود:
آقای دورست
ما پسر شما را در مکانی دور از سامیت پنهان کرده‌ایم. شما نمی‌توانید او را پیدا کنید. تنها راهی که به وسیله آن می‌توانید او را به خانه باز گردانید این است که یک هزار و پانصد دلار اسکناس درشت را در ساعت دوازده امشب به مکانی که آدرس آن در زیر داده می‌شود آورده، درون جعبه‌ای بگذارید. جواب خودتان را به وسیله قاصدی امشب ساعت هشت و نیم ارسال دارید. به او بگویید جاده کوهستانی سامیت را پیش گرفته، از رود عبور کند. در سمت راست جاده تقریباً دویست متری یک مزرعه گندم، سه درخت بزرگ خواهد دید. در زیر درخت وسطی، در کنار نرده پرچین، یک جعبه کوچک هست. او باید جواب را در جعبه گذاشته و فوراً به سامیت بازگردد.
اگر شما پولی را که ما خواسته‌ایم بپردازید، در ظرف سه ساعت پسرتان سالم به خانه باز می‌گردد. اما اگر پول را نپردازید، پسر خود را هرگز نخواهید دید. این تنها نامه‌ای است که برای آگاهی شما ارسال شده و نامه دیگری فرستاده نخواهد شد.
امضاء: دو مرد درمانده

من آدرس آقای دورست را روی پاکت نوشته و آن را در جیب گذاشتم. همین که خواستم غار را ترک کنم پسرک به نزد من آمد و گفت: «وقتی تو رفتی من می‌خواهم بازی پیش‌آهنگی کنم. دیگر از سرخپوست‌بازی خسته شده‌اماین تغییر عقیده او برای من شگفت‌انگیز بود. گفتم: «آقای بیل از اینکه با تو بازی پیش‌آهنگی کند خوشحال می‌شود. چرا خودت از او تقاضا نمی‌کنی؟»
 
بیل از پسرک پرسید: «چه کاری می‌توانم برایت انجام بدهم؟» پیشاهنگ گفت: «من می‌خواهم برای من اسبی شوی و زانوها و دست‌هایت را روی زمین بگذاری. آخر من مجبورم سواره و پیشاپیش مردم را از آمدن سرخپوست‌ها باخبر کنم. بدون اسب هم نمی‌شوداین کار را کرد.
من به بیل گفتم: «او را سرگرم کن تا من برگردم». سپس من به شهر کوچک مجاور سامیت رفتم و در فروشگاه آنجا با مردم جورواجوری صحبت کردم. نخست هیچکس از ربودن بچه چیزی نگفت، اما بالاخره مردی گفت که در سامیت آشوبی برپاست، زیرا بچه آقای دورست ربوده شده است. من آنچه را که می‌خواستم فهمیدم. پس قیمت نان و توتون و گوشت را پرسیدم، اما بدون اینکه چیزی جز توتون بخرم، بی آنکه کسی مرا ببیند، نامه را پست کردم. می‌دانستم تا یک ساعت دیگر نامه به دست آقای دورست می‌رسد.

بخش پنجم – در انتظار پاسخ آقای دورست

 

وقتی به غار برگشتم بیل و پسرک را ندیدم. به دور و برم نگاهی انداختم و یکی دو باری فریاد زدم، اما جوابی نیامد.
نیم ساعتی که گذشت از میان بوته‌ها و علف‌ها صدایی شنیدم و بعد سرو کله بیل پیدا شد که چهار دست و پا در حالی که پسرک بر پشتش سوار بود، راه می‌رفت. پسرک با پاشنه پاهایش سرگرم لگد زدن به پهلوهای بیل بود و به محض دیدن من فریاد زد: «ما قلعه را از چنگ سرخپوست‌ها خلاص کردیم ، هی، چه کیف دارد!» بیل گفت: «به من کمک کن سام. حتی یک دقیقه دیگر هم نمی‌توانم تحمل کنم
من پسرک را از پشت بیل پایین کشیدم. او را تکان دادم و گفتم که برود با خودش بازی کند. بیل روی علف‌ها نشست، شلوارش را لوله کرد و بالا زد و گفت: «سام به پاهایم نگاه کن ببین چطور سیاه و کبود شده‌اند. من مرا دوست بی عرضه‌ای می‌دانی اما چاره‌ای نیست. من مرد درشت هیکل و نیرومندی هستم، اگر چه یک وقتی می‌رسد که آدم احساس ضعف می‌کند. من تصمیم دارم پسرک را به خانه‌اش بفرستم. متأسفم اما دیگر نمی‌توانم نقشه این بچه‌دزدی را ادامه دهم. هیچکس تا به حال به اندازه من رنج نبرده است
پرسیدم: «بیل چه اتفاقی افتاده؟» بیل جواب داد: «درست از وقتی که تو اینجا را ترک کردی، پسرک مرتباً به پهلوهای من لگد زده تا تندتر حرکت کنم و می‌گفت که مجبوریم سریعتر برویم تا قلعه را به موقع از چنگ سرخپوست‌ها نجات بدهیم. بالاخره ما به تخته سنگ بزرگی که بالای تپه بود و او آن را قلعه می‌خواند، رسیدیم. در آنجا مقداری شن که می‌گفت یونجه است به خوردم داد. بعد او از من یک دوجین سؤال‌های احمقانه کرد. وقتی از جواب‌های من خوشش نمی‌آمد، به سختی دستم را گاز می‌گرفت. سعی می‌کردم او را از این کار باز دارم اما او به من لگد می‌زد. سام، من نمی‌دانستم که او اینقدر قوی است
هنگامی که حرف‌های بیل به پایان رسید، بی حرکت روی علف‌ها دراز کشید و دیگر حتی یک کلمه هم سخن نگفت. برای یک لحظه ترسیدم مبادا عقل خود را از دست داده باشد. سپس برایش شرح دادم که به زودی نقشه بچه‌دزدی به نتیجه می‌رسد. اگر دورست با آنچه که در یادداشت از او خواسته بودیم موافقت می‌کرد، امشب ساعت دوازده پول را به جیب زده، سامیت را ترک می‌کردیم. بیل بالاخره لبخند حقیقی زد و گفت که تا رفتن من به محل موعود و آوردن جواب یادداشتمان یک بار دیگر هم پیش پسرک می‌ماند.
درختی که من انتخاب کرده بودم، نزدیک جاده‌ای بود که در اطرافش مزارع گندم قرار داشت. من زودتر خود را به آنجا رسانده، از درخت بالا رفتم. به طوری که می‌توانستم هر کسی را که از مزارع می‌گذشت یا از جاده عبور می‌کرد به خوبی ببینم. اما هیچکس نمی‌توانست مرا ببیند.
یک ربع به ساعت نه شب مانده، پسر چهارده یا پانزده ساله‌ای سوار بر دوچرخه در امتداد جاده نمایان شد، و زیر درختی که من در بالای آن مخفی شده بودم توقف کرد. بعد در جعبه‌ای را که نزدیک نرده‌های پرچین گذاشته بودم باز کرد و یک تکه کاغذ در آن گذاشت و پس از آن با سرعت روی دوچرخه‌اش نشست و به طرف سامیت حرکت کرد. مدتی طولانی منتظر شدم اما کس دیگری نیامد.
از درخت پایین پریدم و تکه کاغذ را برداشتم و به سرعت به طرف غار رفتم. نخست در امتداد نرده پرچین در سایه حرکت کردم تا اینکه به جاده‌ای که به غار منتهی می‌شد، رسیدم. بعد از میان درختهای کاج و بوته‌ها عبور کردم و به غار رسیدم. رفتن و آمدنم درست نیم ساعت طول کشیده بود.

بخش ششم – پسرک به خانه بازمی‌گردد

 

هنگامی که به غار رسیدم نامه را باز کردم و در نور فانوس آن را برای بیل چنین خواندم:
دو مرد درمانده
من امروز نامه شما را که در ازای برگرداندن پسر من مبلغی خواسته بودید، دریافت داشتم. مایلم پیشنهادی کنم که شما را خوشحال خواهد کرد. شما پسرم را به خانه بر می‌گردانید و دویست و پنجاه دلار هم نقداً می‌پردازید ؛ بدینوسیله من شما را از شر او خلاص خواهم کرد. شما بایستی او را شب هنگام بازگردانید، چه همسایه‌ها فکر می‌کنند که او گمشده است. من نمی‌توانم مسئول آنچه که آنها بر سر پسر بازگردانده شده می‌آورند باشم.
ارادتمند شما: دورست

با همه وجودم فریاد زدم: «خدایا!» و بعد نگاهی به بیل انداختم. او غمگین‌ترین نگاهی را داشت که تا به حال در چشمان مردی دیده بودم.
«سام پس از این همه مکافات دویست و پنجاه دلار دیگر چه سودی است؟ اما انگار که قبول این پیشنهاد به نفع ماست. تحمل پسرک برای یک شب دیگر مرا دیوانه خواهد کرد. گذشته از نجیب‌زاده بودن، فکر می‌کنم آقای دورست خیلی هم سخاوتمند است که چنین پیشنهادی کرده، تو که نمی‌خواهی رد کنی سام؟»
گفتم: «بیل، حقیقتش این است که این پلنگ چهل کیلویی اعصاب مرا هم ناراحت کرده است. ما او را به خانه‌اش می‌بریم و پول را به پدرش می‌پردازیم و پس از آن هم بلافاصله آنجا را ترک می‌کنیم
ما پسرک را همان شب به خانه بردیم، البته با گفتن اینکه پدرش می‌خواهد برای او یک تفنگ نقره‌ای و یک جفت کفش نو بخرد. همینطور به او قول دادیم که فردای آن شب او را با خود به شکار خرس ببریم.
سر ساعت دوازده بود که زنگ خانه آقای دورست را به صدا در آوردیمدرست در همان وقتی که طبق نقشه من بایستی یک هزار و پانصد دلار از درون جعبه زیر درخت بردارم، مشغول شمردن دویست و پنجاه دلار در دست‌های آقای دورست بودم.
هنگامی که پسرک فهمید که می‌خواهیم او را در خانه‌اش گذاشته و برویم، شروع به داد و فریاد کرد و پای بیل را محکم چسبیدپدرش به آرامی او را دور کرد.
بیل پرسید: «چه مدت می‌توانی جلو او را بگیری تا من فرار کنم؟»
آقای دورست گفت: «من مانند گذشته قوی نیستم، اما فکر می‌کنم می‌توانم قول ده دقیقه را بدهم
بیل گفت: «کافیستدر ظرف ده دقیقه من از مرز عبور کرده و به مکزیکو می‌رسم
با وجود تاریکی هوا و با وجود چاقی بیل و با اینکه من دونده سریعی هستم، پیش از اینکه بتوانم به او برسم، بیل یک کیلومتر و نیم از سامیت دور شده بود.

گروگان

دسته‌بندی مطالب | شکل اول

دسته‌بندی مطالب | شکل دوم