کودک، سرباز و دریا

ژرژ فون ویلیه

کودک سرباز و دریا
کودک، سرباز و دریا

کتاب صوتی کودک، سرباز و دریا
نویسنده: ژرژ فون ویلیه
مترجم: دل‌آرا قهرمان

روایت رادیویی کودک، سرباز و دریا
نویسنده: ژرژ فون ویلیه
مترجم: دل‌آرا قهرمان

کودک، سرباز و دریا

کودک، سرباز و دریا
نویسنده: ژرژ فون ویلیه
مترجم: دل‌آرا قهرمان

۱

دریا آرام بود. موج‌های کوتاه و شفاف، لابلای شن‌های درخشان گم می‌شدند و حباب‌هایی سبک به جا می‌گذاشتند. در دوردست، موج‌های کف‌آلود سفید، در هم می‌آمیخت و به سوی خلیچ کوچک «پورتت» می‌آمد.

پسری سیزده ساله روی تخته سنگی دراز کشیده بود و با چشمان نیمه‌باز، بازیگری‌های آب را تماشا می‌کرد. در برابرش جویباری شفاف از دل سنگ بیرون می‌تراوید و برکه کوچکی را به وجود می‌آورد که در آن خزه‌ها به آرامی تکان می‌خوردند.

خرچنگی از کنار برکه عبور کرد. تخته‌سنگ خیلی داغ بود. آب دریا که پیش می‌آمد، سنگ‌ریزه‌های شفاف را بر روی هم می‌غلتاند و به همه جا رخنه می‌کرد، تخته‌سنگ‌ها را دور می‌زد و کم‌کم خلیچ را در بر می‌گرفت. کودک بی‌حرکت و بدون توجه به آب که گرداگرد تخته‌سنگ را می‌گرفت و او را از ساحل جدا می‌کرد، غرق در اندیشه‌هایش بود. صدای آب بیشتر شد و پسرک، که سرانجام از اندیشه‌هایش دست کشیده بود، با حرکتی خسته و دردناک، سر بلند کرد.

چهره‌اش غرق اشک بود. غمگین به دریا نگاه کرد. هیاهوی امواج نه او را می‌ترساند و نه متعجب می‌کرد. کودک فقط زیر لب گفت: پدر…

سپس خود را روی تخته‌سنگ انداخت و همچنان‌که بدنش می‌لرزید، اشک‌های بی‌پایان بر گونه‌هایش سرازیر شد.

از ورای هیاهوی امواج در ساحل، و آوای آب‌های گریزان که به تخته‌سنگ‌ها برمی‌خورد، صدای یک مارش نظامی به گوشش می‌رسید.

پسرک از جا پرید. خطوط چهره‌اش در هم بود و در نگاهش نفرتی سرکش موج می‌زد. با خشونت گفت: آلمانی‌ها.

بوته‌های گز، ساحل را پوشانده بود. آن‌طرف خانه‌ها، جاده سفیدی در میان گیاهان خشک و وحشی به دهکده می‌رسید. پسرک کوشید تا آلمانی‌هایی را که از جاده می‌گذشتند، ببیند ولی بی‌فایده بود. با نفرت، تفی در آب انداخت و با صدای بلند گفت: آلمانی‌های کثیف… این حرکت، او را متوجه کرد که آب آهسته بالا می‌آید. به آرامی لبخند زد. کفش‌های کتانی و لباس‌هایش را کند و آن‌ها را روی سرش گذاشت. در آب پرید و با چابکی به طرف ساحل رفت. آب به تندی بالا می‌آمد. قدم‌هایش آب را به اطراف می‌پاشید. وقتی به ماسه‌های گرم رسید لباس‌هایش را از روی سرش برداشت، شن‌ها را از پایش تکاند و بدون این که خود را خشک کند به سرعت لباس پوشید، کفش‌هایش را به پا کرد و سپس با سری افراشته و قدم‌هایی محکم به سوی دهکده به راه افتاد.
‌‌

نام این دهکده، که بیش از هزار نفر جمعیت داشت، «پورت‌آن‌مر» بود. کودک، این دهکده را خوب می‌شناخت. ساختمان شهرداری، بین دو مدرسه قدیمی جای داشت. روبروی آن، کلیسای دهکده به چشم می‌خورد که در قرن یازدهم ساخته شده بود، با دیوارهای تیره‌رنگ و ناقوسی بلند‌تر از نوک در هم رفتۀ درختان بلوط و زیزفون.

او بار‌ها در میدان دهکده بازی کرده بود. این بندر کوچک ماهیگیری با کوچه‌های باریک و پر پیچ و خم و بادگیرش، با درختان کج و خانه‌های باران خورده کوتاهش به یک تابلوی نقاشی شبیه بود. سالخوردگان و کودکان در تابستان به پارک بزرگ آن پناه می‌بردند و در زیر درختان بلند گردش می‌کردند. روی چهره ساکنین نیرومند دهکده، چه دهقان و چه ماهیگیر، تلخی گزیدگی دریا به چشم می‌خورد. پسرک مانند پدر و مادرش در این محیط بزرگ شده بود، و با عشق و غرور خود را متعلق به آن می‌دانست.

مردم این ده زمانی خوشبخت می‌زیستند ولی از اولین روزهای شکست فرانسه در آغاز ماه مه ۱۹۴۴، اشغال خردکننده آلمانی‌ها را به سختی تحمل می‌کردند. در کوچه‌ها به سربازان سبزپوش برمی‌خوردند، آن‌ها را در کافه‌ها می‌دیدند که آواز می‌خواندند، مست می‌کردند، خودمانی و تحقیرآمیز بودند، پیروز و خوش‌قیافه، یا تهدیدکننده و بی‌رحم. پسرک با دو نفر از آن‌ها روبرو شد. از موهای طلائی‌رنگش هنوز آب می‌چکید. سرباز‌ها به او نگاه کردند و خندیدند. کودک احساس حقارت می‌کرد و سرخ شده بود، ولی همچنان‌که صدا به زحمت از لب‌های خشک‌شده‌اش بیرون می‌آمد، سرش را با غرور بالا گرفت و از مقابل آن‌ها گذشت.

از کنار ویلا‌ها که از زمان شروع جنگ تخلیه شده بود و اکنون در اختیار کارگران تشکیلات «تود» – یعنی در دست آلمانی‌ها – بود گذشت. از راه آهن عبور کرد و به دهکده رسید.

یک دوچرخه بزرگ انگلیسی را که می‌بایست متعلق به یک سرباز آلمانی باشد دید که به نرده مزرعه‌ای تکیه دارد. با خودش فکر کرد این هم یکی دیگر، که برای تهیه خوراک آمده. آن‌ها همه جا هستند.

– آهای پی‌یر، کجا می‌روی؟

پی‌یر صدای یکی از بهترین دوستانش – لویی سنیه – را شناخت و ایستاد. لویی پسری آرام با موهای حنایی بود ولی آن روز خیلی مضطرب به نظر می‌رسید. از پی‌یر پرسید: می‌دانی چه اتفاقی افتاده؟ می‌گویند که دیشب یک آلمانی در «سولاک» کشته شده. «سولاک» ناحیه کوچکی در ده کیلومتری «پورت‌آن‌مر» بود.

– چه بهتر…!

– بله ولی آن‌ها خیلی عصبانی هستند. همه جا را جستجو می‌کنند و اگر نتوانند کسی را که این کار را کرده بگیرند، به جای او، ده نفر را گروگان می‌گیرند. مامور شهرداری گفت که امشب از ساعت ۵ حکومت نظامی است.

آه چه بد شد! من می‌خواستم بروم منزل «برتراند» رادیو گوش کنم. روزگار آلمانی‌ها خیلی خراب است. در همه جبهه‌ها شکست می‌خورند و خودشان هم این موضوع را خوب می‌دانند.

– و همین آن‌ها را عصبانی می‌کند. خوب نباید دیر کرد. خداحافظ تا فردا.

پی‌یر قدم‌هایش را تند کرد. وقتی از مقابل دکان بقالی می‌گذشت یک سرباز آلمانی را دید که با دقت فراوانی بسته شکلاتی را باز کرد و آن را خورد.

پی‌یر زیر لب غرید: خوک!

پسرک که توانایی خرید شکلات را نداشت، از نداری خود در مقابل شکم‌پرستی این آلمانی، احساس غرور می‌کرد.

به چند تن از رفقایش برخورد که با حرارت بحث می‌کردند.

– خبر داری؟

– بله. راستی که آدم شجاعی بوده.

– ولی اگر گروگان بگیرند خیلی بد می‌شود…

پی‌یر با لحن محکمی جواب داد: ما فرانسوی هستیم، وقتی پای وطن در میان باشد باید همه چیز را فدا کرد.

دوستش عقب‌نشینی کرد: مسلّم است. به‌علاوه، آن‌ها پدر تو را در آلمان کشته‌اند…

رنگ پی‌یر پرید. چشمانش از اشک پر شد، ولی بر ناراحتیش غلبه کرد و با صدای گرفته‌ای گفت: بله. پدرم یک فرانسوی واقعی بود. اگر الان اینجا بود حتماًّ مبارزه می‌کرد. دوستش سری تکان داد و برای این که او را دلداری داده باشد اضافه کرد: ما پیروز می‌‌شویم، پی‌یر. یک روز همه آن‌ها را نابود می‌کنیم. خُب، تا فردا.

پی‌یر به راهش ادامه داد. کوچه‌های باریک، خانه‌های نامنظم با پنجره‌های رنگ و رو رفته، خانه‌های تاریک و فقیرانه که صدای بادنما‌هایشان گوش را آزار می‌داد، همه را پشت سر گذاشت. از مقابل اداره پست که ظاهری زرد و کثیف داشت گذشت. از کنار دیوار درازی که شاخه‌های سست درختان انجیر از بالای آن آویخته بود، رد شد و در انتهای کوچه به جاده اصلی رسید. در محل برخورد جاده و راهی که به دریا منتهی می‌شد، خانه آن‌ها قرار داشت. خانه کوچکی با دریچه‌های سبز قشنگ. پشت خانه باغچه‌ای بود که در آن سبزی می‌کاشتند و دیوار کوتاه سفیدی با نرده‌های آهنی گرداگردش بود.

پی‌یر وارد باغچه شد. بوته‌های میخک و رز، گل داده بود. انگور‌ها نارس ولی کاهو‌ها سبز بود. کدوی جوانی ساقه‌اش را به جانب خاک‌برگ دراز می‌کرد. پی‌یر یک توت فرنگی چید و بعد در را باز کرد و وارد خانه شد. مادرش در آشپزخانه مشغول اتوکشی بود.

پی‌یر لوگراند با مادرش زندگی می‌کرد. پدرش «ژان لوگراند» هنگام فرار از اردوگاه اجباری برای پیوستن به یارانش، در آلمان کشته شده بود. مادرش زنی بود ظریف و سبزه که آثار رنجی عمیق در صورت جوانش دیده می‌شد. در نگاهی که به پسرش انداخت، یک دنیا محبت و دلبستگی موج می‌زد.

مادر با خوشحالی گفت: بالاخره آمدی؟ حوصله‌ام سر رفته بود. می‌دانی چه اتفاقی افتاده؟
– بله. بچه‌ها به من گفتند. امشب نباید بعد از ساعت پنج بیرون رفت.

– بله. می‌دانی که می‌خواهند ده نفر گروگان بگیرند؟

– بله و به همین دلیل هم نمی‌خواهم یکی از آن‌ها باشم. با وجود این…

– با وجود این؟

– خیلی دلم می‌خواست اخبار را بشنوم. آلمانی‌ها در وضع بدی هستند.

– اخبار را فردا می‌شنوی.

– خیلی فرق می‌کند… به‌علاوه، پنج‌شنبه بعد از ظهر و آن هم توی هوای به این خوبی در خانه ماندن کسل‌کننده است.

خانم «لوگراند» خندید و گفت: این زیاد مهم نیست. درس و مشق نداری؟

– چرا…

پی‌یر کیفش را برداشت و نزدیک پنجره نشست. به نظر می‌رسید که می‌خواهد چیزی بگوید. ولی عاقبت شروع کرد به درس خواندن. خانم «لوگراند» در حال اتوکشی پسرش را نگاه می‌کرد. به نظر او پی‌یر با موهای طلایی، چشمان درشت آبی و صورت ظریفش زیبا بود.

مادرش نگاه موشکاف و لبخند سرکش او را دوست داشت. از یک سال پیش که آن حادثه دردناک اتفاق افتاده بود پی‌یر باوفا‌ترین مصاحب مادرش بود. مصاحبی بازیگوش، باذوق و شجاع و در عین حال بامحبت و عاقل. او مادرش را در برابر رنج‌ها و بدبختی‌های جنگ نگهداری می‌کرد، در حالی که خودش که با تمام وجود از دشمن نفرت داشت روز به روز بیشتر گرفتار رنج و درد می‌شد.

پی‌یر سرش را بلند کرد و گفت: مامان، اگر تو را به گروگان می‌گرفتند چه کار می‌کردی؟

– نمی‌دانم.

– از این که می‌توانستی یکی از مبارزان را نجات بدهی احساس غرور نمی‌کردی؟

– می‌دانی عزیزم؟ ده نفر به خاطر یک نفر خیلی زیاد است.

– بله، اما کسی که جرات کرده این کار را بکند، آدم فوق‌العاده‌ای بوده.

 بله، من هم همین‌طور فکر می‌کنم، ولی تو هم اگر می‌خواهی روزی انسان مهمی بشوی، باید اول به درس و مشق مدرسه‌ات برسی.
– ولی این کار‌ها را خیلی دوست ندارم.

خانم «لوگراند» به پسرش نزدیک شد و گفت: من جز تو کسی را ندارم پی‌یر و نمی‌خواهم تو را از دست بدهم. هر فداکاری به نظر مادری که فقط یک پسر دارد سنگین است. شاید در «سولاک» کسانی باشند که امشب، از این که پسرشان به گروگان برود می‌ترسند.

پی‌یر گفت: مامان، من نمی‌خواستم تو را ناراحت کنم…

و با صدایی که پر از تاسف بود اضافه کرد: به‌علاوه، بچه‌ها را گروگان نمی‌گیرند.

خانم «لوگراند» از این اظهار تاسف کودکانه خنده‌اش گرفت و گفت: من ترجیح می‌دهم که این‌طور باشد… تو فکر نمی‌کنی که ما به اندازه کافی فداکاری کردیم؟

پی‌یر دیگر بحث نکرد، ولی توی دلش اعتراض می‌کرد: «هیچ فداکاری برای به دست آوردن و دفاع از آزادی کافی نیست. از این گذشته، آلمانی‌ها یک روز بالاخره کارشان ساخته می‌شود.»

خانم «لوگراند» دوباره شروع کرد به اتو کردن دامنی که فردا می‌بایست به یک مشتری تحویل بدهد. او به خاطر زندگی پسرش خیاطی می‌کرد. پی‌یر کتابش را ورق می‌زد، ولی نمی‌توانست حواسش را جمع کند. به اخبار فکر می‌کرد. او برای شنیدن خبر‌ها هر شب به منزل همسایه‌شان «دنیس برتراند» می‌رفت و با قلبی پر از هیجان و التهاب به صدایی که از آن سوی دریا به راحتی شنیده می‌شد گوش می‌داد.

او به این آزادی و گریز احتیاج داشت. از این که دستور آلمانی‌ها را زیر پا بگذارد لذت می‌برد. هنگامی که صدای چکمه‌های سرباز‌ها از بیرون به گوش می‌رسید، احساس خطر همه را به هم نزدیک می‌کرد. احساسات و امید‌ها یکی می‌شد و همه این‌ها برای یک پسر سیزده ساله در آستانه مرد شدن مهیج و دل‌پذیر بود.

پی‌یر از این که شبش حرام شده بود غمگین بود. از این گذشته، مساله کشتن یک آلمانی هم فکر او را مشغول می‌کرد. آن مرد کی بوده؟ حالا به کجا پناه برده؟ پسرک اهالی «سولاک» را می‌شناخت و حتی در آنجا چند تا دوست داشت. رفقایش از این ماجرا چه می‌دانستند؟ شاید پدر یکی از آن‌ها این کار را کرده. با خودش می‌گفت: «آلمانی‌ها همه‌جا را جستجو می‌کنند ولی اگر این آدم یکی از اهالی «سولاک» باشد چطور می‌توانند او را پیدا کنند؟ اسلحه‌اش را هم پیدا نمی‌کنند، ولی اگر مبارزان برای کارهای بعدی‌شان اسلحه پنهان کرده باشند چه می‌شود؟ مسلّماً آن‌قدر ساده نیستند که بگذارند آلمانی‌ها جای آن را کشف کنند.»

ساعت شهرداری پنج ضربه نواخت.

پی‌یر تکانی خورد و گفت: عجیب است. خودم را زندانی حس می‌کنم.

چرا؟ همیشه سر شب‌ها یا کارهای مدرسه‌ات را انجام می‌دهی و یا خودت نمی‌خواهی بیرون بروی. تو زندانی نیستی.

– بله، اما امشب دلم می‌خواست بیرون بروم.

– بسیار خوب پسرم. تا فردا صبر کن.

در این لحظه صداهایی از بیرون شنیده شد. پی‌یر خواست برود بیرون ولی مادرش نگذاشت. هر دو نگران و ناراحت کنار پنجره ایستادند. یک دسته سرباز آلمانی، مردی را با خود می‌بردند که دست و پا می‌زد و ناسزا می‌گفت. پی‌یر و مادرش او را شناختند. او «دودولف»، یکی از مردم دهکده بود، مرد ساده‌لوحی که همه او را دوست داشتند.

پی‌یر گفت: مگر دیوانه شده‌اند؟

خانم «لوگراند» که رنگش خیلی پریده بود، پی‌یر را در آغوش گرفت.

پی‌یر گفت: ولی باید به آن‌ها بگوییم که او بی‌گناه است. من می‌خواهم بروم…

نه پی‌یر، آرام باش! امشب آلمانی‌ها می‌خواهند انتقام بگیرند و هر کسی را که دست‌شان برسد اسیر می‌کنند.

پی‌یر چند لحله خاموش ماند و بالاخره گفت: «دودولف» بیچاره. یعنی چه بلایی به سرش می‌آورند؟

– حتماً فردا آزادش می‌کنند، وقتی بفهمند که او چطور آدمی است.

۲

در آن صبحگاه روشن بهاری هوا بسیار مطبوع بود، ولی پی‌یر به زیبایی اطرافش توجهی نمی‌کرد. آبشاری از نور روی بام‌ها جاری می‌شد، در برگ‌های جوان رخنه می‌کرد و به سوی آسمان پاک و آرام باز می‌گشت. جاده زیر پای «پی‌یر» می‌درخشید. او باور داشت که حرف‌های مادرش درست است، ولی از این که گذاشته بود یک بی‌گناه را دستگیر کنند احساس ناراحتی می‌کرد. دلش می‌خواست هر چه زود‌تر بفهمد که چه بر سر او آمده. صبح زود بود و تک و توک، مغازه‌داران خواب‌آلود درِ دکان‌هایشان را باز می‌کردند. «آنتونن»، قصاب چاق، فریاد زد: امروز از تخت افتاده‌ای که صبح به این زودی آمده‌ای توی خیابان؟

پی‌یر با لبخند جواب داد: نه کار دارم. می‌روم شکار «شته‌ها» که ما را خیلی خیلی اذیت می‌کنند. (شته‌ها نامی بود که در زمان جنگ به آلمانی‌ها داده بودند.)

«آنتونن» از شنیدن این جمله لبخند اخم‌آلودی زد و در حالی که زیر لب می‌غرید: «پسرک شیطان»، به جانب دکانش برگشت.

پی‌یر که از شوخی خودش خوشش آمده بود با خود گفت: عیب ندارد، بگذار مسخره‌ام کنند.

وقتی به میدان رسید هنوز هیچ‌کدام از دوستانش نیامده بودند. روی نیمکتی نشست و با پا روی زمین خط کشید، ولی زود حوصله‌اش سر رفت. کیفش را برداشت و از راه شهرداری به طرف پارک به راه افتاد. نزدیک پارک، ساختمان بزرگ سه‌طبقه‌ای وجود داشت که آن را قصر می‌گفتند و سپاه آلمانی‌ها موقتاً در آنجا منزل کرده بود.

پی‌یر از پشت نرده‌های آهنی، سربازان را دید که خود را نزدیک تلمبه آب یا توی تشت‌های بزرگ می‌شستند.

پسرک زیر لب غرید: خوک‌ها.

سپس وارد پارک شد. از کوره‌راه‌های خنک و تاریک گذشت. به یک بنای شش‌گوش آجری رسید. این برج سیاه و کثیف که در انتهای پارک به ستون کجی تکیه داشت، بر تمام دشت‌های اطراف مسلط بود. پی‌یر پشتش را به برج کرد و به جلو نگریست، به دریا، با موج‌های بی‌اراده‌اش و به اسکله که در مه فرو رفته بود. پشت اسکله، شهر «ویل فور» دیده می‌شد که شهری کهنه و بندری پر از خاطرات تاریخی بود و حالا آلمانی‌ها آنجا را تصرف کرده بودند.

تیرهای شفافی را دید که به سوی آسمان افراشته شده بود و جرثقیل‌هایی را دید که آلمانی‌ها در آن بندر کوچک کار گذاشته بودند.

پی‌یر نمی‌دانست باید چه کار بکند. تب و هیجان او را آزار می‌داد. با خودش می‌گفت: «آخر چه کسی این مردان را بیرون خواهد کرد؟ این شته‌ها را که همه‌جا هستند، به همه زور می‌گویند و کم‌کم تمام کشور ما را تصاحب می‌کنند؟» روی جادّه که از پشت درختان دیده می‌شد، یک دسته نظامی را دید. آهی را در گلو خفه کرد و با خود اندیشید: «آن‌ها همه‌جا هستند.» و بدون این که به صفحۀ شطرنجیِ کشتزار‌ها که از پای برج تا دوردست‌ها گسترده بود توجه کند راه بازگشت را در پیش گرفت. صدای زنگی از قصر به گوش رسید. ساعت چند بود؟

پی‌یر از ترس این که دیر کرده باشد شروع کرد به دویدن. از پشت قصر میان‌بر زد و نفس‌زنان به جاده رسید. «لویی سنیه» و «ژاک تورن» دو تن از رفقایش که جلوی در بسته مدرسه ایستاده بودند با تعجب به او نگاه کردند. «ژاک»، پسر قد بلند، ظریف و آرامی بود. از پی‌یر پرسید: از کجا می‌آیی؟

– از برج.

– می‌دانی که دیشب «دودولف» را دستگیر کردند؟

– و تمام شب او را در «لاساپی نیر» نگه داشتند؟

«لاساپی نیر» عمارتی قدیمی بود که دور و برش را درختان صنوبر گرفته بود. این عمارت روی صخره‌ها و برای گذراندن تعطیلات ساخته شده بود. آلمانی‌ها از آن به عنوان زندان استفاده می‌کردند.

پی‌یر جواب داد: بله دیدم که او را به زور می‌بردند و او از خودش دفاع می‌کرد.

دوباره احساس پشیمانی بر دلش چنگ زد و پرسید: دیگر چه خبر؟

– امروز صبح او را آزاد کردند ولی حالش خیلی بد است چون کتکش زده‌اند.

– شهردار به آلمانی‌ها توضیح داده بود که او بی‌گناه است و آن‌ها هم او را آزاد کردند.

– باز هم شانس آورده است. از قرار معلوم می‌خواستند تیربارانش کنند.

قلب پی‌یر به شدت می‌تپید. مشت‌هایش را گره کرد و گفت: آن‌ها سزای این کار‌ها را می‌بینند، ولی راستی آن آدم را پیدا کرده‌اند؟

– نه، شهردار به پدرم گفته است که امشب و شب‌های بعد هم از ساعت پنج حکومت نظامی خواهد بود.

شاگردمدرسه‌های دیگری از راه رسیدند و جزئیات تازه‌ای راجع به دستگیری «دودولف» گفتند.

«کلود دلون» که پسرک شیطان و نه ساله‌ای بود گفت: او به آلمانی‌ها دشنام داده بود و چون کلمات را خیلی بد تلفظ می‌کند…

همه این را می‌دانستند و فقط سرشان را تکان دادند و پسرک ادامه داد: …فکر کرده بودند که جاسوس است.

– «دودولف»! جاسوس!

خنده و فریاد تعجب همگی به هوا رفت.

– بعد فکر کردند که دارد آن‌ها را مسخره می‌کند و کتکش زده بودند ولی او آن‌قدر گریه و التماس کرده بود که عاقبت فهمیده بودند اشتباه کرده‌اند. آن سرباز آلمانی که نزدیک خانه ما زندگی می‌کند این‌ها را به پدرم گفته بود.

همه سکوت کردند. «ژاک» گفت: من هم همین را می‌خواستم بگویم. بالاخره مجبور شده بودند که او را با ماشین به خانه‌اش برگردانند چون دیگر نمی‌توانسته راه برود، هنوز می‌ترسیده و گریه می‌کرده.

موجی از نفرت روی چهر‌ه‌های جدی بچه‌ها نشست. پی‌یر خیلی رنگ‌پریده بود. در این موقع درِ مدرسه باز شد. بچه‌ها گفتگویشان را‌‌ رها کردند و وارد حیاط شدند.

آقای «پیشون» معلم آن‌ها مردی سی و پنج ساله بود با چهره‌ای ساده و مهربان. جلوی در کلاس ایستاده بود و از شاگردانش که با احترام و محبت به او سلام می‌دادند استقبال می‌کرد. در دهکده همه او را دوست داشتند چون استاد لایق و زرنگی بود و شاگردانش را خوب اداره می‌کرد. بچه‌ها هم او را خیلی دوست داشتند. بنای این کلاس بر دوستی گذاشته بود و هر کس می‌توانست علاوه بر آنچه که باید، آنچه را که می‌خواهد نیز یاد بگیرد.

آقای «پیشون» هیجان بچه‌ها را حس کرد. او دلیلش را می‌دانست ولی ترجیح داد که حرفی نزند. درس شروع شد. کلاس با وجود دیوارهای بی‌رنگ و گوشه‌های تاریکش، دوست‌داشتنی بود. عکس‌های رنگارنگ نقشه‌های جغرافیایی، یک کُره کوچک و گل‌هایی که هر روز یکی از بچه‌ها برای استاد می‌آورد به این کلاس روح و شادی می‌بخشید.

پنجره‌های کلاس رو به باغ باز می‌شد. زنبور‌ها در کلاس پرواز می‌کردند، و گاهگاهی هم چلچله‌هایی که راه‌شان را گم کرده بودند، در کلاس چرخی می‌زدند. بچه‌ها این کلاس را دوست داشتند. آقای «پیشون» جنب و جوش آن‌ها را خواباند و درس را شروع کرد. پی‌یر با بی‌صبری درس را تحمل می‌کرد. برایش قابل تحمل نبود که در چنین روزی به مسائل حساب و هندسه فکر کند. بدون این که بخواهد استادش را مورد قضاوت قرار دهد، از بی‌تفاوتی او تعجب می‌کرد. یکی از شاگردان کاغذی را روی میز پی‌یر سُر داد. روی آن نوشته بود: «مرگ بر آلمانی‌ها». ده‌ها نفر آن را امضاء کرده بودند. پی‌یر نیز آنرا امضاء کرد و روی میز پهلویی گذاشت. کاغذ دست به دست شد. تب و هیجان بالا گرفت. بچه‌ها به هم چشمک می‌زدند و لبخندهای مرموزی رد و بدل می‌کردند. آقای «پیشون» که متوجه یکی از این لبخند‌ها شده بود کاغذ را دید و آن را خواست. پسری که غافلگیر شده بود، در برابر چشمان حیرت‌زده رفقایش، پیام امضاء شده را به آقای «پیشون» داد. او آن را خواند و سکوت کرد. بچه‌ها منتظر عکس‌العمل او بودند. آقای «پیشون» مدتی فکر کرد و سپس گفت: «بچه‌های من، ما در دوران سختی زندگی می‌کنیم، ولی صلح و آرامش حتماً بازمی‌گردد. باید صبر داشت و از انجام هر گونه عمل بیهوده و خطرناک چشم پوشید. فکرتان را به چیزهایی که با سن و سال شما جور نیست مشغول نکنید. این کار را به مرد‌ها واگذار کنید. صلح، شاید خیلی زود‌تر از آن‌چه که فکرش را بکنید برمی‌گردد. شما، بیشتر و بهتر درس بخوانید و صبر کنید. این تنها وظیفه شماست.»

او ساکت شد. همه بچه‌ها از لحن جدی و عمیق او به هیجان آمده بودند، حتی پی‌یر. ولی او در درون خود ناراضی بود. آیا امید به صلح می‌توانست باعث شود که انسان، حقیقت‌ها را فراموش کند؟ آیا می‌توانست مرگ پدرش و خون‌ریزی‌های وحشیانه‌ای را که هنوز هم ادامه داشت، از یاد ببرد؟ آیا «دودولف» بیچاره می‌تواند آنچه را که با او کردند فراموش کند؟

و درس، در کلاسی که همهٔ شاگردانش از زشتی و شدت جنگ آگاه بودند، ادامه پیدا کرد. در زنگ تفریح که مدتش خیلی کوتاه بود، «لویی سنیه» از پی‌یر پرسید: حرف‌های آقای «پیشون» تو را قانع کرد؟

– نه.

– می‌خواهی سر ظهر، همه برای صحبت کردن، توی پارک جمع شویم؟

– بله، البته.

پی‌یر جواب موافق را با شوق و هیجان داد، چون احساس می‌کرد که بالاخره وزنه‌ای از دوشش برداشته شده. با اینکه آقای «پیشون»، خیلی خوب و محکم حرف زده بود هنوز خیلی چیز‌ها ناگفته مانده بود و خیلی کار‌ها ناکرده.

بعد از زنگ آخر، بچه‌های کوچک، سرشان را پایین انداختند و رفتند خانه، اما بزرگترهای کلاس، «لویی سنیه»، «پی‌یر»، «ژاک تورن»، «ژرژ بالان»، «آندره نو»، «گی دیر آن»، همه بچه‌های سال آخر، به اضافه «کلود لون» جوان، دور هم جمع شدند. در انتهای پارک، پناهگاهی که از بوته‌ها و پیچک‌های درهم بوجود آمده بود، محل جمع شدن آن‌ها بود.

همه آن‌ها جدی و موافق همدیگر بودند، ولی فکر تصمیمی که می‌خواستند بگیرند آن‌ها را گرفتار ترس و دلهره می‌کرد.

هرچند «لویی» ترتیب جمع شدن بچه‌ها را داده بود، ولی خیلی زود رشته سخن را به پی‌یر واگذار کردند. پی‌یر آهسته شروع به حرف زدن کرد: راجع به آن‌چه که آقای معلم گفت چه فکر می‌کنید؟ – انتظار؟ – شاید صبر کردن کار عاقلانه‌ای باشد ولی ما فرانسوی هستیم و حق داریم که انتقام «دودولف» و همه آن‌هایی را که رنج می‌کشند بگیریم. ما هم می‌توانیم مثل دیگران، در «سولاک» یا هر جای دیگر مبارزه کنیم. همه با او موافق بودند.

«کلود دلون» گفت: به‌خصوص که آن آدم هم دستگیر نشد، یعنی آلمانی‌ها نتوانستند پیدایش کنند.

«ژاک تورن» محتاطانه پرسید: ولی ما چطور می‌توانیم مبارزه کنیم؟ بچه‌ها از همه طرف به او جواب دادند.

یکی گفت: با قطع کردن سیم‌های تلفن.
دومی گفت: خارج کردن قطار از خط.
سومی: ترکاندن لاستیک‌ها.

و یک نفر دیگر: سوزاندن قصر.

«کلود دلون» که از همه آتشی‌تر بود گفت: شب که آلمانی‌ها از کشیک برمی‌گردند به مغزشان می‌کوبیم.

پی‌یر لبخندزنان سرش را تکان داد و پرسید: همه این کار‌ها را چطوری می‌کنید؟

در دل بچه‌ها که از رویاهای قهرمانی خودشان جدا شده بودند، شک و تردید رخنه کرد.
پی‌یر به حرفش ادامه داد:

– تازه اگر همه این کار‌ها ممکن باشد و ما بتوانیم از دست آلمانی‌ها جان سالم به در ببریم، باید به آدم‌های بی‌گناهی فکر کنیم که ممکن است به جای ما دستگیر بشوند و صدمه ببینند.

کلود پرسید: پس می‌خواهی چه‌کار بکنی؟ پس چرا ما را دور هم جمع کردی؟ می‌ترسی؟ همه با تعجب پی‌یر را برانداز کردند.

ولی او هنوز لبخند می‌زد. بردباری و ایمان در چهره‌اش نقش بسته بود.

او گفت: نه من نمی‌ترسم، ولی فکر می‌کنم که مبارزه ما باید با مبارزه مرد‌ها فرق داشته باشد. ما نباید جان دیگران را به خطر بیاندازیم.

«ژاک تورن» گفت: من با پی‌یر هم‌عقیده هستم.

همه با پی‌یر موافق بودند. هرچند کمی سرخورده بودند، ولی چهره‌هایشان ناخودآگاه آرامش بیشتری را نشان می‌داد، اما پی‌یر هم مثل آن‌ها احتیاج به قهرمانی و شجاعت داشت. این بود که گفت: ولی مسلّماً این مبارزه برای آنهایی که در آن شرکت می‌کنند خیلی خطر دارد.

«کلود دلون» فریاد زد: مگر همه ما نمی‌خواهیم شرکت کنیم؟

– چرا، ولی نه همه با هم.

«آندره نو» پرسید: خُب تو چه پیشنهادی داری؟

پی‌یر جواب داد: در حال حاضر ما می‌توانیم کارهای کوچک و پراکنده انجام دهیم.

باز هم «کلود» با صدای باریکش مداخله کرد: مثل عملیات «دو گِک لِن» که آن وقت‌ها انگلیسی‌ها را از فرانسه بیرون کرد؟

– تقریباً.

«آندره نو» سوال کرد: مثلاً چه کاری؟

پی‌یر جواب داد: هر کاری که به فکرتان می‌رسد. مثلاً من تصمیم گرفتم که شب‌ها سر راه گشتی‌ها که دوچرخه دارند میخ بگذارم. کس دیگر می‌تواند کار دیگری بکند. فقط اصل این است که گیر نیفتیم، چون اولا گیر افتادن‌مان خیلی احمقانه است و همه مسخره‌مان می‌کنند و پدر و مادر‌هایمان ناراحت می‌شوند، ثانیاً اگر ما را بگیرند ممکن است اعتراف کنیم. آلمانی‌ها نباید بفهمند که ما نقشه قبلی و مشترک داریم…

«لویی» که با دقت گوش می‌داد حرف پی‌یر را قطع کرد و گفت: ما می‌توانیم قسم بخوریم که هرگز هیچ چیزی را که در اینجا گفته می‌شود به کسی نگوییم. عقیده تو چیست؟

– بله، اگر همه موافق هستند.

همه موافق بودند. دست‌شان را بلند کردند و یک‌صدا گفتند: قسم می‌خورم که حتی اگر گرفتار بشوم هیچ چیز نگویم.

رنگ بچه‌ها پریده بود. از قسم خودشان به هیجان آمده بودند.

پی‌یر به یک‌یک آن‌ها نگاه کرد و گفت: حالا فکر‌هایتان را بکنید و نتیجه را با دیگران در میان بگذارید. هر کس کاری را که تصمیم بگیرد، انجام می‌دهد، تنها یا با کمک دیگران. خُب، حالا دیگر دیروقت است و باید به خانه برگردیم تا توجه کسی جلب نشود، ولی خوب فکر‌هایتان را بکنید. ما می‌خواهیم به روش‌های مخصوص به خودمان انتقام «دودولف» را بگیریم.

همگی به پا خاستند. وظیفه‌ای که به عهده گرفته بودند آن‌ها را سرشار از غرور و لذت می‌کرد. همه ساکت بودند. از دور صدای آواز یک عده آلمانی به گوش رسید. این بار نیز «کلود دلون» با صدای تیزش سکوت را شکست و گفت: هی رفقا، اگر آن‌ها می‌دانستند که ما چه تصمیمی گرفته‌ایم دیگر هوس آواز خواندن نمی‌کردند.

دیگران یکی‌یکی از مخفیگاه خارج شدند و «لویی» و پی‌یر تنها ماندند. «لویی» آهسته به پی‌یر گفت: می‌دانی؟ اگر تو بخواهی می‌توانیم بعداً کارهای مهم‌تری بکنیم.

– چطور؟

– برای این که من دینامیت دارم!

پی‌یر مبهوت او را برانداز کرد: چطوری آن را به دست آورده‌ای؟

برادرم «ژرژ» که حالا توی آلمان هست، قبلاً در معدن «پلی سی» کار می‌کرد و موقع رفتن مقداری دینامیت از آنجا آورد. پدر و مادرم خبر ندارند. او آن‌ها را به دست من سپرده، تا در صورتی که کسی به آن احتیاج پیدا کرد، به او بدهم.

– ولی منظور او ما نبوده‌ایم.

– مسلّماً نه.

– «لویی» ما حق نداریم از آن‌ها استفاده کنیم. می‌فهمی؟

– نه حتی فکرش را هم نباید بکنیم، خیلی خطرناک است.

– هرچند… نه.

پی‌یر به آنچه که شب قبل به مادرش گفته بود فکر می‌کرد. قوه تخیلش برانگیخته شده بود. کاش او هم می‌توانست به سهم خود به بیرون کردن آلمانی‌ها کمک کند.

– دینامیت‌ها کجاست؟

– زیر شیروانی، لای پارچه‌های کهنه.

– نمی‌ترسی که آن را پیدا کنند؟

– نه امکان ندارد.

پی‌یر در عالم رویا سیر می‌کرد: شاید، بعد‌ها…
«لویی» گفت: ولی باید فتیله پیدا کنیم.

پی‌یر تصمیمش را گرفته بود…

شاید بعداً، اگر لازم شد. فعلاً باید سکوت کنیم.
«لویی» با هر چه که پی‌یر می‌گفت موافق بود.

آن‌ها راز خیلی مهمی در دل داشتند و از اهمیت آن هم آگاه بودند. بالاخره از مخفیگاه خارج شدند و خود را به جاده رساندند. کسی متوجه آن‌ها نشده بود. هر وقت به سربازی برمی‌خوردند چشمک‌های تمسخرآمیز رد و بدل می‌کردند.

زنگ ساعت یک از شهرداری به گوش رسید.

پی‌یر به یاد مادرش افتاد که منتظر او بود و در حالی که «لویی» را‌‌ رها می‌کرد دوان دوان به سوی خانه رفت و نفس‌زنان وارد آشپزخانه شد. مادرش میز را چیده بود و به کار‌هایش می‌رسید.

– چقدر دیر آمدی؟

پی‌یر نمی‌توانست دروغ بگوید. فقط گفت: با رفقایم صحبت می‌کردم. مادرش لبخند زد و گفت: خیلی پرحرفی کردید.

پی‌یر هم سرخ شد و هم خندید. می‌خواست چیزی بگوید ولی سکوت کرد.

زود باش، دست‌هایت را بشوی و بیا سر میز. سعی کن بعد از این زود‌تر برگردی. وقتی همه چیز حاضر است انتظار کشیدن کار آسانی نیست.

پی‌یر اطاعت کرد. وقتی برگشت مادرش را محکم در آغوش گرفت و بوسید.

– تو مادر عجیبی هستی مامان. هیچ مادری مثل تو نیست…

سپس هر دو نشستند و غذای مختصرشان را که خانم «لوگراند» به بهترین و مطبوع‌ترین شکلی تهیه دیده بود خوردند.

پی‌یر که جرات نمی‌کرد راجع به وقایع مدرسه چیزی بگوید، در عوض درباره «دودولف» بیچاره کلی صحبت کرد.

خانم «لوگراند» که به فکر فرو رفته بود گفت: مردک بیچاره. این هم یک قربانی دیگر. باز خوب شد که جان سالم به در برد، ولی خدا می‌داند که چه خاطراتی در ذهنش باقی می‌ماند. پی‌یر به آرامی گفت: حیف که هیچ کس از او دفاع نکرد.

– منظورت چیست؟… و تازه چه فایده‌ای داشت؟ جنگ چیز بدیست. به عقیدۀ من فقط با زور می‌توان به زور جواب داد. متفقین نزدیک می‌شوند و به زودی مبارزان می‌توانند به آن‌ها کمک کنند ولی از حالا تا آن‌وقت فقط باید انتظار بکشیم.

– چقدر دلم می‌خواست که من هم می‌توانستم کاری بکنم.

– نه پسرم، این کار بچه‌ها نیست باید انتظار بکشیم حتی اگر این انتظار رنج‌آور باشد.

پی‌یر ساکت بود. احساس پریشانی و بدبختی می‌کرد. حس می‌کرد که تمام کسانی که دوستش دارند با افکار و تصمیم‌های او مخالف هستند. پی‌یر فقط روی اعتماد دوستانش حساب می‌کرد و خاطرات دلیرانه کودکانی که مانند او وطن‌پرست بودند به او جرأت می‌داد.

نام‌های «بارا»۱ و «ویالا»۲ در قلب و روحش طنین می‌انداخت.

مادرش فوراً متوجه حالت مضطرب او شد و پرسید: پی‌یر چه شده؟ خیلی عجیب به نظر می‌رسی. ناخوشی؟

پی‌یر لبخندی زد و گفت: اوه نه. حالم خیلی خوب است. فقط این چیز‌ها مرا کمی خسته کرده.

مادرش هم خندید و گفت: فکرش را نکن.

– این کار آسان نیست.

در این موقع یک موتورسیکلت سه‌چرخهٔ بزرگ با سه سرباز آلمانی جلوی نرده‌های باغچه توقف کرد و دوباره با سر و صدای زیاد به راه افتاد.

پی‌یر گفت: می‌بینی؟ فراموش کردن واقعاً آسان نیست و امشب باید باز هم ساعت پنج به خانه بازگشت و من باز هم نمی‌توانم اخبار را گوش کنم.

مادام «لوگراند» از این عصبانیت بچگانه به خنده افتاد. او نمی‌توانست به پی‌یر بگوید که چقدر به پدرش شباهت دارد ولی پدرش دیگر وجود نداشت. خانم «لوگراند» سخت ناراحت شد ولی سعی کرد خویشتن‌داری کند و با صدای عادی گفت: وقت رفتن است پی‌یر امشب دیگر دیر نکن…

پی‌یر با خودش فکر می‌کرد چرا هیچ کس نمی‌خواهد بفهمد که ما در سیزده سالگی دیگر بچه نیستیم؟ که ما هم حق داریم برای آزادی کشورمان، خودمان را به خطر بیاندازیم؟ چرا مامان عزیز و بیچاره من ترجیح می‌دهد که من یک ترسوی زنده باشم تا یک قهرمان مرده؟

«کلود دلون» پی‌یر را صدا کرد:

– آهای پی‌یر!

و نفس‌زنان خود را به او رساند: می‌دانی؟ من برای کاری که گفتی میخ آورده‌ام.

پی‌یر خندید: به این زودی؟ ولی باید صبر کنیم. وقتی حکومت نظامی لغو شد، شروع می‌کنیم.

– فکر نمی‌کنی بتوانیم سر راه، چند تا لاستیک بترکانیم؟

– چرا، ولی خطرناک است. اگر غافلگیر شوی چه می‌کنی؟

– فرار…

– ولی تو را می‌گیرند. نه… بهتر است صبر کنیم. ترتیب کار‌ها را طوری می‌دهیم که هر کسی بتواند کاری بکند. 

– کِی؟

– بعد از حکومت نظامی.

دیگران هم به آن‌ها پیوستند. همه با حالت مرموز دست یکدیگر را فشردند.
«کلود» تکرار کرد: من میخ آورده‌ام.

«لویی» گفت: نگاه کنید من چه آورده‌ام و یک سوزن بزرگ را به آن‌ها نشان داد و ادامه داد: با این سوزن یک لاستیک را جلوی در کافه «کومرس» سوراخ کردم. سرباز‌ها در کافه بودند ولی مسلّماً دیگر در چنین موقعیتی این کار را نمی‌کنم، چون نزدیک بود که دو سرباز که از پشت می‌آمدند مرا غافلگیر کنند.

پی‌یر سرش را تکان داد و گفت: و این درست آن چیزی است که نباید اتفاق بیفتد. اگر یک آلمانی ما را ببیند به کاپیتان می‌گوید و او هم به شهردار یا به آقای «پیشون» شکایت می‌کند آن‌وقت ما را سخت می‌پایند و دیگر نمی‌توانیم کاری بکنیم.

در این موقع «ژرژ بالان» گفت: من فکر کردم که می‌توانیم با جوهر، اونیفرم‌هایشان را کثیف کنیم. من یک تپانچه آبی دارم. آن را از جوهر سیاه پر می‌کنم و شب وقتی از کنارشان رد می‌شوم، ماشه را فشار می‌دهم و: «به سلامتی آقایان!»

همه خندیدند.

«ژاک» هم برای خودش نقشه‌ای داشت.

کمی پودر مخصوص خارش توی لباس آن‌ها، خیلی اسباب ناراحتی‌شان می‌شود. و هر کس فکر خودش را می‌گفت و همه می‌خندیدند.

پی‌یر گفت: همه این نقشه‌ها خوب است، ولی سوءاستفاده نکنید و صبر کنید. آلمانی‌ها نباید بفهمند که ما با هم هم‌دست هستیم، اگرنه وضع خراب می‌شود. فعلا باید طبیعی باشیم، به‌خصوص در مدرسه.

آقای «پیشون» به ندرت شاگردانش را به اندازه آن بعد از ظهر، مطیع و سربراه دیده بود. کمی تعجب کرد، ولی فکر کرد که شاید سخنان آن روز صبحش ا‌ثر مثبت بخشیده و درون خودش احساس خرسندی کرد.
‌‌□

ساعت چهار و نیم، آقای «پیشون» بچه‌ها را آزاد کرد تا بتوانند قبل از ساعت پنج به منزل برگردند.

در راه خانه، پی‌یر «دودولف» را دید که روی نیمکت سنگی نشسته بود. کلاه حصیری بزرگی، که صورتش را از آفتاب حفظ می‌کرد، به سر داشت.

زیر کلاه، صورتش، که جای ضربه بر آن بود، دیده می‌شد. یکی از چشمانش به‌کلی بسته بود و لب‌های متورمش به زحمت باز می‌شد. سرش را آهسته تکان می‌داد و زیر لب ناله می‌کرد. هنگامی که پی‌یر را دید فریادی کشید و با وحشت به دیوار چسبید، ولی بعد او را شناخت. پی‌یر سلام کرد. «دودولف» سرش را خم کرد و به پی‌یر اشاره کرد که نزدیک‌تر شود و بعد گفت: آلمانی‌ها… مرا خیلی اذیت کردند. من هم آن‌ها را اذیت خواهم کرد، رنج‌شان خواهم داد. آلمانی‌ها را…

و بعد مثل این که دیگر پی‌یر را نمی‌شناخت، ناله‌اش را از سر گرفت. پی‌یر، ناراحت و منقلب، به راهش ادامه داد. با خود گفت: «حیوان‌های خشن، من انتقام دودولف را از شما می‌گیرم» و همچنان‌که اسلحۀ خیالیش را در دست می‌فشرد با قدم‌های سبک به سوی خانه رفت.


توضیحات:
۱ – «ژوزف بارا» که در سن چهارده سالگی در سال ۱۷۹۳ به خاطر دفاع از جمهوری در فرانسه کشته شد.
۲ – «ژوزف ویالا» که در سن سیزده سالگی در سال ۱۷۹۳ به خاطر دفاع از جمهوری در فرانسه کشته شد.

۳

شب بود. تاریکی غلیظ و نفوذناپذیری دهکده را در سکوتی خصمانه فرو برده بود. گاهی انعکاس فریادی از دور به گوش می‌رسید یا صدای قدم‌های سنگینی روی جاده طنین می‌انداخت. پی‌یر از پنجره نیمه‌باز جز تودهٔ نامشخص خانه‌ها و درختان چیزی نمی‌دید. آن شب برای اولین بار می‌خواست بیرون برود. با وجود این که از فریب دادن مادرش رنج می‌کشید، برای سرمشق دادن به دیگران تصمیم گرفته بود به‌تنهایی به مرکز دهکده برود و سر راه گشتی‌های آلمانی میخ بگذارد و چون مرکز دهکده از خانه آن‌ها خیلی فاصله داشت، بیم آن نمی‌رفت که مجرم را بشناسند. پی‌یر انتظار رد شدن آلمانی‌ها را می‌کشید تا بتواند خارج شود. ساعت یازده و نیم شب بود. از اتاق پهلویی که مادرش در آن استراحت می‌کرد هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید. همه چیز به خواب سنگینی فرو رفته بود. فکر مادرش احساس گناه را در او بیدار کرد. پی‌یر کیسه‌ای از میخ‌های کوچک نوک تیز را که در صندوق ابزار نجاری پدرش پیدا کرده بود در دست داشت.

برای عملی کردن نقشه‌اش پی‌یر اجباراً منتظر لغو حکومت نظامی و فرو نشستن خشم آلمانی‌ها شده بود. آلمانی‌ها نتوانسته بودند مبارز «سولاک» را دستگیر کنند، ولی گروگان هم نگرفته بودند. کسی نمی‌دانست چرا. مردم می‌گفتند که آن سرباز آلمانی که کشته شده در حال دزدیدن یک خرگوش در مزرعه‌ای غافلگیر شده بود و چون سابقه دزدی هم داشته، فرمانده آلمانی‌ها پس از پرس و جو از مردم «سولاک» و بدرفتاری با آن‌ها دیگر قضیه را دنبال نکرده بود. پی‌یر در دل گفت: همه جا دزد پیدا می‌شود، آدم‌هایی که هیچ‌کس به وجودشان افتخار نمی‌کند.

ناگهان پی‌یر لرزید. صدایی از چند متری او به گوش می‌رسید. برخورد نرم و خفه دو چیز به هم که قطع می‌شد و دوباره شروع می‌شد. پی‌یر پشت پنجره ایستاده بود. قلبش به‌شدت می‌زد. آن‌قدر شدید که می‌ترسید صدای قلبش شنیده شود. با این‌همه جرأت بستن پنجره را نداشت. صدا قطع شد. پی‌یر حس می‌کرد که این موجود عجیب در نزدیکی اوست. یعنی مواظب او هستند؟ پی‌یر بی‌حرکت بود. دستش روی دستگیره کرخت شده بود و لرزشی را در ستون فقراتش حس می‌کرد. صدای نزدیک شدن گشتی‌ها و دوچرخه‌های روغن‌کاری‌شده‌شان به گوش می‌رسید. پی‌یر به زحمت سایه آن‌ها را تشخیص داد که در تاریکی شب دور می‌شدند. صدای اسرارآمیز دوباره شروع شد و پی‌یر شبح مردی را دید که به دنبال گشتی‌ها روی جاده راه می‌رفت. دیگر هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید. کم‌کم اطمینان خاطری پیدا کرد، ولی کنجکاو شده بود. این مرد که بود؟ آیا یکی از مبارزان بود؟ به کجا می‌رفت؟ پی‌یر ناگهان متوجه شد در پشت این سکون اشیاء و سکوت انسان‌ها در برابر نیروی اشغال‌کننده، نیرویی مرتب و منظم وجود دارد که مبارزه می‌کند. چقدر دلش می‌خواست آن‌ها را بشناسد و یکی از آن‌ها باشد. درک می‌کرد که اعمال او و دوستانش چقدر کودکانه است. مردّد ماند. آیا مزاحم این آدم‌های نا‌شناس نخواهد شد؟ از طرفی ترس از این که در چشم خود و دوستانش ترسو و بی‌عرضه جلوه کند و احساس حسرتی که چشم پوشیدن از آن تصمیم در او به وجود می‌آورد، آن‌قدر شدید بود که تردید نکرد. برای آخرین بار به اتاق مادرش گوش سپرد و خیلی مصمّم پا به کوچه گذاشت. با احتیاط از کنار جاده پیش می‌رفت و آماده بود که به محض شنیدن کوچک‌ترین صدایی خود را در پناه در یا پشت تیری پنهان کند.

کم‌کم به دهکده رسید و بین خانه‌ها به راه افتاد. همه چیز خاموش و بی‌حرکت بود. گاهی باد خنکی، هیاهوی دریا را به گوشش می‌رساند و یا با مو‌هایش بازی می‌کرد. وقتی به محلی که در نظر گرفته بود رسید، کیسه میخ‌ها را به دست گرفت، زانو زد و آماده برای فرار، با نظم و ترتیب تمام میخ‌ها را پهلو به پهلو، طوری روی جاده نشاند که نوک آن‌ها به طرف بالا باشد سپس به آن‌ها نگاه کرد. میخ‌ها در اثر ماندن طولانی در انبار زنگ زده بود و جلب توجه نمی‌کرد. پی‌یر که دیگر کاری نداشت آماده بازگشت شد. از این که نمی‌توانست نتیجه کارش را ببیند دلخور بود. ناگهان فکری به مغزش رسید. در نزدیکی او حیاط بزرگی بود که خانواده‌های متعدد اسپانیایی در آن زندگی می‌کردند و چون نرده‌ای آن را حفاظت نمی‌کرد، پی‌یر می‌توانست پشت دیوار، در کنار کلبه و وسایل زراعتی، خود را مخفی کند و به انتظار بنشیند. همه‌چیز در اطراف او عجیب به نظر می‌رسید، با وجود این احساس امنیت می‌کرد. روی تخته‌سنگی کنار کلبه نشست و به اطرافش نگریست.

در آن تاریکی که همه جا را فرا گرفته بود توانست کم‌کم چیزهایی را تشخیص بدهد. یک پنجره، لباس‌های شسته روی یک طناب، شبح بوته‌ای که وقتی به آن خیره می‌شد بزرگ‌تر به نظر می‌آمد. جاده خلوت بود. پسرک کم‌کم به خواب می‌رفت که ناگهان صدای پایی را شنید. به یاد شبحی که از پنجره دیده بود افتاد و بدون تامل خود را پشت تخته‌سنگ مخفی کرد. قدم‌ها نزدیک شد و دو مرد خود را به جایی که او چند لحظه قبل، در آن‌جا پناه گرفته بود رساندند. پی‌یر صدای تنفس آن‌ها را می‌شنید.

یکی از آن‌ها گفت: به موقع رسیدیم.

صدای دوچرخه گشتی‌ها نزدیک شد. دو مرد بی‌حرکت بودند. ناگهان صدای ترمز شدید و ناسزایی به گوش رسید. آلمانی‌ها پس از گفتگوی کوتاهی پیاده به راه افتادند و صدای خشک چکمه‌هایشان روی سنگ‌فرش‌ها آهسته آهسته محو شد.

یکی از مرد‌ها پرسید: چه اتفاقی افتاد؟

– گمان می‌کنم که لاستیک یکی از دوچرخه‌ها ترکید.

– کاش همیشه این‌طور بود. اگر آن‌ها پیاده کشیک بدهند خطر غافلگیر شدن ما کمتر می‌شود. 

– ولی من ترسیدم.

– باز هم شانس آوردیم که فکر تفتیش حیاط به سرشان نزد.

سپس یکی پس از دیگری به طرف جاده رفتند و در ظلمت شب ناپدید شدند.

تا چند لحظه پس از رفتن آن‌ها پی‌یر هنوز جرأت تکان خوردن نداشت. او آن‌ها را نشناخته بود، ولی صدا‌هایشان به گوشش آشنا بود. اگر او را می‌دیدند چه می‌کردند؟ پی‌یر خیلی ترسیده بود. از طرفی از موفقیت اقدامش خیلی خوشحال بود.

او شب فوق‌العاده‌ای را گذرانده بود و چیزهای زیادی برای تعریف کردن داشت: برخورد با مبارزان، خطر گرفتار شدن و موفقیت. او کارش را ادامه خواهد داد. بار آینده میخ‌هایش را جای دیگری خواهد گذاشت. به فکرش رسید که آن‌ها را جمع کند.

همه چیز دوباره در سکوت فرو رفته بود. پی‌یر حیاط را ترک کرد، زانو زد و با دست شروع به جمع‌آوری میخ‌ها کرد. آن‌ها را در کیسه ریخت، گوش فرا داد و سپس بلند شد و با قدم‌های بلند و بی‌صدا به راه افتاد. تاریکی شدت خودش را از دست داده بود. ماه آهسته بالا می‌آمد و ظلمت را می‌شکافت. خیلی زود از دهکده خارج شد. خانه‌اش را که در انتهای جاده می‌درخشید نزدیک حس می‌کرد، ولی ناگهان صدای پایی شنید. هیچ پناهگاهی وجود نداشت. با وحشت به هر طرف می‌نگریست. در بزرگ باغی را دید که باز بود. به سرعت خود را پشت آن مخفی کرد. سربازهایی که از کشیک برمی‌گشتند از مقابل او گذشتند ولی چیزی ندیدند. پی‌یر که خیلی خسته بود جرات بلند شدن نداشت و همان‌طور که دراز کشیده بود مدت زیادی منتظر ماند تا وقتی که ابر‌ها از هم گسیختند و آسمانی پر از ستاره آشکار شد. ستارگان مانند قطعات الماس روی مخمل بی‌انتهای آسمان می‌درخشیدند. این‌همه زیبایی او را به رویا فرو برد. پی‌یر از خود می‌پرسید: که آیا ممکن است که زیر آسمان به این زیبایی انسان‌ها از هم متنفر باشند؟ با هم بجنگند؟ در این لحظه در وجود جنگی که خود او یکی از ناچیز‌ترین مبارزان آن بود شک کرد، ولی حقیقت، زود رویا را پس زد. در اطراف او همه چیز در سکوت فرو رفته بود. پی‌یر بر سستی خود چیره شد، از جا بلند شد و بدون توقف تا خانه دوید. پنجره را به آرامی باز کرد، داخل شد و آن را دوباره بست. گوش داد. مادرش بیدار نشده بود. حال که از همه دام‌های شب به سلامت جَسته بود، دیگر لزومی نداشت که خود را مخفی کند. نفس‌زنان ولی با اطمینان و رضایت جلوی پنجره ایستاد و حوادث شب را به خاطر آورد. مثل این که از شکار برگشته باشد، با خود تکرار می‌کرد: یکی از آن‌ها را به دام انداختم. بعد، به یاد جمله مرد نا‌شناس افتاد: کاش همیشه پیاده کشیک بدهند در این صورت صدای پایشان را می‌شنویم.

پی‌یر به خودش گفت: باید وادارشان کنم از دوچرخه‌هایشان چشم بپوشند. این خود کمکی به مبارزان خواهد بود. همچنان‌که لباس‌هایش را درمی‌آورد به آن‌ها فکر می‌کرد. که بودند؟ از کجا می‌آمدند و چه می‌کردند؟

دراز کشید و ملافه را تا زیر چانه بالا آورد. از به یاد آوردن ناسزای سرباز آلمانی خنده‌اش گرفت و پیش خود گفت: تکرار خواهم کرد، ادامه خواهم داد…

خواب، آرام او را در بر گرفت. تکانی خورد و زمزمه کرد: پدر… ادامه خواهم داد…

۴

پی‌یر به زحمت چشمانش را گشود و نگاهی به اطراف انداخت. تیغه‌ای از پرتو خورشید از آن سوی پنجرۀ چوبی به داخل اتاق افتاده بود. همه چیز در این اتاقِ کوچک و خنک می‌درخشید.

خاطرات شب قبل با تصویرهای روشن به مغزش هجوم آورد. گشتی‌ها، مبارزان، آسمان و ستارگان درخشانش، میخ‌هایی که روی جاده گذاشته بود و صدای ترکیدن لاستیک‌ها، همه این تصویر‌ها از جلوی چشمش گذشت. خطر، شادی، تاریکی و آسمان روشن، خاطراتی بود که این شب زیبا و فراموش‌نشدنی در قلبش باقی گذارده بود.

در به‌آرامی باز شد و مادرش به درون آمد. در حالی که لبخند می‌زد روی او خم شد و پرسید: خُب پی‌یر، امروز صبح خیال نداری بیدار شوی؟

پی‌یر از جا پرید. چشمانش از شادی می‌درخشید. پرسید: خیلی دیر شده مامان؟ 

– ساعت هشت است.

با یک حرکت، ملافه را کنار زد و صورتش را جلو برد تا مادرش او را ببوسد.

آن‌قدر خوب خوابیده بودی که دلم راضی نشد بیدارت کنم، عجله کن. من می‌روم صبحانه‌ات را حاضر کنم.

پی‌یر دوباره تنها ماند. مادرش را با نگاه دنبال کرد. نزدیک بود او را صدا کند و همه چیز را برایش بگوید ولی او بیرون رفته بود.

پسرک در دل از او تقاضای بخشش کرد. از این که خودش را به خطر انداخته بود و از این که سکوت کرده بود تقاضای بخشش کرد و با خود عهد بست که بعد‌ها همه چیز را به او بگوید، البته بعد‌ها.

– پی‌یر چه می‌کنی؟

– آمدم مامان، آمدم.

و فوراً شلوار کوتاهش را پوشید و از اتاق خارج شد. 

– چه می‌کردی؟ دوباره خوابت برد؟

– نه، من…

نمی‌دانست چه بگوید. مادرش که او را خوب می‌شناخت لبخندی زد و گفت: زود باش، حالا دیگر عجله کن.

عکس آسمان توی چشمه افتاده بود. پی‌یر خود را به سرعت شست. قطره‌های آب که هنوز خنکی شب را داشت روی بازو‌ها و گردنش جاری شد. پی‌یر همچنان‌که خود را خشک می‌کرد فریاد زد: تقریبا به روش آلمانی‌هاست، خوب آدم را بیدار می‌کند. سپس لباس پوشید صبحانه‌اش را به‌سرعت خورد و به طرف مدرسه روان شد.

در این ساعت – به ساعت آلمانی‌ها – همه بچه‌های فرانسوی به مدرسه می‌رفتند تا زبان و تاریخ پر از درد و رنج وطن‌شان را فراگیرند و از سرنوشت آن آگاه شوند.

ولی آن روز صبح پی‌یر به چیز دیگری می‌اندیشید. فکری او را آزار می‌داد. آیا می‌توانست همه چیز را به دوستانش بگوید؟ آیا حق داشت راز آن دو نا‌شناس مرموز را برملا کند؟ زیاد تردید نکرد. در حالی که کیفش را روی شانه جابجا می‌کرد تصمیمش را گرفت: فقط به «لویی» همه چیز را می‌گویم.

پی‌یر از روی کنجکاوی‌‌ همان راه شب قبل را انتخاب کرد. در ضمن می‌خواست میخ‌هایی را که موفق نشده بود در تاریکی بیابد به دست آورد. وقتی به محل شب پیش رسید، خم شد و در حالی که وانمود می‌کرد که بند کفشش را می‌بندد، با چابکی چند میخی را که هنوز در وسط کوچه رهگذران را تهدید می‌کرد برداشت و مطمئن شد که هیچ علامت جرمی باقی نمانده است و هیچ مجازاتی در انتظارش نیست. با قلبی مملو از شادی به طرف مدرسه دوید. وقتی رسید که آقای «پیشون» می‌خواست در کلاس را ببندد. معلم گفت: نزدیک بود دیر برسی.

پی‌یر نفس‌زنان و با رنگ و رویی افروخته معذرت خواست و سر جایش نشست. همچنان‌که استاد به طرف میزش می‌رفت «لویی» آهسته پرسید: خُب موفق شدی؟

همه منتظر جواب پی‌یر بودند. او با حرکت سر جواب داد: بله.

و چون معلم شروع به حضور و غیاب کرد همه ساکت شدند.

در زنگ تفریح بچه‌ها پی‌یر را سوال‌پیچ کردند. دوستانش بدون رعایت احتیاط می‌خواستند همه چیز را بدانند. ولی پی‌یر آهسته حرف می‌زد و جواب‌های سربسته می‌داد. بالاخره «لویی» فریاد زد: مگر نمی‌بینید که نمی‌تواند الان چیزی بگوید؟ می‌توانید تا شب صبر کنید مثل دفعه قبل در پارک جمع می‌شویم.

«کلود» التماس کرد: اقلاً بگو که چرخ چند نفر را پنچر کردی؟ 

– یک نفر را.

– مطمئنی؟

– بله

همه از شادی فریاد کشیدند و در تمام مدت زنگ تفریح صدای چرخ پنچر شده و ترکیدن لاستیک را تقلید کردند. آقای «پیشون» که شاگردانش را نگاه می‌کرد متعجب بود و سرانجام این بی‌قیدی و نشاط را به حساب سن آن‌ها گذاشت.

ساعت پنج پسر‌ها در پارک دور پی‌یر جمع شدند. او به‌سادگی آنچه را که انجام داده بود برایشان تعریف کرد: که چگونه در حیاط منتظر گشتی‌ها شده بود و صدای ترکیدن لاستیک‌ها و ناسزای آلمانی را شنیده بود.

همه بچه‌ها خندیدند.

سپس پی‌یر درباره بازگشت خود صحبت کرد. صدای پای سربازان که نزدیک می‌شدند و این که او هیچ پناهگاهی نداشته و از مخفیگاهی که ناگهان کشف کرده بود و دور شدن گشتی‌ها.

بچه‌ها که در سکوت به حرف‌های پی‌یر گوش می‌دادند درک کردند که خطر چقدر نزدیک بوده و فهمیدند که آن‌چه می‌کنند فقط یک بازی نیست.

پی‌یر با‌‌ همان صدای آرام ادامه داد: خیلی احتمال داشت مرا دستگیر کنند ولی من هیچ نترسیدم.

سکوتی سخنانش را بدرقه کرد. «ژرژ بالان» پرسید: باز هم این کار را می‌کنی؟ 

– بله.

«کلود» به نوبه خود سوال کرد: کِی؟

– امشب. اوایل شب هوا خیلی تاریک است و بهترین موقع برای این کار است. بعداً کارهای دیگری هم خواهیم کرد.

– اگر مادرت بفهمد که تو شب بیرون می‌روی چه می‌کنی؟

چند لحظه مردّد ماند و سپس گفت: نمی‌دانم، ولی تا جایی که ممکن باشد سعی می‌کنم نفهمد.

«آندره نو» که به نظر می‌آمد سوالی دارد عاقبت پرسید: اگر درِ کلبه‌ای که دیشب دیدی باز بماند فایده‌ای خواهد داشت؟

– مسلّماً.

– من ترتیبش را می‌دهم. همان‌طور که می‌دانی، همه آدم‌هایی که توی آن حیاط زندگی می‌کنند وسایل‌شان را توی آن کلبه می‌گذارند ولی کلید آن پیش پدرم است.

«کلود دلون» دوباره خود را وارد بحث کرد: ببینم، برای تو بهتر است که موقع انتظار تنها باشی؟

– بله بدون شک، ولی کسی که مطمئن باشد هیچ‌کس را در خانه بیدار نمی‌کند می‌تواند همراه من بیاید در غیر این صورت…

«کلود» مغموم بنظر می‌رسید: کاش من می‌توانستم بیایم…

– ناراحت نباش مهم نیست.

«لویی» توی فکر بود: من می‌توانم از راه شیروانی خارج شوم. قبلاً هم برای دیدن آلمانی‌هایی که در پایگاه زیردریایی کار می‌کنند بیرون رفته‌ام.
– هیچ‌کس متوجه نمی‌شود؟

– پدر و مادرم نه ولی خواهرم شاید. می‌توانم حقیقت را به او بگویم.

پی‌یر موافق نبود.

– من به دختر‌ها هیچ اعتماد ندارم.

– ولی می‌توانی از او مطمئن باشی.

– تو به او اعتماد داری؟

– او بله.

– خُب مانعی ندارد قرار ما ساعت یازده و نیم در کلبه… بعد از دور شدن گشتی‌ها. تو از توی خانه صدای آن‌ها را می‌شنوی؟ 

– نه، ولی سر وقت می‌‌آیم.

– یکی از ما کشیک می‌کشد و دیگری میخ‌ها را سر چهارراه می‌چیند.

سایرین در عالم رویا به حرف‌های «پی‌یر» و «لویی» و حوادثی که در پیش داشتند فکر می‌کردند. هر کس فکر خطرات احتمالی را می‌کرد و پند و اندرزی می‌داد.

«کلود دلون» گفت: اگر غافلگیر شدید می‌توانید توی میدان هم مخفی شوید.

– یا پشت بقالی.

«ژاک تورن» پرسید: به اندازه کافی میخ دارید؟ 

– بله.

– وگرنه من می‌توانم…

«کلود» پرسید: پس کِی نوبت ما می‌شود؟

– بعداً. دو یا سه روز دیگر. فعلاً سکوت کنید و مواظب باشید.

همه منظورش را فهمیدند و برخاستند. یکی‌یکی دست «پی‌یر» و «لویی» را فشردند و برایشان آرزوی موفقیت کردند.

«آندره» گفت: شما هم مواظب خودتان باشید. در مورد کلبه خیال‌تان راحت باشد. می‌دانی برادر؟ من دیشب زیاد نخوابیدم و امشب هم تا وقتی حس نکنم که شما به خانه برگشته‌اید خوابم نمی‌برد.

پی‌یر خندید و جواب داد: بخواب و خیالت راحت باشد، همه چیز به خوبی پیش می‌رود. فردا برایتان تعریف می‌کنم. امیدوارم که امشب دو تا شکار کنیم.

همه به راه افتادند. پی‌یر گفت: با هم از پارک خارج نشوید. من و «لویی» کمی صبر می‌کنیم. بچه‌ها دسته‌دسته دور شدند. دو دوست ساکت بودند. وقتی «لویی» خواست حرکت کند، پی‌یر جلوی او را گرفت و گفت: می‌خواهم به تو چیزی بگویم:…

«لویی» با تعجب برگشت: موضوع مهمی است؟ مربوط به دینامیت‌هاست؟

 نه. دیشب قبل از این که از خانه بیرون بیایم مردی را دیدم که موقع عبور گشتی‌ها خودش را مخفی کرد و وقتی در حیاط اسپانیایی‌ها منتظر بودم، دو مرد را دیدم که به آنجا پناه آوردند.

– آن‌ها تو را دیدند؟

– نه.

– آن‌ها را‌ شناختی؟ حرف زدند؟

– به نظرم غریبه نبودند ولی توی تاریکی آن‌ها را نشناختم.

– حتماً از مبارزان بودند.

– بدون شک.

– اگر ما را غافلگیر کنند چه کار می‌کنند؟

– نمی‌دانم. برایشان تشریح می‌کنیم. وقتی لاستیک دوچرخه سرباز آلمانی ترکید یکی از آن‌ها گفت: «اگر گشتی‌ها همیشه پیاده بودند فرار از دست آن‌ها آسان‌تر می‌شد».

– بنابراین نباید ناراحت باشیم…

– نه، ولی باید مواظب باشیم که مزاحم آن‌ها نشویم.

– می‌خواهی از ادامه کارمان صرف‌نظر کنیم؟

– نه، ولی دونفری بهتر می‌توانیم کمین کنیم و مراقب باشیم.

– بله… ولی آن‌ها کی هستند؟… در واقع ما باید بیش از این که در فکر اذیت کردن آلمانی‌ها هستیم، مواظب باشیم که مزاحم فرانسوی‌ها نشویم. 

– بله همین‌طور است. خُب، حالا می‌توانیم برویم.

– اگر من آن‌ها را بشناسم می‌توانم دینامیت‌ها را در اختیارشان بگذارم.

– من هم همین فکر را کردم، ولی شناختن آن‌ها در تاریکی آسان نیست. حتی معلوم نیست اگر با آن‌ها برخورد کنیم چه عکس‌العملی نشان می‌دهند. 

– منظورت این است که ممکن است مسلح باشند؟

– شاید.

– بالاخره ما هم فرانسوی هستیم و باید بتوانیم با آن‌ها کنار بیاییم.

«لویی» جلوی مدرسه از پی‌یر جدا شد. پی‌یر از میدان گذشت. به آن‌چه دوستانش گفته بودند فکر می‌کرد. «دودولف» را دید که روی نیمکت سنگی نشسته است. «دودولف» دستش را تکان داد و به او لبخند زد. پی‌یر جلو رفت و دستش را به سوی او دراز کرد. «دودولف» محکم ولی بدون خشونت، دست او را فشرد و همچنان‌که لبخند می‌زد گفت: خوب است… خیلی خوب است.

پی‌یر تعجب کرد. دستش را به آرامی از دست او بیرون کشید. «دودولف» در حالی که چشمک می‌زد شادمانه ادامه داد: خوب است، خیلی خوب است. پی‌یر مردّد دور شد.

«منظورش چیست؟ شاید به خاطر این است که آن روز با او مهربان بودم؟»

ناگهان پی‌یر مادرش را دید که از بقالی بیرون می‌آید. آلمانی قدبلندی کنار او ایستاده بود و خیلی جدی به کیف‌دستی او اشاره می‌کرد و می‌گفت: سنگین، سنگین.

خانم «لوگراند» که سرخ شده بود وانمود کرد که نشنیده. پی‌یر خودش را جلو انداخت و بدون یک کلمه حرف، کیف را از دست مادرش گرفت. آلمانی مدتی متحیّر ایستاد و بعد در حالی که می‌خندید دور شد.

مادر و پسر، یکی برافروخته‌تر از دیگری، در سکوت به روبروی خود نگاه می‌کردند و صد متری به این ترتیب راه رفتند. بعد، زیرچشمی به هم نگاه کردند، لبخند زدند و بر خلاف میل‌شان شروع کردند به خندیدن.

پی‌یر گفت: آدم زرنگی به نظر می‌آمد. آن‌ها عادت دارند که تو را این‌طوری ناراحت کنند؟ 

– نه… این اولین بار بود.

– شاید می‌خواست واقعاً کمکت کند…

– من به کمک کسی احتیاج ندارم به‌خصوص به کمک آن‌ها.

– فکر می‌کنم فهمید.

– امیدوارم… امشب دیر کردی.

– با بچه‌ها صحبت می‌کردیم و همین باعث شد که سر موقع به تو برسم.

در کنار هم به راه‌شان ادامه دادند. ناگهان گفت: عجب. این ازدحام برای چیست؟

در واقع، عده زیادی دور مامور شهرداری جمع شده بودند و با حرارت بحث می‌کردند. 

– دوباره باید شروع کنیم؟ آخر چه فایده‌ای دارد؟

– همان‌طور که گفتم دستور شهرداری‌ست، البته به تقاضای آلمانی‌ها.

پی‌یر، «کلود دلون» را دید که در ردیف اول جایی برای خود باز کرده است. او را صدا زد و پرسید: چه خبر است؟

«کلود» گفت: آلمانی‌ها می‌خواهند که برای جلوگیری از خراب‌کاری‌های احتمالی، افراد دهکده از همه راه‌ها مراقبت کنند. آنهایی که مجبورند این کار را بکنند هیچ خوشحال نیستند. باید تقاضانامه‌هایی را که او در دست دارد پر کنند.

مامور شهرداری گفت: من تقصیری ندارم. شهردار این کاغذ‌ها را به من داده تا آن‌ها را توزیع کنم.

یک ماهیگیر که صورت آفتاب‌سوخته‌ای داشت گفت: مواظبت از دو کیلومتر راه، فقط با یک چوبدستی، آن هم موقع شب… فکرش را بکنید!

دیگری گفت: مگر احتیاج به چیز دیگری هم دارید؟ وقتی خراب‌کاران را دیدی فرار می‌کنی دیگر.

سومی گفت: به‌خصوص که آن‌ها حتماً از دوستان ما هستند.

– بله، ولی من می‌خواهم بگویم این کار احمقانه است.

– خیال می‌کنی آلمانی‌ها نمی‌دانند؟ آن‌ها می‌خواهند ما را آزمایش کنند. همین و بس.

مامور شهرداری که نگاه‌های وحشت‌زده‌ای به اطراف می‌انداخت گفت: برای رضای خدا ساکت شوید. حالا که کاری نمی‌توانیم بکنیم، لااقل وانمود کنیم که مطیع هستیم.

ماهیگیر شجاعی که بلوز سرمه‌ای دریانوردی به تن داشت گفت: «چطور وانمود کنیم؟ از دو حالت خارج نیست. یا اطاعت می‌کنیم یا نمی‌کنیم. آن‌هایی که ناراحت هستند یا می‌ترسند خود دانند… خدا نگهدار!» بعد دست‌هایش را در جیب کرد و با قدم‌های آرام دور شد.

– «لویی سنیه» راست می‌گوید.

مرد لاغری با نگاه مضطرب گفت: اگر همه همین حرف را بزنند، جواب آلمانی‌ها را چه باید داد؟

مامور شهرداری حرف او را دنبال کرد: مسلّم است که اگر هیچ کس کشیک ندهد آلمانی‌ها برای همه اهالی دهکده مجازاتی در نظر می‌گیرند، ولی چون فعلا روابط ما بد نیست حیف است که…

مردی با موهای پرپشت خاکستری – که اسمش «دنیس برتراند» بود – گفت: حیف؟ حیف برای کی؟ من از آلمانی‌ها انتظاری ندارم، هیچ‌وقت هم آن‌ها را دوست نداشتم، ولی حالا که همه جا شکست می‌خورند هیچ دلیلی ندارد که با آن‌ها با انسانیت رفتار کنیم. اگر باید از راه‌ها نگهبانی کرد، من این کار را می‌کنم، ولی برای دفاع از آن‌ها روی من حساب نکنید.

پی‌یر بیش از این معطل نشد و به مادرش که دور شده بود پیوست و گفت: شنیدی؟ حتماً آلمانی‌ها از چیزی می‌ترسند.

– به عقیده من این فقط یک زورگویی بیشتر به ماست.

نمی‌دانم. شاید از خراب‌کاری در راه آهن می‌ترسند… فکرش را بکن… انفجار خط آهن! وقتی که یک قطار مهمات می‌گذرد، عالی‌ست. با منفجر کردن خط پاریس، حتی می‌توان ارتباط این ناحیه را به‌کلی قطع کرد.

– تو اغراق می‌کنی عزیزم. هیچ به مجازات‌های بعدی فکر می‌کنی؟

– ولی مامان، اگر اهالی جای دیگری این کار را بکنند آلمانی‌ها با ما چه کار می‌توانند بکنند؟

خدا می‌داند پی‌یر. همه فرانسوی‌ها با هم متحد هستند و آلمانی‌ها هم این موضوع را خوب می‌دانند. فکر نمی‌کنی تا به حال به اندازه کافی بدبختی داشته‌ایم؟

پی‌یر سکوت کرد. مثل همیشه حقیقت برای او فقط یک معنی داشت: باید دشمن را به تنگ آورد و فرانسه را نجات داد. برای او، در این نبرد قربانی وجود نداشت، همه یا قهرمان بودند و یا شهید. افسوس می‌خورد که نمی‌تواند یکی از آن‌ها باشد. «منفجر کردن خط آهن!» ناگهان فکری در مغزش جرقه زد: «من می‌توانم. من می‌توانم با دینامیت‌ها این کار را بکنم…»

ولی جرقه‌ای که درون او را شعله‌ور می‌کرد زود خاموش شد. او فقط یک بچه بود. نمی‌توانست به تنهایی چنین تصمیمی بگیرد. شاید این کار مخالف مقاصد مبارزان بود. شاید خشم آلمانی‌ها را بر ضد دهکده برمی‌انگیخت.

پی‌یر دیگر به این موضوع نیندیشید. فقط گاهی به این که شب، با «لویی» میخ‌ها را روی جاده خواهد گذاشت فکر می‌کرد و لذت می‌برد، زیرا برای او این میخ‌ها نیش‌هایی بود که عزت نفس فاتحین را جریحه‌دار می‌کرد.

۵

پی‌یر در سکوت شب زمزمه کرد: کجایی؟

درِ کلبه به‌آرامی باز شد و شبح کوچکی از تاریکی بیرون خزید.

– بیا… برویم میخ‌های دیگر را بگذاریم.

یکی پس از دیگری به راه افتادند. چسبیده به دیوار و آماده برای مخفی شدن – در صورت خطر – به انتهای کوچه رسیدند. روبروی آن‌ها جاده کلیسا پیچ می‌خورد. چهارراه در طرف راست و بقالی در طرف چپ بود. همه اهالی دهکده آذوقه‌شان را از این بقالی که اکنون گویی به خواب رفته، تهیه می‌کردند.

«لویی» نجوا کرد: چه کنیم؟

تو برو پشت مغازه و مراقب پارک و گذر کافه باش، من هم مواظب جاده هستم. «لویی» بدون صدا دور شد. پی‌یر شروع کرد به چیدن میخ‌ها روی زمین. هر چند لحظه یک بار سرش را بلند می‌کرد. او «لویی» را نمی‌دید، ولی او را نزدیک خود حس می‌کرد – در کمین – گوش فرا داد، جز زمزمهٔ دوردست دریا و صدای به هم خوردن میخ‌ها در کیسه چیزی شنیده نمی‌شد. وقتی آن را خالی کرد برخاست و به طرف «لویی» رفت.

– تمام شد؟

– بله می‌توانیم برویم. وقتی رد شدند برمی‌گردیم.

در سکوت، سایه‌وار از کنار دیوار گذشتند و به کلبه بازگشتند. «لویی» از روی احتیاط در را پشت سر خودشان بست. هیچ صدایی نبود. تاریکی در داخل کلبه غلیظ‌تر از بیرون بود.

همه چیز در اطراف‌شان تهدیدکننده به نظر می‌رسید. بچه‌ها که سخت تحت تأثیر قرار گرفته بودند، جرأت تکان خوردن نداشتند. سپس محتاطانه اشیاء اطراف‌شان را لمس کردند و یک کارگاه نجاری، توده‌ای از بیل، چنگک و کلنگ را تشخیص دادند. بوی خاکی که از آن‌ها به مشام می‌رسید تمام کلبه را پر کرده بود و تنفس را مشکل می‌کرد.

«لویی» آهسته گفت: بوی عجیبی می‌آید.

– بوی این بیل‌هاست.

– به نظر می‌رسد که با بوی قیر مخلوط شده.

– شاید.

یک لحظه سکوت حکم‌فرما شد و سپس: تو صدایی می‌شنوی؟

– اگر ما را پیدا کنند؟

– واقعاً بدبیاری‌ست…

– بامزه اینجاست که توی خانۀ ما همه خوابیده‌اند و هیچ‌کس به فکرش نمی‌رسد که ممکن است من در این کلبه، در کمین باشم.

پی‌یر نیز به مادرش فکر کرد. شاید می‌خواست به این وسیله بر اضطراب سنگینی که در این هوای فاسد وجود داشت، غلبه کند.

 بدون صدا از شیروانی پایین آمدم. سنگ‌ها مثل قلاب هستند، به‌آسانی می‌شود از آن‌ها استفاده کرد.

– خواهرت فهمید؟

«لویی» چند لحظه مکث کرد و بعد گفت: مجبور شدم او را در جریان بگذارم.

– چرا؟

– چون برای خارج شدن باید از اتاق او می‌گذشتم، اگرنه، شاید می‌فهمید و به دیگران خبر می‌داد. این بود که ترجیح دادم به او بگویم. در هر صورت می‌توانی به او اعتماد کنی.

– او چه گفت؟

– گفت که کار خوبی می‌کنم. حتی پرسید که می‌تواند یک بار با ما بیاید؟

– اوه، نه! دختر‌ها نه.

پی‌یر متوجه شد که صدایش را بلند کرده. هر دو سکوت کردند. مشوّش بودند. شاید ناگهان متوجه خطر عمل‌شان شده بودند. پی‌یر شروع به صحبت کرد: خواهر شجاعی داری… ولی می‌بینی که غیرممکن است. در چنین موقعی با او چه می‌توانستیم بکنیم؟

– حق داری.

دوباره سکوت اختیار کردند.

عجیب است که گشتی‌ها نمی‌آیند. این‌طور نیست؟ دیشب هم تو این‌همه منتظر شدی؟

نه، نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده. برو ببینیم.

آهسته در را باز کردند. هوای تازه شب جان تازه‌ای در آن‌ها دمید. «لویی» زمزمه کرد: هوا خیلی بهتر شده.

– بله. صبر کن!… من می‌روم ببینم.

پی‌یر چسبیده به دیوار پیش می‌رفت و بعد ایستاد. «لویی» به او پیوست و پرسید: خُب؟

– نمی‌دانم. هیچ نمی‌فهمم.

– چه کنیم؟

– نمی‌دانم. باز هم صبر کنیم.

بچه‌ها در سرگردانی کامل دست و پا می‌زدند. همه چیز بر خلاف انتظار بود.

ناگهان صدای حرف به گوش‌شان رسید. به خود لرزیدند و به‌سرعت به سوی کلبه بازگشتند.

– دارند می‌آیند.

گوش به زنگ ایستادند. صدا مدتی شنیده شد و سپس به جای این که اوج بگیرد رفته‌رفته دور شد.

بچه‌ها چسبیده به هم جرأت تکان خوردن نداشتند. «لویی» گفت: چه اتفاقی افتاده؟

– نمی‌دانم، شاید لاستیک یکی از آن‌ها ترکیده و دوباره به قصر برگشته‌اند.

– حتماً. پس میخ‌ها را باید وقت رفتن دیده باشند.

 نمی‌دانم. باید کاری بکنیم یا برگردیم و یا اگر میخ‌ها را ندیده‌اند آن‌ها را جمع کنیم. این تنها شانس ماست. نظر تو چیست؟

– موافقم. شاید گشتی‌های دیشبی نبوده‌اند و بنابراین وقتی این اتفاق افتاده هیچ فکر به‌خصوصی نکرده‌اند.

– بله برویم.

تقریباً بی‌احتیاط و به‌سرعت پیش رفتند. به نظر می‌رسید که کوچه برای همیشه به خواب رفته است. به چهارراه رسیدند. با اولین نگاه روی جاده متوجه شدند که میخی در کار نیست. تمام آن‌ها ناپدید شده بود. با وحشت زانو زدند و با کف دست بیهوده جستجو کردند. منقلب و پریشان می‌خواستند برخیزند که ناگهان در پیچ جاده نور آبی‌رنگ چراغ‌قوه‌ای را که به چپ و راست متمایل می‌شد مشاهده کردند.

«لویی» نفس‌زنان گفت: آلمانی‌ها!

برخاستند تا به سوی کلبه بروند. در این موقع صدای پایی به گوش رسید. سربازانی بودند که پس از کشیک شبانه از «لاساپی نیر» باز می‌گشتند.

– محاصره شدیم.

وحشت‌زده و بلاتکلیف سر جایشان میخ‌کوب شده بودند. شبحی از تاریکی بیرون آمد و آهسته ولی آمرانه گفت: با شما هستم. بیایید، نترسید! من هستم، «دودولف».

بچه‌ها او را شناختند. بدون تأمّل پشت سر او وارد راهرویی شدند و در بسته شد. هر سه نفر بی‌حرکت و گوش به زنگ ایستادند. سعی می‌کردند آن‌چه را در خارج می‌گذشت بفهمند.

«دودولف» زمزمه کرد: هیس.

آن‌ها قصد حرف زدن نداشتند. با وحشت درک کردند که چیزی نمانده بود به دام بیافتند.

هر چند بچه‌ها هنوز می‌لرزیدند، ولی احساس امنیت می‌کردند و کم‌کم توانستند بر اضطراب خویش چیره شوند. به صداهایی که از بیرون می‌آمد گوش فرادادند. دو دسته آلمانی به هم پیوستند. با صدای خیلی بلند صحبت می‌کردند و لغت «فرانسوی‌ها» در حرف‌هایشان تکرار می‌شد. صدای قدم‌هایشان به گوش می‌رسید، بدون این که دور شوند. حتماً در جستجوی چیزی بودند.

«لویی» در گوش پی‌یر نجوا کرد: یعنی چه؟ مگر آن‌ها میخ‌ها را جمع نکرده‌اند؟

 من هم نمی‌فهمم.
«دودولف» زمزمه کرد: هیس.

سربازان در نور آبی چراغ‌قوه توی جاده جستجو می‌کردند. دور شدند و دوباره بازگشتند. یکی از آن‌ها به آلمانی گفت: نه.

پی‌یر در دل آرزو می‌کرد: خدا کند بروند. به مادرش فکر می‌کرد که ممکن بود بیدار شود. حس می‌کرد که خیلی دیر شده ولی نمی‌توانست حدس بزند چه ساعتی است. از خود می‌پرسید: کِی آلمانی‌ها دست از جستجو می‌کشند؟

«لویی» زمزمه کرد: خیال ندارند بروند. ولی بالاخره، سربازان که ناامید شده بودند، رفتند. سکوت برقرار شد. سکوتی که پس از دقایقی خطر، اطمینان‌بخش به نظر می‌رسید. بچه‌ها باز هم صبر کردند. «دودولف» در را باز کرد و گفت: صبر کنید! من می‌روم ببینم.

دو دوست تنها ماندند. در سکوت دست هم را گرفتند و مدتی طولانی به گرمی فشردند. خطر آن‌ها را برای همیشه به هم پیوسته بود.

«دودولف» بازگشت و گفت: بروید! من چیزی ندیدم، هیچ‌جا.

در جیبش پی چیزی گشت و گفت: بگیر! میخ‌ها را بگیر! من آن‌ها چند دقیقه پیش جمع کردم. می‌دانستم که آن‌ها برمی‌گردند. بدجنس‌ها! ولی من در شب می‌بینم. خنده‌ای بی‌صدا کرد.

– من زرنگ هستم. آن‌ها بد هستند. ولی یک روز، خوب می‌خندم.

و دوباره خندید. صدای بم او بچه‌ها را ناراحت می‌کرد. آن‌ها می‌خواستند تشکر کنند.

– ممنون «دودولف»، بدون تو…

– نه، من اینجا بودم. آسان بود.

بچه‌ها با شدت و گرمی دست او را فشردند. او می‌خندید.
– شما، بچه‌های خوب، ولی مواظب باشید…

بچه‌ها خارج شدند. شب تاریکی عمیق خود را از دست داده بود. خانه‌هایی که در تاریکی فرو رفته بودند، حالا دیده می‌شدند.

– شب به خیر.

– شب به خیر، تا فردا.

– مواظب خودت باش…

– تو هم همین‌طور…

«لویی» ناپدید شد. پی‌یر تنها به راه افتاد. می‌دانست که هنوز امکان برخورد با آلمانی‌ها وجود دارد، ولی نمی‌ترسید. نه، او دیگر هرگز نخواهد ترسید. حتی متوجه نشد که دارد آوازی را زمزمه می‌کند. پی‌یر می‌دانست که در اطراف او همه دوست هستند و در دل تاریکی، مثل خود او برای پیروزی تلاش می‌کنند. پی‌یر فکر کرد: «حتی ما بچه‌ها از آلمانی‌ها و ارتش‌شان قوی‌تریم. فعلاً باید مواظب بود. باید به آن‌ها بفهمانیم که اشتباه کرده‌اند. بعد… کار دیگری می‌کنیم.»

پی‌یر با گام‌های سریع پیش می‌رفت. هیکل ظریفش از دور، روی سفیدی دیوار دیده می‌شد، ولی او اهمیت نمی‌داد. با این‌همه، قبل از خیز برداشتن به سمت خانه، به اطراف نگریست. چیزی ندید. دوید. به اتاقش رسید. داخل شد. همه چیز آرام بود. پی‌یر به عنوان یک وطن‌پرست، وظیفه آن شبش را انجام داده بود و حالا می‌توانست راحت بخوابد. خواب، به آرامی او را در بر گرفت.

فردای آن شب نیز، وقتی مادرش او را صدا زد، به‌‌ همان آرامی از خواب بیدار شد. روز جمعه بود. آسمان را ابر نازکی به رنگ‌های سفید و صورتی پوشانده بود، ولی هوا خوب بود.

پی‌یر در اتاقش درس حاضر می‌کرد، ولی فکرش جای دیگری بود. به حوادث شب قبل می‌اندیشید. در دفترش، نقشه چهارراهی را که صحنه آن حوادث بود، کشید و با خود گفت: «ما می‌توانستیم از جادهٔ کلیسا فرار کنیم، ولی ترسیده بودیم. آیا «لویی» هم اندازۀ من ترسیده بود؟ گمان می‌کنم. به هر حال باید از این کار دست کشید. حالا چه کار کنیم؟ انتظار کشیدن مشکل است. کثیف کردن لباس‌های سربازان؟… بچگانه است. هرچند شاید این‌طور بهتر باشد. آلمانی‌ها موضوع را جدی نمی‌گیرند ولی باعث دردسرشان می‌شود. باید روی این موضوع فکر کرد.»

نردۀ آهنی باغچه به هم خورد. کسی در زد. خانم «لوگراند» در را باز کرد. «لویی» بود. پی‌یر به استقبال او شتافت. هر چند از دیدن هم خوشحال بودند ولی آن‌قدر اسرار مشترک داشتند که در برابر نگاه محبت‌آمیز خانم «لوگراند»، با حالت مصنوعی دست هم را فشردند.

«لویی» پرسید: درس می‌خواندی؟

– اوه، درس‌هایم را مرور می‌کردم.

– من به «بل گیون» می‌روم. آمدم ببینم می‌توانی با من بیایی؟

پی‌یر که منتظر این پیشنهاد بود با خوشحالی از مادرش پرسید: با من کاری نداری مامان؟

– نه، ولی خیلی دیر برنگردید.

بچه‌ها، سوار بر دوچرخه، با خوشحالی در جاده کنار دریا پیش می‌رفتند. توده‌های شن و بوته‌های گز، کنارۀ دریا را از نظرشان مخفی می‌کرد. ساحل یکنواخت بود. استحکامات سیمانی ستبر، مانند قراول‌هایی بودند که آلمانی‌ها برای حفاظت اقیانوس ساخته بودند. میله‌های آهنی خاردار، اینجا و آنجا، سر از آب بیرون آورده بود. دریا، این دیو غرّان و مطیع، موج‌هایش را به صخره‌های دورافتاده می‌زد. ویلاهای رنگ‌باخته در میان کاج‌ها و گز‌ها دیده می‌شد. باغچه‌های شنی با گوش‌ماهی تزئین شده بود و بوته‌های گل نزاری در آن‌ها کاشته شده بودند. راه آهن درست از کنار جاده می‌گذشت و روزهای طوفانی در معرض موج‌های دریا قرار می‌گرفت.

«لویی»، همچنان‌که به سرعت پا می‌زد فریاد زد: به دیشب فکر کرده‌ای؟

– بله، تو چطور؟

– مسلّم است… واقعاً ترسیده بودیم. شانس آوردیم که «دودولف» آنجا بود.

– «دودولف» زرنگ‌تر از آن است که ما فکر می‌کردیم.

مدتی سکوت کردند و آنگاه «لویی» گفت: شاید او بود که تو، در شب اول دیده بودی. به هر حال، وقتی میخ‌ها را می‌گذاشتیم او ما را دیده بود و ما ابداً متوجه نشده بودیم.

«لویی» در حالی که برای پا زدن خود را به این طرف و آن طرف متمایل می‌کرد – چون دوچرخه‌اش خیلی بزرگ بود – به پی‌یر نزدیک شد و پرسید: وقت برگشتن اتفاقی نیافتاد؟

– نه، هیچی.

– مادرت خواب بود؟

– بله.

بادی که از جانب دریا می‌وزید از سرعت آن‌ها می‌کاست. هیچ‌کس روی جاده دیده نمی‌شد. نفس خود را تازه کردند و پی‌یر پرسید: برای خواهرت تعریف کردی؟
– مجبور بودم. می‌دانی؟ او خیلی دلش می‌خواست با ما بیاید.

– به زحمتش نمی‌ارزید. به خصوص که دیگر نمی‌توانیم ادامه بدهیم.

– پس چه کار می‌کنیم؟

– هیچ. کمی صبر می‌کنیم، بعد خواهیم دید.

– نظرت راجع به جوهر پاشیدن چیست؟ موافق نیستی؟

– چرا. هر چه دیگران بخواهند انجام خواهیم داد، ولی برنامه شب تمام شد. ما حق نداریم خودمان را گرفتار کنیم، خیلی احمقانه است. 

– حیف شد من از این گردش‌های شبانه خوشم می‌آمد…

– ناراحت نباش، دوباره شروع می‌کنیم.

به «بل گیون» رسیدند. تفرّج‌گاه زیبایی بود که روی ساحل باریکی از شن‌های نرم ساخته شده بود. قبل از جنگ، خانواده‌های زیادی به این محل آرام می‌آمدند تا از آب گرم معروف آن استفاده کنند، ولی اکنون تحت اشغال افسران آلمانی و ارتش آنان بود.

بچه‌ها که عادت داشتند، از کوچه‌های غم‌انگیز، بدون توجه به مردان اونیفورم پوشیده، گذشتند. «لویی» خرید‌هایش را کرد و کارشان زود تمام شد. سپس از پی‌یر پرسید: حالا چه کار کنیم؟ برگردیم؟

– ساعت چند است؟

– تقریباً یازده.

– می‌توانیم به تپه‌های «ماریور» برویم.

– هر طور میل توست.

«ماریور» تنها تپۀ این ساحل مسطّح بود و بزرگ‌ترین تفریح‌گاه دوچرخه‌سواران جوان به شمار می‌رفت. پس از آن که به زحمت فراوان از آن بالا می‌رفتند خود را در سرازیری‌‌ رها می‌کردند و به سرعت پایین می‌آمدند. بچه‌ها با تمام نیروی نوجوانی‌شان شروع کردند به بالا رفتن. دست‌هایشان روی دستۀ دوچرخه منقبض شده بود. با فشار و آهسته پا می‌زدند و چهره‌هایشان برافروخته بود. بالاخره هر دو با هم از آخرین پیچ گذشتند و به نوک تپه رسیدند. در آن‌جا با خطوط مارپیچ از این طرف به آن طرف جاده می‌رفتند.

«لویی» نفسی تازه کرد و گفت: باز هم موفق شدیم، ولی خیلی سخت بود.
– خوب آمدیم. فکرش را بکن هنوز ساعت یازده و ربع نشده.

و پی‌یر در حالی که عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کرد، خندید.

– خُب، حالا برگردیم.

– حیف که سرعت‌سنج نداریم، اگرنه می‌دیدی با چه سرعتی پایین می‌رویم.

– تو جلو برو پی‌یر، من پشت سرت می‌آیم، چون دوچرخه‌ام از مال تو کند‌تر می‌رود.

– خیلی خُب.

پی‌یر پشتش را خم کرد، صورتش را به دستۀ دوچرخه نزدیک کرد، دست‌هایش را روی ترمز گذاشت و در حالی که به‌آرامی پا می‌زد در سرازیری به راه افتاد. باد

خنکی در پیراهن مرطوبش می‌پیچید. پشتش یخ زده بود ولی او خیره به جلو می‌نگریست و پیش می‌رفت. از پیچ اول کنار جاده گذشت و خود را راست کرد تا برای پیچ بعدی آماده باشد. بدبختانه در‌‌ همان لحظه سگی از گودال کنار جاده بیرون پرید. پی‌یر فقط توانست ترمز کند. سگ زیر دوچرخه رفت و زوزه کشان فرار کرد، اما پی‌یر با دوچرخه از زمین کنده شد و در گودال افتاد. «لویی» که شاهد ناتوان این حادثه بود، او را آن‌جا بی‌حرکت یافت.

– پی‌یر صدمه دیدی؟

پی‌یر لای چشمانش را باز کرد و زمزمه کرد: چه تصادفی! ولی باز هم تکان نخورد.

– نمی‌توانی بلند شوی؟

– چرا… صبر کن.

هنوز چشمانش بسته بود. رنگش خیلی پریده بود.

– بدنت درد می‌کند؟

– نه… خوبم… نمی‌دانم چی شد.

صدایش گنگ بود. به زحمت سعی کرد برخیزد. «لویی» زانو زد و به او کمک کرد. پی‌یر نشست و نگاه مبهمی به اطراف انداخت و زمزمه کرد: سگ لعنتی.

– واقعاً. آخر آن‌جا چه می‌کرد؟

– ما هم مقصر هستیم.

– مسلّماً. حالا چطوری؟ بهتری؟

پی‌یر لبخند ضعیفی زد، ولی صدایش گرفته بود.

– صبر کن.

به‌آرامی زانو زد و با کمک «لویی» توانست بایستد، ولی متزلزل و بی‌حرکت بود.

– حالت زیاد بد نیست.

– نه… زیاد هم خوب نیست.

من می‌روم دوچرخه‌ات را درست کنم… چرخش عیب نکرده، فقط دسته‌اش کج شده… درست شد. فکر می‌کنی بتوانی سوار شوی؟

– بله گمان می‌کنم.

ولی وقتی خواست تا به کمک «لویی» سوار دوچرخه شود ناله‌ای کرد و نقش زمین شد. «لویی» با حالتی نگران، کنار دوستش که به زمین افتاده بود، زانو زد و پرسید: پی‌یر حالت خوب نیست؟

چرا ولی سرم گیچ می‌رود. نمی‌توانم فوراً به خانه برگردم. تو برو و به مادرم بگو که لاستیک دوچرخه‌ام پنچر شده و داده‌ام تعمیرش کنند. به او بگو که دلواپس نباشد.

– نه، من نمی‌خواهم تو را در این وضع تنها بگذارم.

– چرا، برو… حال من الان بهتر است. کافی است کمی استراحت کنم تا کاملاً خوب شوم.

با وجود لبخند گرم پی‌یر، «لویی» هنوز مردّد بود.

در این موقع یک موتورسیکلت سه‌چرخه‌ای آلمانی که از دهکده «ماریور» برمی‌گشت، سر و کله‌اش پیدا شد. رانندۀ آن که بچه‌ها را دیده بود، ترمز کرد و ایستاد. مرد نسبتاً مُسنی بود. چهره‌ای خسته و نگاهی آرام و مهربان داشت. زبان فرانسه را می‌دانست ولی در مغزش پی کلمه‌ها می‌گشت تا آن‌ها را پیدا کند، آهسته و بریده بریده گفت:

– حادثه؟ پسر افتاده؟

پی‌یر به سرعت و با صدای آهسته گفت: جواب نده!

«لویی» به مرد آلمانی و آن‌گاه به پی‌یر نگاه کرد. سرباز قضیه را فهمید، لبخندی زد و گفت: نترسید. من پسرهایی مثل شما در آلمان دارم – سه تا – کجا زندگی می‌کنید؟ «لویی» جواب داد: در «پورت‌آن‌مر».

من هم همین‌طور. پس می‌توانم دوستت را برسانم. تو دوچرخه‌اش را بیاور.

آلمانی برای این که منظورش را بهتر بفهماند با دست به پی‌یر و به دوچرخه اشاره کرد.

پی‌یر که روی زمین نشسته بود حتی سرش را هم بلند نکرد. نسبت به این آلمانی که می‌خواست به او کمک کند احساس کینه می‌کرد. از طرفی در این فکر بود که اگر نخواهد مادرش را دلواپس کند، این تنها راه و بهترین راه است.

«لویی» پرسید: خُب، نظرت چیست؟

پی‌یر لجوجانه سرش را برگرداند و بالاخره گفت: آخر فکرش را بکن!

– بله… ولی در غیر این صورت چه کار کنیم؟

– می‌دانم.

آلمانی که سعی می‌کرد معنی حرف‌های آن‌ها را بفهمد، لبخند می‌زد.

– خُب موافقی؟

– بله.

پی‌یر برخاست و با کمک «لویی» به طرف موتورسیکلت به راه افتاد. سرباز که روی موتورسیکلت نشسته بود با مهربانی او را راهنمایی کرد تا در صندلی‌ای که روی چرخ سوم قرار داشت بنشیند.

– آهان… بله. حالا پایت را کمی دراز کن.

قبل از این که موتورسیکلت به راه بیافتد، پی‌یر فریاد زد: در «لاساپی نیر» پیاده می‌شوم و منتظرت می‌مانم.

هوای خنک و بادی که می‌وزید کم‌کم او را به حال می‌آورد. آلمانی با احتیاط می‌راند و گاهی به طرف پی‌یر برمی‌گشت و حالش را می‌پرسید.

– درد می‌کشی؟

پی‌یر به اختصار جواب داد: نه.

سرباز لبخندی زد و گفت: تو آلمانی‌ها را دوست نداری؟

– نه.

– چرا؟

چهره پی‌یر در هم رفت: برای این که پدرم را که زندانی بود کشتند.

این بار نوبت سرباز آلمانی بود که سکوت کند. با وجود این پس از چند لحظه گفت: «جنگ سخت است، بد است. تو خیلی رنج کشیده‌ای و به همین دلیل آلمانی‌ها را دوست نداری… ولی جنگ به زودی تمام می‌شود. چیز خیلی غم‌انگیزی است. من مدت زیادی است که فرزندانم را ندیده‌ام. نمی‌دانم چه بر سرشان آمده.» و با اندوه به پی‌یر لبخندی زد.

 تو پسر شجاعی هستی، پسر دلیری هستی. کجا زندگی می‌کنی؟
آن‌ها جاده اصلی را ترک کرده بودند و به «لاساپی نیر» نزدیک می‌شدند. پی‌یر گفت: من همین‌جا پیاده می‌شوم و منتظر دوستم می‌مانم.

سرباز با مهربانی به او نگریست و گفت: می‌فهمم.

پی‌یر پیاده شد. حالش خیلی بهتر بود. آلمانی که متوجه شده بود گفت: «می‌بینم که حالت خوبست. خداحافظ، جنگ به زودی تمام می‌شود و همه آلمانی‌ها به خانه‌هایشان برمی‌گردند. این‌طوری برای همه بهتر است.»

پی‌یر بر خلاف میلش، زیر لب زمزمه کرد: ممنون.

– نه، من نمی‌توانم پدری را به فرزندش بازگردانم.

پی‌یر به سرباز که دور می‌شد نگاه کرد. شکی در دلش جوانه زد. با ناراحتی متوجه شد که نسبت به این مرد علاقه‌ای در او به وجود آمده است. انسانیت و جدیت سرباز روی او تاثیر گذاشته بود، ولی به خود گفت: با وجود این، همین‌ها بودند که پدرم را کشتند.

«لویی» از دور ظاهر شد. او با یک دست دوچرخه پی‌یر را محکم گرفته بود و همچنان‌که پا می‌زد نزدیک شد و گفت: راستی، اگر می‌دانست که ما دیشب چه کرده‌ایم، حتماً کنار جاده ول‌مان می‌کرد و می‌رفت.

پی‌یر چند لحظه مردّد ماند و سپس گفت: می‌دانی فکر می‌کنم آدم خوبی باشد، فقط حیف که آلمانی است.

 برای ما چه فرقی می‌کند؟ خوب یا بد، همۀ آن‌ها دشمن ما هستند. این‌طور فکر نمی‌کنی؟

اخم‌های پی‌یر در هم رفت و جواب داد: چرا، تو حق داری. آن‌ها دشمن ما هستند. حتی بهترین‌شان هم دشمن ما هستند. خُب،… دیر شده است، برویم. حالا باید توی منزل منتظرمان باشند.

پی‌یر سوار دوچرخه‌اش شد و هر دو به راه افتادند. «لویی» پس از چند لحظه گفت: زندگی عجیب است، دیشب برای اذیت کردن آلمانی‌ها هر کار می‌توانستیم کردیم و امروز صبح خوشحال شدیم که یکی از آن‌ها به ما کمک کرد.

– درست است ولی بالاخره…

– مسلّماً، فرقی نمی‌کند. ولی گاهی فکر می‌کنم که انسان ممکن است به‌آسانی تغییر عقیده بدهد.

به خانه پی‌یر رسیدند و پیاده شدند. «لویی» گفت: خُب پی‌یر، سعی کن استراحت کنی تا کاملاً خوب شوی. تا فردا. اگر موافق باشی فردا بچه‌ها را در پارک جمع می‌کنیم.

– بله موافقم.

«لویی» می‌خواست برود که پی‌یر جلویش را گرفت و با خجالت گفت: شاید بهتر باشد که از ماجرای امروز با کسی صحبت نکنیم.

– خیالت راحت باشد، به کسی نمی‌گویم. در ثانی این من بودم که تو را وادار کردم، چون راه دیگری نداشتیم.

– می‌دانم.

هر دو خندیدند و محکم دست هم را فشردند.

– تا فردا.

پی‌یر وارد باغچه شد. غیر از احساس سنگینی در پشت گردن، درد دیگری نداشت. دوچرخه‌اش را در باغچه گذاشت، دست و رویش را شست، مو‌هایش را به سرعت شانه زد و وارد خانه شد. هیچ اثری از حادثه باقی نمانده بود.

مادرش گفت: پیراهنت خیس شده، ببینم، دیوانگی که نکرده‌اید؟ پی‌یر فقط گفت: نه مامان.

خانم «لوگراند» خندید و گفت: می‌بینم که عاقل شده‌ای.

دونفری نشستند و ناهار خوردند. چقدر لذت داشت. هر چند آرزو می‌کردند که ای کاش نفر سومی هم وجود داشت. از همه چیز صحبت کردند، از «بل گیون»، از خانواده «لویی»، و باز هم از آلمانی‌ها.

پی‌یر پرسید: مامان فکر نمی‌کنی که یک روز جنگ تمام بشود؟

– پسر عزیزم، می‌ترسم که این مرض درمان‌ناپذیر بشریت باشد.

– ولی اگر همه افرادی که به جنگ می‌روند، یک روز، دیگر نخواهند بجنگند، از دست آن‌هایی که وادارشان می‌کنند چه کاری برمی‌آید؟ 

– این در صورتی است که همه مردم با هم موافق باشند.

– خُب، چنین چیزی ممکن نیست؟

– می‌ترسم محال باشد.

– تا به حال سعی کرده‌اند؟

– بله، بار‌ها و بار‌ها…

– و موفق نشده‌اند؟ چرا؟

– باید…

نه، یک مادر نمی‌تواند به همه سوال‌های پسرش جواب بدهد. خانم «لوگراند» به پی‌یر که شاید به نوبۀ خود روزی به جنگ می‌رفت نگاه کرد و چشمانش را بست. هنگامی که دوباره آن‌ها را گشود دو قطره اشک در کنار مژگانش دیده می‌شد. پی‌یر متوجه شد و به عجله برخاست. در کنار او زانو زد و گفت: «نه مامان، گریه نکن. از این که این حرف‌ها را زدم معذرت می‌خواهم». هر دو مدتی بی‌حرکت ماندند. پی‌یر دیگر مطمئن بود. او مادرش را دوست داشت و تصمیم گرفته بود که با تمام قدرت جوانیش، به مبارزه علیه آلمانی‌ها ادامه بدهد.

۶

ساعت دهِ شب بود. پی‌یر سعی می‌کرد بخوابد، ولی نمی‌توانست. ناراضی بود. پس از آن که آن شب با «لویی» بیرون رفته بود، دیگر هیچ کار مهمی انجام نداده بودند. بچه‌های دیگر سعی نموده بودند، به نوبۀ خود، به افکارشان جامۀ عمل بپوشانند، با کارهایی از قبیل لک کردن لباس سربازان با جوهر و ترکاندن لاستیک‌ها. آلمانی‌ها متوجه شده بودند و پس از تحقیقات مختصری، همه چیز به مدرسه ختم شده بود.‌‌ همان روز صبح، شهردار – آقای «بوری» – سر کلاس آمده بود و گفته بود که فرمانداری کل ناحیه، این تظاهرات بچگانه را بیش از این تحمل نخواهد کرد و دستور داده است که از این اعمال نامربوط جلوگیری شود وگرنه مجازات‌های شدیدی علیه بچه‌ها و والدین‌شان در نظر گرفته خواهد شد.

شهردار گفته بود: خود من، هر کس را که در حال انجام این بازی‌های خطرناک ببینم، ادب خواهم کرد.

هیچ‌کس جواب نداده بود. مگر می‌شد جواب داد؟ می‌بایست قبول کرد که بچه‌ها مهارت زیادی نشان نداده بودند. پس از چند آزمایش موفقیت‌آمیز، هفت‌تیرکشان «جوهر پاش» جسور شده و از حد گذشته بودند. پی‌یر نتوانسته بود مانع آن‌ها شود و «کلود دلون» که بی‌محابا از چپ و راست هفت‌تیر می‌کشید، زود‌تر از همه جلب توجه کرده بود. دیگران هم به نوبۀ خود در حین عمل گیر افتاده بودند. آلمانی‌ها فهمیده بودند که با یک دسیسه حقیقی از طرف بچه‌ها سر و کار دارند.

آقای «پیشون» در کنار میزش با لب‌های فشرده و در سکوت به سخنان آقای «بوری» که شاگردان او را مواخذه می‌کرد، گوش می‌داد. شهردار در پایان سخنانش رو به او کرد و گفت: من روی شما حساب می‌کنم و امیدوارم بتوانید نظم و ترتیب را در کلاس‌تان حفظ کنید آقای «پیشون»! و او به خشکی جواب داد: سعی خواهم کرد آقای شهردار.

پس از این که شهردار رفت، آقای «پیشون» شاگرد‌هایش را نگاه کرد و آن‌ها را یکی‌یکی از نظر گذراند. گویی می‌خواست بداند که آن‌ها چه هستند؟ همه سرشان را به زیر انداخته بودند. صورت استاد از محبتی عظیم و مملو از هم‌دردی حکایت می‌کرد. پی‌یر آن را احساس کرده بود. چشمانش را به زیر نیفکنده بود. او با فروتنی لبخند غمگینی زده بود و استاد به این لبخند با نگاهی سرشار از محبت برادرانه پاسخ گفته بود.

آقای «پیشون» گفت: «بچه‌های من، شما نمی‌بایست این‌طور رفتار می‌کردید. من نمی‌خواهم نام آن‌هایی را که خواستند به سبک خود، بر ضد اشغالگران بجنگند را بدانم ولی نزدیک بود که با رفتارتان، همان‌طوری که آقای شهردار گفت، مجازات عمومی را علیه همه برانگیزید. آلمانی‌ها ممکن است فکر کنند که این والدین شما هستند که شما را وادار به این کار‌ها می‌کنند…»

لویی فریاد زد: نه آقا.

 می‌دانم… ولی خودتان نتیجۀ کار را مورد قضاوت قرار دهید. بنابراین من از شما می‌خواهم که علیه هیچ کس، هیچ کاری نکنید. جواب نمی‌خواهم… می‌دانم که می‌توانم به شما اعتماد کنم.

و درس ادامه پیدا کرد. به این ترتیب بر ا‌ثر بی‌مبالاتی چند نفر، همه چیز تمام شده بود. پی‌یر می‌دانست که دیگر هرگز نمی‌تواند نیمه‌شب از منزل خارج شود، یا کار دیگری بکند. او با یک نگاه به استادش قول داده بود و هرگز نمی‌خواست که قولش را زیر پا بگذارد، مگر این که حادثۀ مهمی آن را توجیه کند، ولی چه حادثه‌ای می‌توانست او را از این تعهد آزاد کند؟ تعهد در مقابل مردی که بیش از همه دوست داشت و ستایش می‌کرد؟ به‌علاوه، همۀ این‌ها یک روز به گوش مادرش خواهد رسید و باعث ناراحتی او خواهد شد. پی‌یر، همچنان به پدرش می‌اندیشید، پدری که سرشار از قدرت جوانی به جنگ رفته بود. در آن زمان پی‌یر فقط هشت سال داشت – در سال ۱۹۴۰ – پدرش از چند روز مرخصی استفاده کرده بود و به خانه آمده بود ولی بعد از آن دیگر پی‌یر او را ندیده بود. شکست فرانسه، فجایع جنگ، اسارت و زندگی در اردوگاه‌ها، خاطرات غم‌انگیزی بود که پی‌یر به یاد می‌آورد. کارت‌پستال‌هایی که پدرش می‌فرستاد، بسته‌های خوراکی که با مشقّت فراوان، در آن دوران محرومیت برای او می‌فرستاد و بالاخره یک روز هم آن خبر دهشتناک. آن‌ها هیچ وقت نفهمیدند که حقیقت چه بوده است. «مرگ به هنگام فرار»، خیلی حدس‌ها می‌شد زد ولی پی‌یر پدرش را می‌شناخت. او نتوانسته بود مرگ تدریجی در اردوگاه و پوچی هر روزه را تحمل کند – همان‌طور که پی‌یر تاب تحمل چنین چیزی را نخواهد داشت – و ترجیح داده بود که فرار کند، حتی با توجه به خطر مرگ. او پدر فوق العاده‌ای بود، سرشار از جوانی، نیرو و نشاط. دریا را دوست داشت و با شیفتگی از آن یاد می‌کرد. زن و پسرش را می‌پرستید. دوست داشت که پی‌یر را با خودش به گردش ببرد، در ساحل یا در قایق و برایش داستان‌های شگفت‌انگیزی از موجوداتی که در آب یا در ساحل دریا می‌زیستند، تعریف می‌کرد. وقتی پی‌یر کوچولو سعی می‌کرد که تور ماهیگیری را در آب بیاندازد و خود در لابلای آن گم می‌شد می‌خندید و چشمانش می‌درخشید. گاهی یک توتیای کوچک در دست‌های او می‌گذاشت و پی‌یر با وحشت آن را به سویی پرتاب می‌کرد. پدرش مردی چابک، شجاع، درست‌کار، خوش‌رو و بخشنده بود. او بدون دیدن عزیزانش در سرزمینی دور از دریا و در اسارت مرده بود.

پی‌یر ملافه را کنار زد. هوا خیلی گرم بود. قصۀ کوچکی به خاطرش آمد. داستان گل‌های دریا،‌‌ همان ستاره‌ها، که زمانی از روی طنّازی، برای دیدن خود خیلی به آب نزدیک شده بودند و از آسمان در موج‌ها افتاده بودند. پدرش با قوۀ تخیل قوی و شاعرانه‌اش داستان‌های زیادی اختراع می‌کرد.

پی‌یر آهی کشید. خاطرۀ چیزهایی که دیگر وجود نداشت، او را در ترسی خرافاتی فرو برده بود. به سرباز آلمانی که می‌شناخت فکر می‌کرد. او گفته بود: «جنگ چیز بدی است. هیچ‌کس نمی‌تواند پدری را به پسرش برگرداند.» به نظر می‌رسید که واقعا برای پی‌یر متأسّف بود. پسرک نمی‌خواست به او فکر کند. «لویی» گفته بود: «خوب یا بد، همه آن‌ها دشمن ما هستند.»

پی‌یر باز هم در تختخوابش جابجا شد. اواسط ماه مِه بود. متفقین در همه جبهه‌ها پیروز می‌شدند و همه مردم، بیش از پیش، از حملۀ عظیم متفقین – با پیاده کردن نیرو در ساحل فرانسه – صحبت می‌کردند. کِی حمله خواهند کرد؟

پی‌یر چشمانش را بست تا بتواند غم‌ها، کینه‌ها، تردید‌ها و امیدهای بر باد رفته‌اش را فراموش کند و بخوابد. بالاخره سبک و راحت با لبخندی بر لب به خواب رفت.

ناگهان فریادی خوابش را آشفته کرد. سراسیمه بیدار شد و روی تخت نشست. گوش فراداد. باد دوباره صدای هیاهو و صدای مقطّع یا پشت سر هم تیر‌ها را به گوشش رسانید. از تخت پایین پرید و به طرف پنجره رفت، آن را باز کرد و دریچۀ چوبی را گشود. صدا‌ها تند‌تر و دقیق‌تر شنیده می‌شد. صدای آلمانی‌هایی که نعره می‌کشیدند و دستور می‌دادند و سپس روی جاده، صدای پا‌ها نزدیک‌تر شد.

بدون تامل شلوارش را به پا کرد و می‌خواست به کوچه بپرد که مادرش وارد اتاق شدو با عجله پنجره را بست.

– چه کار می‌خواستی بکنی؟

– می‌خواستم ببینم چه خبر است.

– سعی کن به گوش کردن اکتفا کنی.

خانم «لوگراند» از این که پسرش را تا این حد بی‌باک می‌دید، ترسیده بود و قلبش به شدت می‌زد.

– اگر دیر رسیده بودم…

برای من زیاد نگران نباش مامان… ولی آخر چه خبر است؟ من نگران هستم.

– برای کی؟

– نمی‌دانم… می‌بینی که مرد یا مردانی در خطر هستند چون آلمانی‌ها تیراندازی می‌کنند و حتماً از افراد دهکده ما هستند. 

– از کجا می‌دانی؟

پی‌یر فهمید که زیادی حرف زده است و گفت: خُب معلوم است، می‌خواهی چه کس دیگری باشد؟ مسلّماً یک دوست است. آه اگر می‌توانستیم کمکش کنیم. 

– آرام باش پی‌یر!

– ولی اگر می‌توانیم به او کمک کنیم چه؟

– عاقل باش! کسی را که دنبال می‌کنند شاید فرار کرده باشد.

– آه… امیدوارم. از ته قلب امیدوارم. ولی این آدم چه کسی می‌تواند باشد؟

پی‌یر از شدت بی‌صبری و ترس می‌لرزید. 

– خدا کند نجات پیدا کرده باشد.

تیراندازی قطع شد ولی باد صدای همهمۀ ضعیفی را به گوش آن‌ها می‌رساند. 

– یعنی او را دستگیر کرده‌اند؟

خانم «لوگراند» هم خیال نداشت برود بخوابد. آن‌ها با هم، بی‌حرکت و مضطرب به فاجعه‌ای که در بیرون می‌گذشت فکر می‌کردند و ناگهان:

– می‌شنوی؟

– بله…

– یک نفر آهسته راه می‌رود.

رنگ خانم «لوگراند» خیلی پریده بود. دست‌های پی‌یر روی چهارچوب پنجره چنگ شده بود. به‌زحمت نفس می‌کشید. زیر لب گفت: یک نفر خودش را مخفی کرده…

خانم «لوگراند» با سر جواب داد. 

– بله.

– کیست؟ آلمانی یا فرانسوی؟

خانم «لوگراند» سرش را تکان داد. او نمی‌دانست.

– گوش کن… صدا نزدیک می‌شود… به این طرف می‌آید.

خانم «لوگراند» جواب نداد. تمام وجودش پر از انتظاری وحشتناک بود. پی‌یر زمزمه کرد: پشت پنجره است. صدای تنفس آهسته و سریعی از پشت پنجره به گوش می‌رسید. پنج، ده، بیست ثانیه طول کشید، سپس سایه‌ای به کنار دیوار خزید. آن‌ها وجود او را حس می‌کردند. صدا دوباره به گوش رسید و ضربۀ کوتاهی آهسته به پنجره خورد. خیلی ناگهانی و غیرمنتظره بود.

خانم «لوگراند» به پی‌یر اشاره کرد که جواب ندهد. ضربه‌ای دیگر. پی‌یر دستش را به طرف دستگیره برد ولی مادرش دست او را گرفت. ضربۀ سوم مشخص‌تر بود. تنفس مردی و صدای لگد کردن علف‌ها شنیده می‌شد.

پی‌یر ناامید، نگاه پرسنده‌ای به مادرش انداخت. صدای همهمه از دور به گوش می‌رسید. ضربه‌ها عجولانه و پشت سر هم به پنجره می‌خورد. صدایی آهسته گفت: پی‌یر… پی‌یر!

این بار پی‌یر جواب داد و مادرش سعی نکرد مانع او شود. 

– بله؟

– من هستم، «گی روسلد». زود باز کن.

خانم «لوگراند» دستگیره در را پیچاند و پنجره باز شد. شبحی در چهارچوب پنجره دیده شد. مرد قدم به درون اتاق گذاشت. خانم «لوگراند» بدون صدا پنجره را بست.

«گی روسلد» مرد بلندقدی بود با چهره‌ای ظریف و مردانه. او یکی از بهترین دوستان «ژان لوگراند» بود. خستگی و رنج عمیقی در چشمانش دیده می‌شد. پی‌یر متوجه شد که لباس‌هایش خیس است.

هر سه نفر پشت پنجره به هیاهوی آلمانی‌ها که نزدیک می‌شدند گوش می‌کردند. آلمانی‌ها متوقف شدند، پایین‌تر رفتند، سپس بازگشتند و عاقبت دور شدند.

«گی روسلد» هنوز نفس‌نفس می‌زد. سرانجام گفت: خیلی متشکرم، شما مرا نجات دادید.

خانم «لوگراند» در این موقع متوجه شد که از لباس‌های او آب می‌چکد. 

– لباس‌هایتان…

– اهمیت ندارد.

– الان به شما لباس می‌دهم، این‌ها را عوض کنید.

– نه، من باید بروم.

پی‌یر محجوبانه پرسید: زخمی که نشده‌اید؟

– نه، به من تیراندازی نمی‌کردند.

او مضطرب بود. کم حرف می‌زد. پی‌یر می‌خواست بداند که به چه کسی تیراندازی می‌کرده‌اند ولی جرأت نکرد بپرسد.

خانم «لوگراند» سوال کرد: شما تنها نبودید؟

«گی روسلد» با تأسف جواب داد: نه… ما سه نفر بودیم… من شانس آوردم و توانستم خود را به کانال برسانم و در آن‌جا مخفی بشوم. بعد منتظر شدم تا آلمانی‌ها بروند ولی نمی‌توانستم به خانه برگردم. ممکن بود با آن‌ها برخورد کنم، همان‌طور که نزدیک بود این اتفاق بیفتد… نمی‌دانم چه بر سر دیگران آمده.

همه سکوت کردند. پی‌یر به صدای تیر‌ها و مسلسل‌هایی که شنیده بود فکر می‌کرد. می‌خواست بداند دیگران که بوده‌اند، و وقتی غافلگیر شدند چه می‌کرده‌اند ولی با دیدن صورت محزون «گی» از سوال کردن منصرف شد.

– من دیگر باید بروم.

– مطمئن هستید که راه باز است؟

– امیدوارم… باید ببینم.

– اگر بخواهید می‌توانید همین‌جا منتظر پایان حکومت نظامی بشوید.

– نه متشکرم. در درجه اول نمی‌خواهم باعث دردسر شما بشوم.

خانم «لوگراند» به‌تندی گفت: ولی ما نمی‌ترسیم.

– از شما تشکر می‌کنم ولی نمی‌توانم بمانم.

– می‌فهمم اما اگر فوراً به خانه برنمی‌گردید بهتر است لباس‌تان را عوض کنید.

هر طور شما بفرمایید. ولی لباسی که برای شما خطر داشته باشد به من ندهید.

خانم «لوگراند» آنچه را می‌خواست در لباس‌های شوهرش پیدا کرد.

«گی روسلد» لباسش را عوض کرد. گرمی لباس‌ها کمی رنگ به صورت او آورد. بعد به طرف پنجره رفت، یک لحظه گوش فراداد و گفت: خداحافظ.

نگاه تشکرآمیزی به خانم «لوگراند» و پی‌یر انداخت و خارج شد. در سکوت، مادر و پسر به صداهای شب، که مرد در آن ناپدید شده بود، گوش دادند. خانم «لوگراند» پنجره را بست.

هنگامی که به پی‌یر نگاه کرد، دو قطره اشک گوشۀ چشمانش می‌درخشید. پی‌یر نیز دلش می‌خواست گریه کند. خود را در آغوش مادرش اندا خت. خانم «لوگراند» او را محکم به خود فشرد و گفت: مرا ترک نکن پسرم!

۷

انگار هیچ اتفاقی نیافتاده بود. خانم «لوگراند» قهوه را به‌آرامی در فنجان پسرش ریخت.

پی‌یر زیرچشمی او را می‌پایید و از این‌همه آرامش تعجب می‌کرد، او که دیشب آن‌قدر جسور بود. پی‌یر گفت: به دیشب فکر کرده‌ای؟

بله عزیزم. ولی می‌دانی که ما حق نداریم راجع به آن صحبت کنیم. ما باید مثل همیشه رفتار کنیم.

پی‌یر به مادرش نگاه کرد. مثل این که تازه او را کشف می‌کرد. او با موهای سیاهش که پیچ و تاب‌های ظریفی داشت، چقدر زیبا بود. او صورت بیضی شکل داشت و چشمان محجوبش را مژه‌های بلند می‌پوشانید. حرکاتی چالاک و ملیح داشت و آن‌قدر شکننده بود که انسان نمی‌توانست باور کند که شب پیش این مسئولیت را به دوش گرفته است. پی‌یر بازوانش را دور گردن مادرش حلقه کرد و او را بوسید.

– مامان، تو را خیلی دوست دارم. تو واقعاً با مادرهای دیگر فرق داری.

پی‌یر آن‌قدر مادرش را متفاوت از دیگر مادرانی که می‌شناخت حس می‌کرد که خواست اسرار بیرون رفتن‌های شبانه‌اش را برای او فاش کند ولی مادرش بدون آن که بداند مانع او شد و جواب داد: «نه عزیزم. من هم مادری هستم مثل همۀ مادر‌ها که وقتی پای خودشان در میان است شجاع هستند ولی وقتی پای پسرشان در میان باشد هیچ شجاعتی ندارند، می‌فهمی؟»

پی‌یر سکوت کرد. با خنده آهسته گفت: «مامان عزیز، اگر می‌دانستی!» و بعد با صدای بلند گفت: دلم می‌خواهد بدانم چه بر سر رفقای «گی» آمده. فکر می‌کنم بتوانم خبری به دست بیاورم. بالاخره دیشب همه صدای تیراندازی را شنیده‌اند…

– بله می‌توانی، ولی ما چیزی نمی‌دانیم! متوجه که هستی؟

پی‌یر با اولین قدم‌هایی که در کوچه برداشت از آن‌چه دیگران می‌دانستند با خبر شد. «دنیس برتراند» که او را دیده بود صدایش زد و گفت: دیشب صدا‌ها را شنیدی؟

و بعد آهسته اضافه کرد: چه افتضاحی! سه نفر از مبارزان را در حالی که می‌خواستند راه آهن را منفجر کنند، غافلگیر کردند. از قرار معلوم یک نفر آلمانی‌ها را خبر کرده و آن‌ها هم سر بزنگاه رسیده‌اند. ننگ‌آور است وقتی فکر می‌کنم که حتی در بین ما هم خائن پیدا می‌شود… چطور انتظار داری که متحد باشیم؟ پی‌یر با تردید پرسید: با آن سه نفر چه کردند؟

– فقط یکی‌شان را گرفته‌اند، «لویی می‌نیه» را.

پی‌یر فریاد زد: «لویی می‌نیه»؟

– بله آدم خوبی است. مدت‌هاست او را می‌شناسم. هیچ ترسی نداشت از این که به آلمانی‌ها و دوست‌دارانشان بفهماند که راجع به آن‌ها چطور فکر می‌کند.

– بله روزی که تقاضانامه‌ها را توزیع می‌کردند متوجه شدم.

– حتی شاید زیادی هم حرف می‌زد. به هر حال نمی‌توانیم از او ایراد بگیریم.

– هم‌دستانش چه شدند؟

– کسی نمی‌داند. از قرار معلوم یکی از آن‌ها زخمی شده. آلمانی‌ها این‌طور ادعا می‌کنند، حتی می‌گویند که «لویی می‌نیه» خودش را به دام انداخت تا مجروح بتواند فرار کند.

رنگ پی‌یر پریده بود. با پایش به زمین می‌کوبید.

اگر کسی آن‌ها را لو داده باشد، ننگ‌آور است. باید فوراً او را تیرباران کرد. آلمانی‌ها می‌دانند که همکاران «لویی» چه کسانی بوده‌اند؟

 مسلّماً نه. اگر نه تا به حال توقیف‌شان کرده بودند. می‌دانی که مردم جلوی زبان‌شان را نمی‌توانند بگیرند.

– ولی اگر یکی از آن‌ها زخمی شده باشد یا اگر «لویی می‌نیه» حرف بزند، آن‌ها را خیلی زود پیدا می‌کنند.

«لویی می‌نیه» هیچ حرفی نخواهد زد، ولی با وجود این من می‌ترسم. یک شب بد و یک روز بد. این‌ها مردان واقعی هستند.

«دنیس» شجاع صورت گرفته‌ای داشت و چشمانش برق می‌زد. پی‌یر با حالی دگرگون به راهش ادامه داد. مردم دسته‌دسته جمع شده بودند و بحت می‌کردند ولی پی‌یر متوقف نشد. او به «گی روسلد» فکر می‌کرد و به مجروح نا‌شناس که در یکی از خانه‌هایی پنهان شده بود که آن روز تفتیش می‌کردند. آلمانی‌ها احتیاجی نداشتند که‌‌ همان شبانه خانه‌ها را بگردند. کافی بود تا راه‌های خروج دهکده را ببندند تا هیچ‌کس نتواند فرار کند. پی‌یر متوجه شد که این کار را هم کرده‌اند. میله‌های سیخک‌دار بلندی روی جاده سفیدی که به ده مجاور می‌رفت گذاشته بودند و سربازهای آلمانی کشیک می‌دادند. او به آن فرانسوی که وطن‌پرستان را لو داده بود فکر می‌کرد.

– چه ننگی…!

به دوستانش برخورد کرد. همه خبردار شده بودند.

– «لویی می‌نیه» دستگیر شده.

– یکی از دوستانش هم زخمی شده.

– آلمانی‌ها، بعد از این که رد او را گم می‌کنند، در بازگشت روی جاده لکه‌های خون می‌بینند. فکر می‌کنند شاید‌‌ همان‌جا به زمین افتاده ولی هیچ چیز پیدا نمی‌کنند.

– و اما سومی، هیچ‌کس نمی‌داند کجا رفته.

پی‌یر سکوت کرد. پس «گی روسلد» نجات یافته. مثل همیشه قبل از ورود به کلاس صف کشیدند و آقای «پیشون» ناخن‌ها و دست‌های همه را نگاه کرد. هیچ‌چیز در این کلاس کوچک عوض نشده بود. گلدان‌های رنگارنگ گل که با خوش سلیقگی تزئین شده بود به این مدرسه قدیمی نشاط و زندگی می‌بخشید. بعد از تصحیح مشق‌ها، درس شروع شد. شاگردهای بزرگ یک شعر جدید فرا گرفتند: «شب رزم» ا‌ثر «لوکنت دولیل»۱. پی‌یر به صدای گرفتۀ استاد که بیت‌های دوازده جزئی را تقطیع می‌کرد گوش می‌داد. تصویر دردناک غالب‌شدگان و مغلوب‌شدگان، که در مرگ به هم می‌پیوستند. در خاطرش نقشی بسیار نزدیک به حقیقت به جای می‌گذاشت. سپس نفرین و لعنت به جنگ جای خود را به چیزی مانند صدای شیپور داد. بچه‌ها سر جای خود تکان خوردند و تحت تأثیر جادویی بیت‌ها گردن افراشتند، در حالی که استاد با چهره‌ای برافروخته شعر را با بیتی که از آزادی سخن می‌گفت تمام کرد.

در مدت زنگ تفریح بچه‌ها از شعر صحبت می‌کردند.
– او مخصوصاً این شعر را انتخاب کرده بود.

– متوجه شدی که وقتی شعر را می‌خواند چقدر رنگ‌پریده بود؟

– پایان شعر تاثیر عجیبی داشت. آدم فکر می‌کرد که از «لویی می‌نیه» و از کسی که دیروز زخمی شده بود با ما صحبت می‌کرد. 

– شاید آن مجروح تا حالا مرده باشد…

– این‌جور فکر می‌کنی؟ در این صورت حتماً ما باخبر می‌شدیم.

زنگ تفریح زود تمام شد و درس از سر گرفته شد. آقای «پیشون» بی‌‌‌نهایت صبور بود. به نظر می‌رسید که می‌خواست با صدای ملایم و قانع‌کننده‌اش همه چیز را تشریح کند. پی‌یر مراقب او بود. نه، استادش مانند همیشه نبود. به نظر می‌آمد که رنج می‌کشد. خیلی رنگ‌پریده بود. وقتی سرش را بلند می‌کرد، دردی روی صورتش نقش می‌بست. کنجکاوی پی‌یر تحریک شده بود. با آن‌چه می‌دانست، ذهنش آمادگی این را داشت که پس از فکر و دقت، نتیجه‌گیری کند، ولی جرأت این کار را نداشت. او حقیقت را، فاجعه را، خیلی نزدیک احساس می‌کرد.

وقتی سر ظهر از مدرسه خارج شد فقط به آن موضوع فکر می‌کرد. احساسش را برای خودش نگه داشت و حتی پیش دوستانش نماند. می‌خواست به خانه برسد و ببیند که آلمانی‌ها آنجا را هم تفتیش کرده‌اند؟ به لباس‌های «گی روسلد» فکر می‌کرد. مادرش با آن‌ها چه کرده؟ و اگر ژاندارم‌ها آن را کشف کرده باشند؟ تند‌تر دوید. مادرش، استادش، «گی روسلد»… ذهن تب‌دارش نمی‌دانست از چه کسی حمایت کند، از چه کسی دفاع کند.

نفس‌زنان به خانه رسید. مادرش آن‌جا بود. آرام و خندان.

– آن‌ها آمدند؟

– آلمانی‌ها؟ بله…

– و همه جا را گشتند؟

– به‌سرعت. به‌خصوص از من سوال کردند که دیشب چه شنیده بودم. من برای ایشان، درست آن‌چه را که شنیده بودم تعریف کردم.

و بعد لبخندزنان اضافه کرد: ولی نه آنچه را که دیده بودم.

– تو نترسیدی؟

– چرا بترسم؟

– لباس‌های «گی»، آن‌ها را کجا گذاشته بودی؟ اگر آن‌ها را پیدا می‌کردند؟

– نه، دیشب به اندازۀ کافی خشک شده بودند و من هم آن‌ها را اطو کردم و در گنجه گذاشتم و هیچ دلیلی هم نداشت که آن‌ها گنجه‌ها را بگردند…

پی‌یر مادرش را برانداز کرد. خانم «لوگراند» از این که ژاندارم‌های آلمانی را اغفال کرده بود، خوشحال به نظر می‌رسید. پی‌یر از ته قلب او را ستایش می‌کرد.

– و در خانه‌های دیگر، چیزی پیدا نکردند؟

– نمی‌دانم. من بیرون نرفتم، ولی اگر این‌طور بود خبردار می‌شدیم.

در واقع پی‌یر گمان نمی‌کرد که مجروح را یافته باشند. او به استادش فکر می‌کرد. آیا این نفر سوم اسرارآمیز، خود او نبود؟ کسی که فرار کرده بود و «لویی می‌نیه» به خاطر او خود را گرفتار کرده بود؟ با وجود این جرأت نمی‌کرد با مادرش راجع به آن صحبت کند. می‌ترسید اشتباه کرده باشد. از طرفی گمان می‌کرد که با سکوت می‌تواند لحظۀ فاش شدن حقیقت را به تأخیر بیاندازد.

– گرفته به نظر می‌رسی عزیزم. به چه فکر می‌کنی؟

– به هیچ چیز و به همه چیز… اگر می‌توانستیم مجروح را نجات بدهیم.

– ما هیچ کاری نمی‌توانیم بکنیم پی‌یر. این مرد فامیل دارد، دوستانی دارد که در این لحظه هر کاری بتوانند برای او می‌کنند. از طرفی آلمانی‌ها از زخمی شدن صحبت کرده‌اند ولی آیا این حقیقت دارد؟ از این‌ها گذشته شاید دهکده را ترک کرده باشد.

 فکر نمی‌کنم. آن‌ها فوراً راه‌ها را سد کرده‌اند. «لویی» می‌گفت هیچ‌کس بدون جواز عبور حق خروج ندارد.

 ما باید صبر کنیم پسرم، تا این که دوباره کسی به ما احتیاج داشته باشد. ولی از حالا تا وقتی که موقعیت پیش بیاید باید صبور باشیم.

«اگر کسی به ما احتیاج داشته باشد.» پی‌یر به آقای «پیشون» که پشت میزش نشسته بود و درس می‌داد فکر می‌کرد. شاگردانش با تحسین به او می‌نگریستند. آقای «پیشون» از «ژاندارک» حرف زد. هر کلمه‌ای آن روز مفهوم به‌خصوصی داشت. او از وخامت اوضاع کشور صحبت کرد. پی‌یر به آنچه که از این کشور اشغال‌شده، بدبخت و تحقیرشده به دست دشمن می‌دانست، فکر می‌کرد. «دومرِمی۲، سرزمین وفادار». آیا در همۀ گوشه و کنار فرانسه قلب‌های وفادار وجود ندارد؟ آیا همه‌جا مردان و زنان و کودکانی وجود ندارند که حاضرند در راه وطن قربانی شوند؟

«ژاندارک»۳ دخترکی ساده ولی مصمم بود. او بدون تشویش و با ایمان و اطمینان، به شیرین‌زبانی‌های کشیش‌هایی که او را متهم به جادوگری کرده بودند، جواب داده بود. آیا این رفتار هر فرانسوی واقعی که آماده مقابله با حریف است، نیست؟ پایان زندگی «ژان» چه اهمیتی داشت؟ این راهی بود که «لویی می‌نیه»، دوستانش و همۀ مبارزان راه آزادی قبول کرده بودند. همان‌طور که «ژاندارک»، انگلیسی‌ها را از فرانسه بیرون راند، مبارزان نیز یک روز آلمانی‌ها را از فرانسه بیرون خواهند کرد. آقای «پیشون» روی صندلیش تقریباً از حال رفته بود. لبخند می‌زد ولی دیگر تکان نمی‌خورد. همۀ بچه‌ها متوجه رفتار غیرطبیعی او شده بودند. پی‌یر که می‌ترسید درست فهمیده باشد، می‌خواست به کمک او بشتابد، ولی نمی‌توانست و ناامیدانه به او خیره شده بود. استاد بالاخره بر ضعفش غلبه کرد و با زحمت گفت: زنگ تفریح…

«لویی» و پی‌یر به انتهای حیاط رفتند. «لویی» پرسید: به نظر تو حال آقای «پیشون» امروز عجیب نیست؟

– نمی‌دانم.

– شاید حرفی که می‌زنم عاقلانه نباشد… ولی اگر مریض است چرا مدرسه را تعطیل نمی‌کند؟

 اوه… این اولین باری نیست که آقای «پیشون» در حال مریضی به درس دادن ادامه می‌دهد.

– بله، ولی این بار انسان خیال می‌کند که دارد از هوش می‌رود. مرض عجیبی است.

– منظورت چیست؟

– نمی‌توانم بگویم. خیلی وحشتناک است.

– مانعی ندارد بگو.

«لویی» سکوت کرد و سپس با صدایی گرفته گفت: شاید آقای «پیشون» همان مجروحی باشد که در جستجویش هستند.

رنگ پی‌یر پرید. با این وجود با صدای عادی گفت: این‌طور فکر می‌کنی؟ ولی این ابلهانه است.

– می‌دانم. خودم گفتم که احمقانه است. با وجود این…

– نه، ما هیچ‌وقت نشنیده‌ایم که آقای «پیشون» یکی از مبارزان باشد.

– مسلّم است.

– می‌دانی فکر می‌کنم که دیگر نباید این حرف را بزنی. ممکن است خطرناک باشد. برای او خیلی بد می‌شود.

– اوه… مطمئن باش. به کسی نخواهم گفت.

– نباید این حرف را زد. حتی فکرش را هم نباید کرد.

«لویی» با دقت زیاد پی‌یر را نگریست و گفت: نترس. اگر کس دیگری هم این فکر را کرده باشد، به او خواهم فهماند که اشتباه می‌کند.

پی‌یر و «لویی» همدیگر را درک کرده بودند. آقای «پیشون» در آستانۀ کلاس ایستاده بود و به شاگردانش می‌نگریست.

پی‌یر زمزمه کرد: رفتارمان باید طوری باشد که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده. برویم پیش بچه‌ها.

زنگ تفریح آن روز بعد از ظهر، خیلی طولانی بود و زنگ بعدی به کاردستی و نجّاری اختصاص داشت. در هیاهوی بچه‌ها و صدای ضربه‌های چکش و غژغژ ارّه‌ها، آقای «پیشون» از میزی به میز دیگر می‌رفت و بچه‌ها را کمک و راهنمایی می‌کرد. به نظر می‌رسید که حالش بهتر است. «لویی» نگاه معنی‌داری به پی‌یر می‌انداخت ولی او طوری وانمود می‌کرد که گویی متوجه نمی‌شود.

آقای «پیشون» از کنار میز پی‌یر رد شد و چند کلمۀ تشویق‌آمیز به زبان راند و به طرف گروه دیگری رفت.

ناگهان پی‌یر لکۀ کوچک قرمزی روی پیراهن او، در ناحیه زیر شانه دید. آن‌قدر دگرگون شده بود که دست‌هایش در حال ارّه کردن می‌لرزید. نمی‌دانست چه کند. ناگهان فکر کرد: اگر دیگران متوجه شوند؟

دوباره به آقای «پیشون» نگریست، لکّه در زیر شانه او بزرگ‌تر شده بود. در این موقع بدون تامل انگشتش را کمی برید و خون بیرون زد.

– آقا… من دستم را بریدم.

همه شاگرد‌ها او را نگاه کردند. آقای «پیشون» ناراحت شد و گفت: بیا اینجا انگشتت را پانسمان کنم. هر دو وارد راهرویی شدند که کلاس را از محل زندگی آموزگار جدا می‌کرد.

آقای «پیشون» در حالی که قفسۀ دارو‌ها را که به دیوار آویخته بود می‌گشود گفت: چطور دستت را بریدی؟

صدای همهمۀ شاگردان که از موقعیت استفاده می‌کردند، به گوش می‌رسید.

پی‌یر با تردید گفت: آقا، پیراهن‌تان خونی شده. رنگ آقای «پیشون» پرید و پرسید: از انگشت تو؟

– نه، پشت پیراهن‌تان، زیر شانه.

– می‌خواستی این را به من بگویی؟ مخصوصاً دستت را بریدی؟

پی‌یر آرام معلمش را نگاه کرد و گفت: بله. می‌خواستم مُطّلع باشید.

معلم با نگاهی گرم به پی‌یر نگریست. گویی می‌خواست کُنه این روح باطراوت بچگانه را کشف کند.

– ممنونم پی‌یر. آیا دوستانت هم متوجه شدند؟

– گمان نمی‌کنم.

آقای «پیشون» لبخند‌زنان گفت: خُب… به‌هرحال باید انگشتت را پانسمان کنم.

پی‌یر دستش را به طرف او دراز کرد و بعد مردّد پرسید: می‌توانم کاری برایتان انجام دهم، آقا؟

– نه پسرم. هر چند…

ولی به نظر آمد که از فکری که کرده بود پشیمان شده بود. پی‌یر با صدای گرفته‌ای گفت: «گی روسلد» دیشب در منزل ما مخفی شد. حالا اگر بتوانم به شما هم کمک کنم…

آقای «پیشون» پیشانی او را نوازش کرد و گفت: نه، ما نمی‌بایست تو را داخل این کار‌ها می‌کردیم.

پی‌یر سرش را بلند کرد و مغرورانه گفت: من نمی‌ترسم…

 خُب، در واقع تو می‌توانی خدمتی به من بکنی و به مادر «گی روسلد» بگویی که ماهی‌ای را که سفارش داده بودم، امشب برای من نگه ندارد. هر وقت احتیاج داشتم خبرش می‌کنم.

پی‌یر از سادگی این پیام متحیر مانده بود. آقای «پیشون» ادامه داد: بله زیاد سخت نیست، ولی سعی کن که کسی حرفت را نشنود.

پی‌یر فهمید که این جمله مفهوم رمزی دارد و جواب داد: حتماً این کار را می‌کنم آقای «پیشون».

– و بعد همه چیز را فراموش کن کوچولوی من. جنگ مال بچه‌ها نیست.

به کلاس برگشتند. پی‌یر پانسمانش را به بچه‌ها نشان داد و آقای «پیشون» پشت میز کارش رفت و فقط وقتی که آخرین شاگرد از کلاس خارج شده بود از آنجا بیرون آمد. پی‌یر هنگام رفتن نگاهی گویا به سوی او انداخت و او با چشمانش به پی‌یر پاسخ گفت.

پی‌یر با «کلود» و یکی دیگر از دوستانش به طرف خانه می‌رفت. وقتی به مغازه خانم «روسلد»، ماهی‌فروش دهکده، رسیدند گفت: آه، چیزی نمانده بود فراموش کنم. باید برای مادرم ماهی بخرم. شما جلو بروید، یا منتظر شوید. من زود برمی‌گردم.

پی‌یر در زد و وارد شد. خانم «روسلد» زن چاق و سرخ‌چهره‌ای بود با نگاهی مطمئن. او در آشپزخانه بود. پرسید: چه می‌خواهی پسرم؟

پی‌یر که از هیجان کمی به لکنت افتاده بود گفت: آقای «پیشون» مرا فرستاده.

– آه… چه می‌خواهید؟

– گفت به شما بگویم که امشب ماهی‌ای را که سفارش داده بود، برای او نگه ندارید. هر وقت احتیاج داشته باشد به شما خبر می‌دهد.

پیرزن ماهی‌فروش با تعجب به او نگریست. و بعد مضطرب، با صدای آهسته پرسید: مریض که نیست؟

– نه. ولی فکر می‌کنم خیلی خسته باشد.

پیرزن اخم‌هایش را در هم کشید. دیگر سوالی نکرد فقط گفت: «ممنون. تو پسر شجاعی هستی. مادرت هم زن شیردلی ست. خُب، حالا دیگر برو پیش بچه‌ها» و در را باز کرد. پی‌یر خارج شد. خانم «روسلد» با صدای بلند گفت: به مادرت بگو به روی چشم. هر وقت ماهی قود کوچک داشتیم برایش کنار می‌گذارم.

پی‌یر به دوستانش پیوست. قلبش از شادی به‌شدت می‌زد. از طرفی هم برای آقای «پیشون» که تنها و بدون کمک در مدرسه درد می‌کشید، غمگین بود.

«کلود» گفت: ببینم، آقای معلم امروز به نظر تو چطور آمد؟ آدم فکر می‌کرد مریض است.

سومی که پسر چاق و ساکتی به نام «ژوزف بنوا»، پسر کفاش دهکده بود گفت: مسلّماً حالش زیاد خوب نبود.

پی‌یر گفت: من متوجه نشدم. هر چند چرا، ولی فکر می‌کردم که باید از وضعی که پیش آمده خیلی ناراحت باشد. شاید به این دلیل خسته به نظر می‌رسید.

– شاید.

وقتی پی‌یر به خانه رسید مادرش در منزل نبود. کلید را طبق معمول زیر لوحۀ فلزی یافت. آن را برداشت، در را باز کرد و وارد خانه شد. همه چیز مرتب بود و بوی نظافت و ترتیب و آرامش خانواده‌های خوشبخت را داشت. هوا خیلی خوب بود. عطر ملایمی در فضا پیچیده بود. وجود خانم «لوگراند» هنوز حس می‌شد. نامۀ کوتاهی روی میز بود:

«من در منزل خانم برتراند هستم. صبورانه منتظرم باش. رویت را می‌بوسم.»

پی‌یر نشست و تکالیفش را انجام داد. فقط یک تمرین و مرور درس‌ها. کاش زود تمام می‌شد. مادرش هنوز برنگشته بود. او دوست نداشت که وقتی خارج از خانه کار می‌کرد، پی‌یر پیشش برود. مدتی بیکار در باغچه قدم زد. نتوانست در مقابل خورشید درخشانی که او را می‌طلبید مقاومت کند. تصمیم گرفت به ساحل برود و کمی گردش کند.

در را بست و به راه افتاد. از جادۀ سفید خاکی که از میان تاک‌ها و علف‌های وحشی می‌گذشت عبور کرد. طرف چپ او تا چشم کار می‌کرد، یک‌دست خشک بود و طرف راست دریای خروشان و خورشید رفیع، که گویی خیال غروب کردن نداشت. روبروی او تودۀ سیاه درختان، عمارت «لاساپی نیر» را در بر می‌گرفت. پی‌یر که با نگاهش، روی خط آهن، دنبال محل خراب‌کاری شب قبل می‌گشت، چیزی ندید. سربازان آلمانی را دید که از پایگاه نظامی نگهبانی می‌کردند. یک موتورسیکلت سه‌چرخه با گرد و خاک فراوان به طرف او آمد. پی‌یر خود را کنار کشید و نگاه کرد. رانندهٔ آن را نمی‌شناخت. تا ساحلی که در پای درختان صنوبر آرمیده بود، پیش رفت.

خلیج کوچک در میان سد کوتاه و سراشیبی تخته‌سنگ‌های ساحلی قرار داشت. دریا تا دوردست‌ها، مَوّاج بود. فقط خط باریک جزایر دور، دریا را قطع می‌کرد. دریا بالا آمده بود. کانال کوچکی در کنار خلیج ساخته بودند که هنگام جذر، درِ متحرکی آن را می‌بست. دور‌تر، آن طرف تپه‌های شنی، خط آهن به طرف جنوب می‌رفت. پی‌یر پایین سد نشست و با انگشتانش ماسه‌ها را به هم زد. فکر می‌کرد که مرد‌ها دیشب از آنجا فرار کرده بودند، چون خودش هم توانسته بود تا حدی در کانال مخفی شود. مواد منفجره را حتماً دور‌تر کار گذاشته بودند. محل خوبی را انتخاب کرده بودند. بوته‌های گز و توده‌های شنی پناهگاه مطمئنی می‌ساخت و هیچ چیز از آنجا دیده نمی‌شد و در صورت خطر حتی خود ساحل با برجستگی‌ها و فرو رفتگی‌هایش می‌توانست به فراری‌ها کمک کند.

«حتماً کسی آن‌ها را لو داده بود. شاید هم تصادفی گیر افتادند…»

دو آلمانی رد شدند. چند لحظه او را نگاه کردند و سپس دور شدند. پی‌یر تکان نخورد. از گوشۀ چشم آن‌ها را دنبال کرد: «آدم حتی نمی‌تواند با خیال راحت گردش کند.»

از جا برخاست. خورشید در افق به دریا می‌پیوست. هر موج، شعاع‌های درخشانی را به دنبال خود می‌کشید و کفی که از برخورد امواج پدید می‌آمد صورتی‌رنگ بود. پی‌یر از خود می‌پرسید: «بار آینده کجا و چه خواهند کرد؟»

در هنگام برگشت در جاده با چند آلمانی که از دهکده می‌آمدند برخورد کرد. پی‌یر در کنار جاده راه می‌رفت. سرباز‌ها که می‌خندیدند با مهربانی به او نگریستند. پی‌یر سرش را به زیر انداخت و به راهش ادامه داد. سر پیچ‌‌ همان موتورسیکلت قبلی با سر و صدای زیاد و ابری از گرد و غبار سر رسید. این بار آلمانی تپه «ماریو» آن را می‌راند. سرباز پسرک را شناخت و توقّف کرد. با خوش‌رویی پرسید: بهتری؟ پی‌یر بر خلاف میلش مجبور شد جواب دهد. از طرفی کششی درونی او را به سوی این مرد می‌راند.

– بله.

– هنوز هم آلمانی‌ها را دوست نداری؟

پی‌یر سرکش به او نگریست و جواب داد: دوست ندارم.

ولی وقتی نگاه غمگین مرد آلمانی را دید پشیمان شد. پشت سر سرباز، خورشید، افق را در نوری خیره‌کننده فرو برده بود. احساسات پی‌یر در صورتش خوانده می‌شد. مرد آلمانی فهمید که او چه حس می‌کند. همچنان‌که موتورش را روشن می‌کرد لبخندی زد و گفت: به امید دیدار، دوست و دشمن کوچولو!

پی‌یر تنها ماند. او در میان کسانی چون این آلمانی که به طرف «لاساپی نیر» می‌رفت، مادرش که منتظر او بود، استادش که رنج می‌کشید و همه وطن‌پرست‌هایی که در خطر بودند، تنها بود.

وقتی به خانه رسید، مادرش آنجا بود.

– از کجا می‌آیی؟

 از ساحل «لاساپی نیر». تو در خانه نبودی، من تکالیفم را انجام دادم بعد حوصله‌ام سر رفت و بیرون رفتم.

صدایش بم و دردناک بود. مادرش او را نگاه می‌کرد.

– پی‌یر چه شده؟

پی‌یر هنوز یک بچه بود. ناگهان تمام غرور و قدرتش را از دست داد. در کنار مادرش، او دیگر یک قهرمان نبود، فقط یک بچه کوچولو بود. مثل روزگار قدیم. حالا که هیجان، تحمّل او را کم کرده بود، احساسات ضد و نقیض، او را از پا در می‌آورد. خود را در آغوش مادرش مخفی کرد و گریست.

– چه شده عزیزم؟

– اگر می‌دانستی مامان. آن کسی که دیروز به او تیراندازی کرده بودند آقای «پیشون» بود. او زخمی شده بود. تمام روز سعی کرد خودش را نبازد ولی عصر، خون از لباس‌هایش هم رد شد. من این را به او گفتم. اگر می‌دیدی چقدر رنگ‌پریده بود. آدم احساس می‌کرد که کارد به استخوانش رسیده. حتماً او را دستگیر خواهند کرد، مسلّم است. اگر امروز نباشد، فردا. «لویی» حقیقت را حدس زده بود، و حتماً دیگران هم همین‌طور.
– کوچولوی بیچاره من! می‌فهمم. ولی ما هیچ کاری نمی‌توانیم بکنیم. ما حتی نباید کاری برای او بکنیم. او باید به تنهایی خودش را نجات بدهد. تو توانستی، بدون این که هم‌شاگردی‌هایت متوجه شوند، به او بگویی که خونریزی کرده است؟

– بله.

پی‌یر جریان را تعریف کرد. حیله‌ای را که به کار زده بود اقرار کرد، ولی خانم «لوگراند» چیزی نگفت. حوادث مهم‌تر از آن بود که به جزئیات توجه کند. پی‌یر با خوشحالی اضافه کرد: او به اندازۀ کافی به من اعتماد داشت، برای این که پیغامی برای «گی روسلد» داد که به مادرش بگویم.

خانم «لوگراند» هنوز گوش می‌کرد. بالاخره گفت: ما هیچ کاری نمی‌توانیم بکنیم پسرم… هر کاری بکنیم برای او خطر دارد.

– می‌دانم.

پی‌یر هنوز گریه می‌کرد، ولی کم‌کم آرام گرفته بود.

آقای «پیشون» به من گفت که بعد همه چیز را فراموش کنم چون بچه‌ها نباید در جنگ مداخله کنند. ولی مگر ما بچه‌ها در این جنگ و با آن زندگی نمی‌کنیم؟ آیا جنگ، اینجا، همه‌جا و در هر لحظه برای ما وجود ندارد؟ همان‌طور که برای شما وجود دارد؟ چرا می‌خواهید که ما بیرون بمانیم در حالی که ما هم مثل شما همه چیز را حس می‌کنیم؟

مادرش متفکرانه او را نوازش می‌کرد، درست مانند وقتی که کوچک بود.

– شاید به این دلیل که به بچه‌ها احتیاج هست تا صلح را بسازند.

این حرف، بدون این که بداند چرا تصویر آلمانی «ماریو» را جلوی چشمش آورد، وقتی که او را پشت به خورشید، در جاده دیده بود. این تصویر او را منقلب کرد. نتوانست آن را از مادرش مخفی کند.

– مامان، من خجالت می‌کشم. من از خودم خجالت می‌کشم.

– چرا؟

پی‌یر همه چیز را تعریف کرد. حادثۀ «ماریو»، بازگشت با سرباز آلمانی، حرف‌هایش را و ملاقات آن روز. رفتار خودش و رفتار سرباز آلمانی را و سپس اضافه کرد: می‌دانی؟ موضوع این است که من از او متنفّر نیستم حتی می‌توانم او را دوست داشته باشم! همان‌طور که معلمم را دوست دارم یا دوستانم را. به همین دلیل از خودم خجالت می‌کشم. به خودم می‌گویم: تو یک فرانسوی واقعی نیستی. تو حاضری با دشمن همکاری کنی.

 نه عزیزم، تو تنها کسی نیستی که این احساس را داری. فکر می‌کنم که خیلی از آدم‌ها باید گاهی این‌طور حس کنند، با وجود این، ما به بهترین شکل ممکن وظیفه‌مان را انجام می‌دهیم. اگر جنگ بین کشور‌ها نبود گاهی آدم‌ها چقدر خوب می‌توانستند با هم کنار بیایند…

پی‌یر متفکرانه گفت: بله… ولی اگر آن‌ها به معلم من یا به «گی روسلد» یا به «لویی می‌نیه» آزاری برسانند، من انتقام‌شان را خواهم گرفت. هر کاری بتوانم برای انتقام گرفتن خواهم کرد بدون در نظر گرفتن علاقه‌ای که به این آلمانی دارم و بدون در نظر گرفتن هر چیز دیگر.

– جنگ همین است… فقط عزیزم…

خانم «لوگراند» شانه‌های پی‌یر را گرفت و با مهربانی و غرور به او لبخند زد: فقط چون تو خیلی جوانی، باید این کار‌ها را به دیگران واگذار کنی. به مبارزان، به «اِف‌اِف»۴ها و به متفقین. جنگ مال بچه‌ها نیست، حتی وقتی اسم‌شان «پی‌یر لوگراند» باشد. می‌فهمی؟

پی‌یر که مُجاب نشده بود آهسته گفت: بله مامان…

ولی خانم «لوگراند» به همین راضی بود. او سرگردانی پی‌یر را حس می‌کرد. تردیدهای او را می‌فهمید، اضطراب او را حدس می‌زد و می‌دانست که چقدر به فعالیت و مبارزه احتیاج دارد. این را می‌دانست و رنج می‌کشید و سکوت می‌کرد. سر پسرش را به سینه فشرد و او را نوازش کرد. پی‌یر آه بلندی کشید.


توضیحات:
۱ – Leconte de Lisle شاعر فرانسوی (۱۸۹۴ – ۱۸۱۸)
۲ – Domrémy دهکدۀ محل تولد ژاندارک.

۳ – دختر قهرمان فرانسوی (۱۴۳۱ – ۱۴۱۲) که انگلیسی‌ها را مجبور کرد تا محاصرۀ اورلئان را بشکنند و در سال ۱۴۲۹ فرانسه را به شارل هفتم بازگرداند. او در سال ۱۴۳۱ به دست بورگونین‌ها که هم‌دست انگلیسی‌ها بودند، به عنوان جادوگر سوزانده شد.
۴ – نیروهای داخلی فرانسه.

۸

پی‌یر در باغچۀ منزل‌شان، با عشق و علاقۀ زیادی، دسته‌گلی برای آقای «پیشون» آماده می‌کرد.‌‌ همان روز صبح به فکرش رسیده بود که به این وسیله می‌تواند احترام و محبتی را که به او دارد، نشان بدهد، و آقای «پیشون» را به دلیل این که از سه روز پیش با پایداری و استقامت رنج می‌کشید، ستایش کند. از بوتۀ گل سرخ کنار در، که برگ‌های برّاقش را به اطراف گسترده بود، دو گل شیری‌رنگ تازه‌شکفته چید. از بوتۀ دیگری که از آلاچیق بالا می‌رفت، و از میان برگ‌ها و گل‌های به‌هم پیچیده‌اش دو گل ارغوانی انتخاب کرد. سه غنچۀ آبی‌رنگ که هنوز کاسبرگ‌های سبز آن باز نشده بود، چند میخک ساقه‌بلند صورتی و دو لالۀ زرد که برگ‌های ارغوانی هم داشت چید و دسته‌گلی تر و تازه و زیبا فراهم ساخت. نگاهی به گل‌های میخک، همیشه‌بهار و سوسن‌های پژمردۀ باغچه انداخت سپس به دسته‌گلش نگریست و در حالی که با دقّت آن را در دست گرفته بود و خیلی راضی به نظر می‌رسید، وارد خانه شد.

– چطور است مامان؟ می‌پسندی؟

– مسلّم است عزیزم، ولی صبر کن.

و سپس خانم «لوگراند» چند گل را با مهارت جابجا کرد. 

– خیل خوش‌بوست…

پی‌یر عجله داشت، کیفش را برداشت و گل‌ها را به دست گرفت. 

– مواظب باش زیاد تکان‌شان ندهی.

– خیالت راحت باشد…

پی‌یر، همچنان‌که دسته‌گلش را با احتیاط به دست گرفته بود به طرف مدرسه به راه افتاد. عطر تند گل‌های سرخ با عطر ملایم ولی نافذ میخک‌ها در هم آمیخته بود. پی‌یر فکر کرد: «واقعاً خوش‌بوست. بوی بهار می‌دهد و بوی دریا و آسمان و همه‌چیز. حتماً آقای «پیشون» خوشحال می‌شود و می‌فهمد که چرا برایش گل آوردم».

ناگهان فکری به مغزش خطور کرد، فکری جنون‌آمیز و مقاومت‌ناپذیر: شاید دیشب استاد را توقیف کرده باشند… نه، نه. ممکن نیست. من حتماً خبردار می‌شدم.»

قلبش به تندی می‌زد. عرق سردی شقیقه‌هایش را مرطوب می‌کرد. در حالی که اضطراب غیرقابل‌وصفی گلویش را می‌فشرد، شروع به دویدن کرد، ولی هنگامی که به میدان رسید فقط دو نفر از بچه‌ها را دید که در آرامش صبحگاهی تیله‌بازی می‌کنند.

– پی‌یر بازی می‌کنی؟

او حوصله نداشت: نه، تیله‌هایم را فراموش کرده‌ام بیاورم. دیگران به بازی‌شان ادامه دادند.

یکی‌یکی، بچه‌ها از راه رسیدند. خوبی و زیبایی این صبح، همه چهره‌ها را روشن کرده بود. همه‌کس و همه‌چیز معتدل و آرام به نظر می‌رسید، ولی کم‌کم هیاهوی بچه‌ها اوج گرفت. عاقبت آقای «پیشون» درِ بزرگ مدرسه را گشود. او هم به نظر متفاوت می‌آمد. نور صفا و ایمان در چهره رنگ‌پریده‌اش دیده می‌شد. این بی‌رنگی، خطوط صورتش را آرام‌تر نشان می‌داد. از بچه‌ها استقبال می‌کرد و به همه لبخند می‌زد. پی‌یر که چند دقیقه پیش آنقدر عجول بود، آخر از همه وارد شد. دسته‌گلش را به طور مصنوعی در دست گرفته بود.

آقای «پیشون» گفت: به‌به چه گل‌های قشنگی! آن‌ها را از باغچه منزل‌تان چیده‌ای؟ 

– بله آقا.

پی‌یر لبخند زد و لبخندش آن‌چه را که نمی‌توانست به زبان آورد، بیان می‌کرد. استاد، همچنان‌که گونه‌های او را نوازش می‌کرد گفت: ممنون پی‌یر، برو گل‌هایت را در گلدان روی میز من بگذار.

پی‌یر اطاعت کرد. در گنجۀ «علوم»، ظرف شیشه‌ای بلندی را پیدا کرد و آن را شست و از آب پر کرد و گل‌ها را در آن گذاشت. دسته‌گل زیبایی بود و به میز آقای «پیشون» شادی می‌بخشید.

به دنبال گرمای روشن روز، اتاق، تاریک و سرد به نظر می‌رسید. بوی خاک در فضا موج می‌زد. پی‌یر که حواسش پیش گل‌ها بود به آن بو توجهی نداشت. گل‌های او بوی بهار و آبیِ آسمان را به این کلاس آورده بود. وقتی آن‌ها را جابجا کرد و چند برگ خشکیده و گلبرگ‌های افتاده را جمع کرد، از کلاس خارج شد.

آقای «پیشون» به درختی تکیه داده بود و جست‌وخیز و تفریح شاگردانش را می‌نگریست. آن‌ها با فریادهای گوش‌خراش از همه طرف به دنبال هم می‌دویدند. نگاهش با محبت، با نگاه پی‌یر که به دوستانش می‌پیوست، برخورد کرد.

هنگامی که وقت رفتن سر کلاس فرا رسید، بچه‌ها با شادی و تعجب دانستند که ان روز صبح، باغبانی خواهند کرد. کارهای باغبانی را معمولاً عصر انجام می‌دادند. حتماً آقای «پیشون» می‌خواست که شاگردانش از این صبح فرح‌بخش حداکثر استفاده را ببرند. او آن‌ها را به باغچه راهنمایی کرد. هر گروه از بچه‌ها، از گاراژی که وسایل و اسباب کار در آن انبار شده بود، چنگک، بیل، کج‌بیل و ریسمانش را برداشت و در میان هیاهو، کار آن روز آغاز شد.

هر کس، یک قطعه زمین کوچک داشت و روی آن کار می‌کرد. یکی علف‌هایش را با دست می‌کند، یکی وجین می‌کرد، یکی جوانه‌های بوتۀ توت فرنگیش را می‌برید، یکی تربچه می‌کاشت و دیگری از ظرف مخصوص پرورش گیاه، نشای کاهو در می‌آورد.

بچه‌های گروه‌ها، همدیگر را صدا می‌زدند، پرحرفی می‌کردند و می‌خندیدند. ابزارهای کارشان را به هم قرض می‌دادند یا بذر‌ها و نهال‌ها را با هم تقسیم

می‌کردند. پی‌یر و «لویی» پای بوتهٔ گوجه فرنگی را تمیز می‌کردند و شاخ‌وبرگ‌های زیادی را می‌چیدند. «لویی» با لبخند گفت: گوجه فرنگی‌های خوبی خواهند داد.

– اوایل ژوئیه می‌رسد.

بچه‌ها به همّت خود، عایدی مختصری از این شرکت تعاونی مدرسه به دست می‌آوردند.

– «کلود» تا به حال مقداری تربچه به بقالی فروخته.

– بچه بادست‌وپایی است.

– توت فرنگی‌ها را نگاه کن! به زودی می‌رسد.

در باغچۀ دراز مدرسه، هر گروه یک باریکه زمین داشت. میوه‌های سرخ‌گون از لای برگ‌ها، سرک می‌کشیدند.

– امسال باید بیشتر از پارسال محصول داشته باشیم. هوا مساعد‌تر بوده.

آقای «پیشون» به باغبان‌های کوچک نگاه می‌کرد. 

– گوجه فرنگی‌های خوبی دارید…

– من و پی‌یر هم همین را می‌گفتیم آقا. در ژوئیه حتماً می‌رسد.

– مطمئناً.

استاد دور شد. بچه‌ها را راهنمایی می‌کرد و موفقیت‌شان را می‌ستود.

 ژوئیه… از حالا تا آن‌وقت ممکن است خیلی چیز‌ها اتفاق بیافتد. شاید جنگ تمام شود. فکرش را بکن! دیگر هیچ سرباز آلمانی اینجا نخواهد بود. خودمان می‌مانیم و خودمان. نمی‌دانم در آن‌صورت باز هم به فکر گوجه فرنگی‌هایمان خواهیم بود یا نه؟

 بله، و بیشتر از حالا. آن‌ها را هدیه می‌کنیم. به نظرم می‌رسد که وقتی جنگ تمام شود، همه چیز عالی می‌شود. دیگر هیچ نزاعی بین ما اتفاق نمی‌افتد. همه مردم همدیگر را دوست خواهند داشت، بیش از همیشه. به هر حال صلح قشنگ است. ما آن را خوب به یاد نمی‌آوریم. هشت ساله بودیم که جنگ شروع شد. چیزی نمی‌فهمیدیم.

 بعد از آن فرصت فهمیدن را پیدا کردیم. اگر صلح برگردد، فکر می‌کنم که هیچ وقت از خوردن شکلات، کره، شیرینی و حتی نان سفید، مثل قبل از جنگ، سیر نمی‌شوم. وقتی فکر می‌کنم که گاهی از شدت زیادی، دیگر حاضر نبودم خامه یا آب‌نبات بخورم، عصبانی می‌شوم. قبل از جنگ دوران خوبی بود. مردم از هیچ چیز خودشان را محروم نمی‌کردند.

 غصّه نخور! آن دوران دوباره برمی‌گردد، و اسمش را می‌گذارند «بعد از جنگ» و به‌‌ همان خوبی «قبل از جنگ» خواهد بود.

– نمی‌توانم باور کنم.

چشمان دو کودک از یاد گذشته می‌درخشید، گذشته‌هایی که کم شناخته بودند و آن را روزگار افسانه‌ای، غرق در فراوانی و آزادی تصور می‌کردند.

بچه‌ها کم‌کم کارشان را تمام کردند، وسایل را در گاراژ، سر جای اول گذاشتند. باغچه خلوت شد. «لویی» و پی‌یر همان‌طور که صحبت می‌کردند کارشان را به پایان رساندند.

آقای «پیشون» از دور گفت: وقت رفتن است.

آن‌ها هم اسباب کار را که دور و برشان پراکنده بود جمع کردند و به گاراژ بردند.

– تا دفعه آینده…

بچه‌ها صف کشیدند و وارد کلاس شدند. هر چند از کار خسته بودند ولی به هیجان آمده بودند و خیلی سر و صدا می‌کردند.

آقای «پیشون» پشت میزش منتظر بود تا سکوت برقرار شود. سرانجام لبخندزنان، ولی محکم گفت: هر وقت برای درس حاضر شدید…

صدا‌ها فوراً خوابید.

کوچک‌تر‌ها با پشتکار به نوشتن مشق‌هایشان پرداختند و بزرگ‌تر‌ها خود را برای درس حساب حاضر کردند، درسی که آقای «پیشون» از آن یک بازی ساخته بود و هر شاگردی در حد توانایی‌اش در آن شرکت می‌کرد. درس شروع شد. آن روز، موضوع درس «تقسیم» بود. بچه‌ها با حواس جمع، مداد در دست، آن را دنبال می‌کردند. خط می‌کشیدند، بازی می‌کردند و می‌فهمیدند. می‌بایست چند عدد را در هم ضرب می‌کردند تا بتوانند مسئله اصلی را حل کنند. همه حساب می‌کردند و سعی داشتند به جواب برسند. بچه‌های کوچک‌تر نیز شیطنت همیشگی‌شان را فراموش کرده و سخت مشغول کار بودند. همه کلاس ساکت اما فعال بود.

ناگهان مانند صاعقه‌ای که بر کلاس فرود آید، در، با خشونت باز شد. آقای «پیشون» که بالای سر یکی از بچه‌ها خم شده بود، به سرعت برگشت. بچه‌ها از جا پریدند و با وحشت تمام یک سرباز آلمانی را دیدند که مسلسل را به طرف معلم‌شان نشانه گرفته است. پشت سر او یک افسر آلمانی و به دنبالش شهردار که سعی می‌کرد جلوی یک دسته سرباز مسلح را که وارد کلاس می‌شدند بگیرد.

پی‌یر با یک نگاه همه چیز را فهمید. آقای «پیشون»، کمی رنگ‌پریده‌تر از پیش، به مردی که او را تهدید می‌کرد می‌نگریست. در صورتش نه ترس دیده می‌شد و نه مبارزه‌جویی. او مثل همیشه، محکم، خویشتن‌دار و ساده بود. سربازان به طرف او رفتند. شهردار سعی کرد برای آخرین بار پادرمیانی کند.

– شما حق ندارید. من ضمانت می‌کنم که این یک اشتباه وحشتناک است.

افسر آلمانی لبخند سردی زد و گفت: ما اشتباه نمی‌کنیم. اطلاعات ما درست است. ما می‌دانیم که آقای «پیشون»، اینجا، سردسته مبارزان ناحیه است. می‌دانیم که اطلاعات زیادی در اختیار دشمنان ما گذاشته است. خراب‌کاری راه آهن را، سه روز پیش، او ترتیب داده بود. این‌طور نیست آقای «پیشون»؟

صدای افسر، خشک، تحکم‌آمیز، مودبانه ولی سرد و تمسخرآمیز بود. مانند اشراف آلمانی صحبت می‌کرد.

شهردار فریاد زد: جواب بدهید آقای «پیشون»! این یک اشتباه است. این‌طور نیست؟

کلاس ساکت بود. موجی از حیرت و تنفّر و درد، آن را در بر گرفته بود. افسر با تمسخر گفت: جواب بدهید آقای «پیشون»!

آقای «پیشون» از بی‌تفاوتی ظاهری خود خارج شد و در حالی که حرف افسر آلمانی را نشنیده می‌گرفت، رو به شهردار کرد و گفت: این آقایان می‌دانند که چه می‌گویند. هرچند در مورد اهمیت نقش من اشتباه می‌کنند. آقای «بوری» برای من متاسف نباشید. من فقط وظیفه‌ام را انجام دادم و متأسفم که نتوانستم بیش از این کاری بکنم.

شهردار با تعجّب و ستایش به آقای «پیشون» که متفکّر بود نگریست. افسر دستور داد: حالا دیگر راه بیافتید!

آقای «پیشون» به‌آرامی به میز کارش نزدیک شد و گفت: اجازه می‌دهید؟

و سپس با دقت، یک غنچه از دسته‌گلی که پی‌یر برایش آورده بود چید و گفت: یادگار شاگردانم.

به یک‌یک بچه‌ها نگریست. بچه‌هایی که با چشمانی خیره از نفرت و وحشت به این صحنه می‌نگریستند و گویی برای همیشه مبدّل به سنگ شده بودند. غم عمیقی صورت معلم را فرا گرفته بود. در هر نگاه، شفقتی عظیم و ایمانی راسخ می‌دید. بر درماندگی خود مسلّط شد و از بچه‌ها خداحافظی کرد: کوچولوهای من! همیشه خوب درس بخوانید… من برمی‌گردم.

صدایش محکم، روشن و مطمئن بود.

قبل از این که هیجان او را از پای در آورد، لبخندی زد و در میان آلمانی‌ها به راه افتاد. در این موقع تمام بچه‌ها، با یک حرکت، بلند شدند. به شنیدن این صدا آقای «پیشون» برگشت. تمام شاگردانش خبردار ایستاده بودند. در سکوت، با لب‌های به هم فشرده، چشمانی سرشار از اشک، و از ته کلاس – پی‌یر با نگاهی که قلب او را شکافت – گویا‌ترین و دل‌خراش‌ترین خداحافظی را با او کردند.

و ناگهان این جمله مانند آوای شیپور در کلاس طنین انداخت، همگی با هم فریاد زدند: زنده باد فرانسه!

افسر آلمانی به خود لرزید. نگاه متعجبی به طرف کلاس انداخت و با لحنی پر از افاده که رنگی از احترام هم داشت به آقای «پیشون» گفت: اگر نتیجۀ کار شماست، می‌توانید مغرور باشید ولی این بچه‌ها، برای این که دشمنان خطرناکی باشند، هنوز خیلی کوچک هستند.

آقای «پیشون» فرصت جواب دادن نداشت. سرباز‌ها با خشونت او را بیرون راندند. آقای «بوری» از آستانۀ در فریاد زد: ما شما را فراموش نخواهیم کرد آقای «پیشون»!

مردم که از آمدن آلمانی‌ها باخبر شده بودند، جلوی در مدرسه اجتماع کرده بودند و سربازان که درهای خروجی عمارت را نگهبانی می‌کردند، نمی‌توانستند جلوی آن‌ها را بگیرند. وقتی افسر مأمور توقیف ظاهر شد، هیاهوی گنگی از این تودۀ نامشخص زن و مرد برخاست. سربازان تفنگ‌هایشان را به طرف مردم گرفتند. آن‌ها ساکت شدند و عقب رفتند. آقای «پیشون» را به داخل ماشین انداختند. همۀ بچه‌ها، که آقای «بوری» را دنبال کرده بودند، از جلوی درب بزرگ مدرسه، این صحنه را دیدند.

با آقای «پیشون» بدرفتاری شده بود و به نظر می‌رسید که از زخمش هم رنج می‌برد. با این‌همه به آن‌هایی که دست‌شان را تکان می‌دادند لبخند زد. مردم گفتند: به امید دیدار آقای «پیشون»، به امید دیدار، شجاع باش!

او نتوانست جواب آن‌ها را بدهد. اتومبیل به راه افتاد و اتومبیل دیگری آن را دنبال کرد. «گی روسلد» که به احتمال قوی از خودش دفاع کرده بود با رنگ و رویی پریده سعی می‌کرد با نگاه به مردم پاسخ گوید، مردمی که غمگین، دور شدن دو اتومبیل سبز رنگ را نگاه می‌کردند.

بچه‌ها طبق عادت، و هرچند بدون معلم، در حیاط مدرسه باقی ماندند. آقای «بوری» به طرف آن‌ها برگشت و گفت: بچه‌های من! نمی‌دانم کِی معلم جدید برایتان خواهد آمد، بنابراین اسباب‌هایتان را جمع کنید و فعلاً به خانه بروید.

مرد بیچاره که صدایش کاملاً گرفته بود حرفش را دنبال کرد: «شما یک استاد خوب را از دست دادید. آه اگر می‌توانستم… حالا از شما می‌خواهم که به خانه‌هایتان برگردید، آرام باشید و به‌خصوص هیچ کاری نکنید. خیلی خیلی خطرناک است. می‌فهمید؟ جنگ به زودی تمام می‌شود و ما پیروز خواهیم شد. پس، صبور باشید. حتماً این‌‌ همان چیزی است که آقای «پیشون» به شما می‌گفت. این کار را بکنید، به خاطر او…»

هیچ‌کس جواب نداد. به سختی جلوی اشک‌هایشان را می‌گرفتند. چشمان‌شان تار بود. به محض خروج از مدرسه، در سکوت کامل پراکنده شدند. پی‌یر از همه دوری می‌کرد حتی از «لویی».

پی‌یر کیف به پشت، مستقیماً به طرف دریا می‌رفت. به هیچ چیز فکر نمی‌کرد. گلوله‌ای آتشین قلبش را می‌شکافت. بغض گلویش را می‌فشرد و قطره‌های تلخ اشک، چشمانش را می‌سوزاند. با قدم‌های سریع به طرف دریا رفت. به دور‌ترین و وحشی‌ترین ساحل خشک و تخته‌سنگ‌های پوشیده از علف‌های صحرایی رسید. آنجا در برابر عظمت دریای آرام سرانجام، تنها شد. جز پرندۀ کوچکی که در آسمان پرواز می‌کرد، کسی با او نبود.

پی‌یر، دل‌شکسته، به خاطر معلمی که از او گرفته بودند، به فراوانی گریست. وقتی دیگر اشکی در چشمان سوخته‌اش نبود و گلوی خشک‌شده‌اش قدرت هق‌هق کردن نداشت، به زحمت از جای برخاست.

دریا در مقابل چشمان خسته‌اش می‌درخشید. ماسه‌ها روی دست‌ها و گونه‌اش پرواز می‌کرد. دهانش پر از شن بود. تف کرد. در این گوشۀ دورافتاده، نه آلمانی وجود داشت و نه فرانسوی. پرندۀ آواره ناپدید شده بود. تنها در میان موج‌ها چند خوک آبی بازی می‌کردند و گاهی شکم سفیدشان از آب بیرون می‌آمد.

پی‌یر آهسته کیفش را که در شن‌ها غلتیده بود برداشت. اراده‌ای محکم و تصمیمی قاطع، بر ناامیدی او چیره شد و به قلب و روحش نفوذ کرد. سخنانی که در گرداب اندوه غرق شده بود به خاطرش آمد. آقای «پیشون» گفته بود: «متأسفم که نتوانستم بیش از این کاری انجام دهم.» پی‌یر فکر کرد: «خُب، ولی ما ادامه می‌دهیم.» افسر آلمانی، از خراب‌کاری در راه آهن حرف زده بود. پی‌یر فکر کرد:

«من و لویی خراب‌کاری‌های دیگری خواهیم کرد. آن‌چه را که آقای «پیشون» با به خطر انداختن جانش می‌خواست انجام دهد، دنبال خواهیم کرد، با به خطر انداختن جان‌مان، زیرا در زندگی دقایقی وجود دارد که در آن هیچ چیز جز پیروزی، به حساب نمی‌آید.»

پی‌یر می‌دانست که دیگر نمی‌تواند صبر کند. نه، تا به حال فقط با آلمانی‌ها سربه‌سر گذاشته و هیچ کاری نکرده. لحظۀ تصمیم، که به طور مبهم از روز اول حس کرده بود، فرا رسیده بود. او قبلاً از خویش پرسیده بود: «انتظار یا مبارزه؟»

آن روز پی‌یر انتخاب کرد: «مبارزه، برای پیروزی». او به خطر فکر نمی‌کرد. «وقتی انسان پدرش را در راه آزادی از دست داده و نزدیک است که استادش نیز به خاطر مبارزه در راه آزادی جان بسپارد، حق ندارد به نتایچ اعمالش فکر کند.» او هم خواهد جنگید، تا زمان پیروزی متفقین خواهد جنگید.

پی‌یر با پلک‌های سرخ شده، گونه‌های خاکستری، ولی نگاهی مصمّم به خانه بازگشت. مادرش منتظر او بود و مضطرب. یک بار به استقبالش رفته بود ولی او را ندیده بود. او تمام رنج پسرش را حدس می‌زد و می‌خواست او را تسلی دهد.

ولی پی‌یر به محض این که مادرش شروع کرد به حرف زدن، او را از ادامه این کار بازداشت.

– من نمی‌توانم از این موضوع صحبت کنم. نمی‌خواهم.

در این جملۀ کوتاه و محکم، آن‌قدر التماس بود که خانم «لوگراند» متعجّب ماند و جرأت نکرد یک کلمه هم اضافه کند. او نمی‌خواست بر خلاف این خواهش دردناک رفتار کند.

 قسمت دوم

۱

پی‌یر و «لویی»، شناکُنان و با حرکات نرم و منظّمی به طرف ساحل می‌رفتند. امواج آن‌ها را در بر می‌گرفت. کم‌کم به انتهای دماغۀ «پورتت» نزدیک می‌شدند. با حرکات بازو‌ها آب را به اطراف می‌پاشیدند. موج‌های کوچک به آن‌ها برخورد می‌کرد. چشم‌ها و دهان‌شان خندان بود. با حرکات شدید پا، بدن خود را از آب خارج می‌کردند و بر امواج پیروز می‌شدند ولی دریای هوس‌باز‌، گاه‌گاه آن‌ها را در بر می‌کشید. در گرداب‌های کف‌آلود فرو می‌رفتند و بعد با چشمان نیمه‌باز، لب‌های گشوده و حرکات دست و پا خود را به سختی از آن بیرون می‌کشیدند.

ساکت و خندان، بدون خستگی، آن‌قدر شنا کردند تا این که از عمق آب کاسته شد. پایشان به سنگ‌های ساحلی برخورد کرد. از آب خارج شدند و در حالی که سعی می‌کردند تعادل خود را روی تخته‌سنگ‌های لغزان حفظ کنند به طرف ساحل رفتند. بدن‌های لاغرشان کف‌آلود بود. روی ماسه‌های گرم دماغۀ «پورتت» دراز کشیدند.

خود را با ماسه‌های گرم پوشاندند تا نلرزند. خسته بودند. نور شدید مانع از این بود که چشم‌هایشان را کاملاً باز کنند. زمزمۀ دریا و درخشش آسمان که از میان مژه‌های مرطوب‌شان دیده می‌شد، آن‌ها را در رخوتی لذت‌بخش فرو می‌برد.

پی‌یر در حالی که دندان‌هایش به هم می‌خورد گفت: هنوز هوا برای آب‌تنی به اندازۀ کافی گرم نیست.

– بله، من الان بهترم ولی چند دقیقه پیش حالم خوب نبود.

– از راه ساحل برمی‌گردیم.

– اوه، بله… من دیگر قادر نیستم که این راه را شناکُنان برگردم. اقلّاً یک کیلومتر شنا کردیم.

– هنوز عادت نکردیم، ولی برای این فصل، خیلی هم زیاد است. فکر نمی‌کنی؟

– چرا مسلّم است. 

– حالا بهتر شدی؟

– بله، می‌توانیم برویم.

بچه‌ها بلند شدند. خود را تکاندند. باد، ماسه‌ها را با خود برد ولی هنوز یک ورقۀ شن حنایی به بدن‌شان چسبیده بود که تکه‌تکه جدا می‌شد.

– راه بیفت برویم.

به دنبال هم به راه افتادند. پس از مدتی رنگ و رویشان جا آمد. روی سنگ‌ریزه‌های ساحلی جست‌وخیز کنان با قدم‌های نامرتب پیش می‌رفتند. گاهی نیز می‌دویدند. کم‌کم ماهیچه‌هایشان گرم شد، صدایشان به حالت طبیعی برگشت و بیش از پیش به پرحرفی پرداختند.

– خدا کند لباس‌هایمان را برنداشته باشند.

– یعنی ممکن است؟… چه کسی می‌تواند چنین کاری بکند؟ در ثانی غیر از ما کسی اینجا نیست.

در واقع، هیچ‌کس در کنار خلیج کوچک با بوته‌های گز و تپه‌های شنی دیده نمی‌شد. نفس‌زنان به مقصد رسیدند. شن‌هایی را که هنوز به بدن‌شان چسبیده بود تکاندند و به‌سرعت لباس پوشیدند.

«لویی» گفت: این‌طور خیلی بهترم.

– بله…

ولی به نظر می‌رسید که پی‌یر به چیز دیگری فکر می‌کند. با صدای گرفته‌ای گفت: هیچ می‌توانی فکر کنی که الان آقای «پیشون»، در محلی در «بورنف» زندانی است؟

«لویی» مضطرب ایستاد و گفت: بله، من خیلی به این موضوع فکر کرده‌ام… 

– چه فکری؟

– خیلی فکر‌ها…

– مثلاً چی؟

«لویی» با دقّت پی‌یر را نگاه کرد و گفت: بدون شک به‌‌ همان چیزهایی که تو فکر کرده‌ای!

هر دو سکوت کردند. سپس پی‌یر آهسته گفت: ما که نمی‌توانیم برای او کاری بکنیم. شاید بتوانیم به کاری که او و دیگران شروع کرده بودند ادامه دهیم.

«لویی» به جای جواب دادن سرش را تکان داد.

یعنی… ما هم سعی کنیم که… راه آهن را منفجر کنیم. «لویی» سرش را بلند کرد. می‌خواست با نگاه، افکار پی‌یر را بخواند. پی‌یر ادامه داد: عقیدۀ تو چیست؟

«لویی» به سادگی جواب داد: ما دینامیت داریم، اما فتیله نداریم.

پی‌یر که به هیجان آمده بود گفت: می‌توانیم خودمان درست کنیم.

– سخت است.

– می‌دانم.

– من تا به حال با نخ کتان امتحان کرده‌ام ولی فوراً خاموش می‌شود. نخ قند از آن هم بد‌تر است، فقط می‌سوزد و ذغال می‌شود. همین.

– و اگر آن را باز کنیم؟

– نمی‌دانم.

نوبت «لویی» بود که راهی بیابد.

– شاید با پنبۀ حلّاجی شده بشود کاری کرد… امشب امتحان می‌کنم. مادرم یک بستۀ دست‌نخورده دارد. البته هیچ‌کدام از این‌ها جای فتیلۀ واقعی را نمی‌گیرد، ولی حالا که نداریم باید راه دیگری پیدا کنیم.

دو پرندۀ کوچک که بالای سر آن‌ها پرواز می‌کردند با فریادهای زننده‌ای دور شدند. 

– این دو تا چه خبرشان است؟

صدای موتور به گوش رسید. لویی برگشت و گفت: نگاه کن… آلمانی‌ها!

– مسخره است. حتی پرندگان هم طرف ما هستند… حالا دیگر بهتر است برویم.

«لویی» گفت: ببینم… وقتی آن‌چه را که لازم بود به دست آوردیم، آن را کجا کار می‌گذاریم؟

 هنوز نمی‌دانم. یک روز طرف «لاساپی نیر» را نگاه کردم. جای مناسبی بود ولی آنجا دیگر نمی‌توانیم. حتماً نگهبان گذاشته‌اند. شاید بتوانیم بین «پورتت» و «الوا» این کار را بکنیم.

– دور است. فکر می‌کنی بتوانیم بدون این که دیده شویم به آنجا برسیم؟

– باید بتوانیم.

– دقیقاً کجا؟

– نمی‌دانم. همین‌طوری به فکرم رسید. باید برویم و در محل مطالعه کنیم.

– چطور است همین حالا برویم؟

پی‌یر مردّد بود. بعد گفت: خُب، برویم.

در انتهای ساحل، سر جاده که از ماسه پوشیده بود، دو آلمانی ایستاده بودند و با دوربین دریا را نگاه می‌کردند. آن‌ها خود را کنار کشیدند تا بچه‌ها رد شوند.

– دنبال چه می‌گردند؟

– شاید از حمله متفقین می‌ترسند.

هر دو خندیدند.

اگر می‌دانستند که ما چه قصدی داریم شاید عوض نگاه کردن به جلو، پشت سرشان را نگاه می‌کردند.

دوباره جدّی شدند. از تپۀ کوچکی که بر دریا مُشرِف بود با چابکی بالا رفتند. طرف راست و پشت سرشان را اقیانوس فرا گرفته بود. در طرف چپ جالیز‌ها می‌درخشید. بوته‌های گز آن‌ها را از هم جدا می‌کرد و کلبه‌های کوچکی که در این زمین وسیع و غم‌انگیز دیده می‌شد، حاکی از این بود که گاهی مردان در آنجا کار می‌کنند.

– از وسط جالیز‌ها میان‌بُر بزنیم؟

– بله… بعد هم می‌توانیم از طرف ایستگاه راه آهن برگردیم.

بچه‌ها در کوره‌راه نامشخصی به راه افتادند. اطراف آن‌ها باد، آب کنار جالیز‌ها را می‌لرزاند. ابری از مگس‌ها که بی‌حرکت به نظر می‌رسید، گاهی و برای چند لحظه، آن‌ها را در بر می‌گرفت.

دور‌تر، در میان گودال‌های گل‌آلود، گاو لاغری که مدام دمش را تکان می‌داد تا مگس‌های سمج را براند، به دیدن آن‌ها از چریدن بازایستاد. ولی بچه‌ها که همۀ این مناظر را خوب می‌شناختند، بی‌تفاوت به راه‌شان ادامه دادند. دامنۀ دیگر تپه ظاهر شد.

ساحل «الوا» هلالی شکل بود و خط آهن موازی آن پیش می‌رفت. آب دریا پایین رفته بود و سراشیبی ساحل به قدری ملایم بود که به نظر می‌رسید آب به‌کلّی عقب‌نشینی کرده است، در حالی که در دماغه، آب فقط مختصری از سنگ‌ها پایین‌تر بود. همه چیز برهنه، یکنواخت و خالی بود. هیچ چیز جلب توجه نمی‌کرد. فقط چند پرندۀ کوچک در کمین شکاری در برکه‌ای بودند. سطح آرام افق دریا، جزیر‌ه‌ها و دماغه‌های مه‌آلود از دور دیده می‌شد.

«لویی» گفت: ساحل غم‌انگیزی است. نمی‌فهمم چطور بعضی مردم می‌آیند اینجا آب‌تنی کنند؟

کم‌کم از جالیز‌ها دور شدند و به سد کوچکی رسیدند که در مقابل دریا بر پا شده بود تا ساحل را از توفان‌ها حفظ کند. بعد مسیرشان را تغییر دادند و از طرف تپه‌های شنی به خط آهن رسیدند که در نور خورشید می‌درخشید. برای حفظ راه از هجوم آب دریا و شن‌ها، آن را روی بلندی ساخته بودند.

از روی خاکریزی گذشتند. سنگ‌های چخماق زیر کفش‌هایشان می‌غلتید. ساحل، تا جایی که «پورت‌آن‌مر» و «الوا» را به هم متصل می‌کرد، پوشیده از علف و بوته‌های گز بود. اثری از زندگی دیده نمی‌شد. «الوا» و خانه‌هایش هنوز ناپیدا بود، حال آن‌که دهکدۀ «پورت‌آن‌مر» در سایۀ درختانش به چشم می‌خورد. ناقوس کلیسا از ارتفاع درختان دیده می‌شد.

– عقیدۀ تو چیست؟

– جای بی‌نظیری‌ست، ولی فکر نمی‌کنی برای برگشتن به دهکده دور باشد؟

– اگر فتیلۀ بلند داشته باشیم و بعد خودمان را مخفی کنیم…

بچه‌ها ساکت شدند. «لویی» دوباره شروع به صحبت کرد: حتی آقای «پیشون» روز روشن این کار را کرده بود.

– خطرناک است.

– به هر حال… باید اول فتیله را پیدا کنیم.

«لویی» خط آهن را به دقت زیر نظر گرفته بود.

 کندن گودال در اینجا زیاد سخت نیست، ولی شب سر و صدای زیادی می‌کند. اگر نگهبانی از اینجا رد بشود…

– باید موفق شویم. مگر این‌که… تو نخواهی.

 لویی» از این حرف پی‌یر رنجید و گفت: مگر دیوانه شده‌ای؟ اگر این حرف را می‌زنم برای این است که می‌خواهم همه چیز را پیش‌بینی کرده باشیم.

پی‌یر خندید و گفت: می‌دانم.

– و از چه راهی خواهیم برگشت؟ از راه ساحل یا جاده؟

 بستگی به نگهبان‌ها دارد. اگر نگهبانی باشد. به هر حال… فکر می‌کنم بهتر است که مواد منفجره را اینجا کار بگذاریم. بعد، بدون رد شدن از جاده، در امتداد بوته‌های گز تا ایستگاه راه آهن پیش برویم و آنجا از راه باغ‌ها به دهکده برگردیم. و بعد خواهیم دید، یا به خانه برمی‌گردیم یا در کلبۀ «آندره» مخفی می‌شویم.

– بد فکری نیست. من موافقم.

دو پسر نگاهی به دور و بر خویش افکندند و پایین آمدند، روی جاده «لویی» برگشت و پشت سرش را نگاه کرد و گفت: از اینجا دیده نخواهیم شد؟

– نه، و این مساله به ما کمک می‌کند.

دوباره به راه افتادند. در طول راه، پناهگاه‌ها و راه‌های مطمئن‌تری کشف کردند. به ایستگاه رسیدند. پشت ایستگاه راه آهن، یک کارخانۀ قدیمیِ ازکارافتاده بود که انبار اسلحه‌های آلمانی‌ها بود. دور آن سیم خاردار کشیده بودند و سربازی جلوی آن کشیک می‌داد. بچه‌ها او را دیدند. هیکل درشت و خپله‌ای داشت و مقابل در انبار قدم می‌زد.

– شاید بهتر باشد که قبل از رسیدن به کارخانه به طرف جالیز‌ها برویم برای این که با آلمانی‌ها برخورد نکنیم.

«لویی» از شدت هیجان سر جایش آرام نمی‌گرفت.
– حتماً موفق می‌شویم. مسلّم است.

– آن‌ها خواستند استادمان را از ما بگیرند، ولی این کار برایشان گران تمام می‌شود.

یک قطار رد شد. مسافرین برای بچه‌ها دست تکان دادند.

 «لویی» ناگهان به خود آمد و پرسید: در چه ساعتی این کار را خواهیم کرد؟ نباید یک ترن فرانسوی را منحرف کنیم.

پی‌یر خیلی جدی گفت: من هم همین فکر را می‌کنم. من می‌دانم که هر شب، فقط سه قطار از اینجا می‌گذرد. یکی ساعت ده شب، یکی چهار و دیگری شش صبح. ما وقت کافی خواهیم داشت. ثانیاً در ایستگاه پرس‌وجو می‌کنیم.

«لویی» متفکّر بود: نباید کار احمقانه‌ای مرتکب شویم.

 نه، در این‌صورت من ترجیح می‌دهم هیچ کاری نکنیم، ولی ناراحت نباش. اگر اتفاقی افتاد، هیچ کاری نمی‌کنیم. نیمه‌کاره برمی‌گردیم.

و همین کافی بود برای این که «لویی» را دوباره به هیجان بیاورد.

– و تازه، ما فقط می‌خواهیم یک قسمت کوچک را منفجر کنیم.

از کنار باغ‌ها رد شدند و به حیاط منزل «آندره نو» رسیدند. او در منزل بود. آن‌ها را دید و صدا زد: اینجا دنبال چه می‌گردید؟

– هیچ. از «پورتت» برمی‌گردیم.

– آب‌تنی کردید؟

– بله، شناکُنان تا آنجا رفته بودیم.

– غیرممکن است.

پی‌یر و «لویی» خندیدند.

– ولی آب زیاد گرم نبود.

– عجیب است! واقعاً شما از هیچ چیز نمی‌ترسید.

«لویی» زیرچشمی به پی‌یر نگریست، ولی او به روی خودش نیاورد. «آندره» اضافه کرد: با آلمانی‌ها چه می‌خواهید بکنید؟ می‌دانید که درِ کلبه هنوز باز است؟

پی‌یر گفت: راستش را بخواهی، بعد از آن‌چه اتفاق افتاد، زیاد جرأت نمی‌کنیم با آن‌ها در بیافتیم.

 این‌طور بهتر است. به هر حال من در کلبه را همین‌طور باز می‌گذارم، شاید یک روز به آن احتیاج پیدا کردید.

– خوب می‌کنی. کسی چه می‌داند که چه پیش می‌آید؟

دو پسر به راه‌شان ادامه دادند. «لویی» گفت: آندره پسر جسوری است. احتمالاً می‌توانیم او را در جریان بگذاریم.

– بهتر است زیاد راجع به این موضوع صحبت نکنیم.

از جلوی مغازه خانم «روسلد» رد شدند. در نیمه‌باز بود. او با یک مشتری حرف می‌زد. صدایش گرفته بود. اخم‌های پی‌یر در هم رفت. پی‌یر با احترام و شفقت سلام کرد. خانم «روسلد» او را دید و با سر جواب سلامش را داد.

«لویی» زمزمه کرد: وحشتناک است وقتی فکر می‌کنم که هیچ کاری نمی‌توانیم برای آن‌ها بکنیم.

ناگهان «کلود دلون» مثل جن، از کوچهٔ باریکی بیرون پرید و جلوی آن‌ها سبز شد.

– خبر دارید بچه‌ها؟

او دوست داشت با پسرهای بزرگ‌تر از خودش این‌طوری صحبت کند و با لحن تحقیرآمیزی اضافه کرد: جانشین آقای «پیشون» آمده. دختر خوشگلی‌ست، ولی خیلی جوان است.

پی‌یر تعجب کرد.

– آه… یک زن؟ خیلی تازگی دارد. کجا منزل می‌کند؟

– در هتل «کرموس».

– بیچاره! دلم به حالش می‌سوزد. با آن آلمانی‌ها که تمام روز آنجا ولو هستند.

 ناراحت نباش. با قیافه‌ای که دارد گمان می‌کنم با او مهربان باشند. «لویی» گفت: به نظر می‌آید که ازش دلخوری، نه؟

 بله رفیق، او آمده اینجا چه کند؟ ما فقط یک معلم داریم و آن هم آقای «پیشون» است و تا وقتی که برنگردد، من درس نخواهم خواند.

بغض گلوی «کلود» را فشرد. هیچ‌کس جواب نداد. پی‌یر فکر کرد: شاید آقای «پیشون» هیچ‌وقت برنگردد.

 «کلود» رفت. پی‌یر همچنان‌که او را می‌نگریست گفت: هر کس آن جور که دوست دارد عکس‌العمل نشان می‌دهد، در این میان حق با کیست؟

دو پسر دیگر حرفی نداشتند.

– تا فردا «لویی». راجع به این موضوع باز هم صحبت می‌کنیم. به هر صورت بدون فتیله که کاری نمی‌شود کرد. تو نقشه‌ای نداری؟

 نه. غیر از پنبۀ حلّاجی شده، که امشب امتحان می‌کنم، فکری به مغزم نمی‌رسد.

– از نتیجۀ کار باخبرم کن.

– بله… اما زشت نیست که یک دختر معلم ما باشد؟

– چرا…

پی‌یر می‌خواست بگوید که توقیف استادشان و شکنجۀ مردانی که می‌خواهند وطن‌شان را آزاد کنند و جنگ هم زشت است ولی چیزی نگفت. نمی‌توانست آن‌چه را که حس می‌کرد به زبان بیاورد.

بدون این که پشت سرش را نگاه کند به خانه برگشت، اما اگر نگاه می‌کرد، دوست آلمانی‌اش را می‌دید که از مغازه‌ای بیرون آمد و مدتی، با نگاه غمگین و مهربانش او را دنبال کرد.

۲

– خُب… نتیجۀ پنبۀ حلّاجی شده چه بود؟

– هیچ فایده‌ای ندارد… اگر آن را بتابیم، آتش را خفه می‌کند وگرنه شعله‌ور می‌شود و بعد فوراً خاموش می‌شود.

پی‌یر لب‌هایش را از غیظ به هم فشرد. او، برای این که زود‌تر از نتیجه باخبر شود به استقبال «لویی» رفته بود. با هم به طرف مدرسه به راه افتادند.

– باید فتیله پیدا کنیم. فتیلۀ واقعی.

– ولی از کجا؟

دو دوست مُردّد، در سکوت راه می‌پیمودند. از پشت سر صدای پای شتاب‌زده‌ای را شنیدند و برگشتند. «کلود دلون» بود. مثل همیشه خندان، با موهای آشفته و کیف بر پشت. نفس‌زنان به آن‌ها پیوست.

– خُب بچه‌ها، معلم جدید را دیدید؟

– نه، چطور مگر؟

– یک ربع پیش به طرف مدرسه رفت. تو پی‌یر، اگر از میدان می‌گذشتی حتماً او را می‌دیدی.

– من الان رسیدم و از میدان هم نگذشتم.

– من به شما بگویم که تصمیم دارم تا جایی که ممکن است او را اذیت کنم.

پی‌یر از لجاجت او ناراحت شد.

شاید خیلی مهربان باشد. وانگهی تقصیر او نیست که به اینجا فرستاده شده.

برعکس، پدرم می‌گفت: حتماً از این که در این موقع جای کسی را بگیرد خوشحال است. می‌فهمی؟ بنابراین اگر او از دستگیر شدن آقای «پیشون» خوشحال باشد به او نشان می‌دهم که گل بی‌خار وجود ندارد.

«لویی» و پی‌یر از این جملۀ «کلود» خنده‌شان گرفت. از هر طرف، بچه‌ها به سوی میدان سرازیر شدند. بچه‌های کوچک دست خواهرهای بزرگ‌شان را گرفته بودند. دختر‌ها و پسرهای یک خانواده با هم به میدان می‌آمدند و آنجا از هم جدا می‌شدند.

«ماری‌ترز» که همه او را «مارتیه» صدا می‌کردند هنگام رد شدن به برادرش «لویی» شکلک در آورد. «لویی» پشتش را به او کرد و شانه‌هایش را بالا انداخت.

پی‌یر کمی مضطرب پرسید: چه شده؟

– هیچ. اخلاقش این‌طور است.

دور و بر آن‌ها همه صحبت می‌کردند. پی‌یر اصرار کرد: مربوط به آن موضوع است؟ بله. فضولِ بی‌معنی، دیشب وقتی داشتم پنبه‌ها را امتحان می‌کردم سر رسید. بعد آن‌قدر سوال کرد که خدا می‌داند… اوه… من چیزی نگفتم، ولی آسان نبود که از شرّش خلاص شوم. وانگهی، بعد دیگر اصرار نکرد.

– بالاخره فهمید؟

– فکر نمی‌کنم.

– باید مواظب بود.

– بله، ولی اگر تصمیم گرفته باشد بفهمد، فرقی نمی‌کند.

– هیچ دلیلی ندارد. او یک دختر است.

– ولی دختر عجیبی است. معلوم می‌شود او را نمی‌‌شناسی.

کم‌کم همه جلوی در مدرسه جمع شدند. دختر‌ها که کنجکاو بودند خانم معلم جدید را ببینند دیر‌تر از همیشه میدان را ترک کردند. پسر‌ها حرف می‌زدند و یا تیله بازی می‌کردند و هر چند لحظه یک بار با بی‌صبری و تعجب نگاهی به در مدرسه که هنوز بسته بود می‌انداختند. معمولاً آقای «پیشون» در را خیلی زود‌تر باز می‌کرد. «ژرژ بالان» با صدای بلند و کلفتش آرام زمزمه کرد: خیال ندارد در را باز کند؟

«کلود دلون» غرغرکُنان گفت: شاید از ما می‌ترسد.

– شاید هنوز بیدار نشده!

«کلود» جواب داد: به! من صبح وقتی می‌رفتم نان بگیرم او را دیدم.

چند نفر از بچه‌ها با کنجکاوی و علاقه دور او جمع شدند و پرسیدند: چه شکلی است؟

«کلود دلون» خوشحال از این پیروزی، روی نیمکتی پرید و همچنان‌که با یک دست گوشۀ شلوارش را گرفته بود و قِر می‌داد، گفت: این شکلی! با چشمانی به رنگ آبی دریا، موهایی پر از آفتاب درخشان و کمر باریک، مثل… مثل…

«کلود» موفق نشد لغتی را که می‌خواست بیابد. دوستانش با تمسخر او را کمک می‌کردند: مثل یک پشه!

– مثل «روزالی» (روزالی چاق‌ترین زن دهکده بود!)

بچه‌ها تکان خوردند. در تقریباً بدون صدا باز شده بود ولی وقتی کوچک‌تر‌ها که پشت در جمع شده بودند، پس از چند لحظه تردید پیش رفتند، هیچ‌کس آنجا نبود. خانم معلم جوان جلوی کلاس منتظر بچه‌ها ایستاده بود. سعی می‌کرد آرامش خود را حفظ کند. شاگردان مُردّد و خجالتی یا جسور و افاده‌ای، مثل گله بی‌نظمی، در سکوت وارد شدند.

– سلام خانم!

بچه‌ها با تردید و لکنت زبان و یا متکبرانه به او سلام می‌کردند. دختر جوان، پریشان به نظر می‌رسید. به تندی سرش را تکان می‌داد و آهسته جواب سلام آن‌ها را می‌داد. معلوم بود که مبتدی است. بچه‌ها متوجه گونه‌های سرخ، نگاه مردّد و دست‌های لرزانش شدند که سعی می‌کرد با مهارت مخفی کند. از طرفی دیدند که چقدر خوش لباس و ساده است. موهای لطیف طلایی، صورتِ تر و تازه‌اش را در بر می‌گرفت. چشمان آبی و نیم‌رخی ظریف داشت.

«آندره نو» گفت: در «پورت‌آن‌مر» به ما بد نمی‌گذرد.

– کتش را دیدی؟ مثل یک پاریسی لباس پوشیده.

«کلود دلون» با صدای باریک و لحن تمسخرآمیزش گفت: بله، اما دیدی چقدر ترسیده؟ کوچولوی بیچاره! او همان‌طور است که من می‌گفتم، نه؟

«لویی» جواب داد: تقریباً، ولی باز هم خوشگل‌تر.

دختر جوان از شنیدن و حدس زدن این تفسیر‌ها و اظهار عقیده‌ها، غمگین به نظر می‌رسید. نمی‌توانست آن‌ها را ساکت کند.

بالاخره چند بار دست‌هایش را به هم زد. بچه‌ها متوجه شدند و صف بستند. با صدای محجوبی گفت: بروید سر کلاس.

بچه‌ها یکی‌یکی از جلوی او گذشتند. خورشید که روی شیشه‌ها منعکس شده بود موهای او را روشن می‌کرد. نیم‌رخ بی‌عیبش به یک تصویر روی انگشتری یا صورت نورانی یک قدّیسه شباهت داشت.

بچه‌ها که ناخودآگاه تحت تاثیر این جذابیت ملیح قرار گرفته بودند، بی سر و صدا وارد کلاس شدند و نشستند. هیچ چیز بعد از رفتن آقای «پیشون» عوض نشده بود. آیا این هم یکی از حیله‌های این «زیبای خفته»۱ بود؟ به نظر می‌رسید که کلاس برای همیشه، شکلی را که آقای «پیشون» به آن داده بود حفظ خواهد کرد.

جانشین او حرمت همه چیز را نگه داشته بود. تابلو‌ها، تصاویر و حتی نظم دفتر‌ها و کتاب‌های روی میز به هم نخورده بود. وقتی پشت میز نشست، به نظر بچه‌ها، او فقط یک غریبه بود. کلاس متعلق به آن‌ها بود و خود را راحت حس می‌کردند. جز او همه چیز مثل همیشه بود. بچه‌ها منتظر بودند که او رفتار استادشان را تقلید کند ولی این‌طور نبود و آن‌ها ناگهان حس کردند که چیز عزیزی را گم کرده‌اند.

«لویی» به طرف پی‌یر خم شد و گفت: چیزی اینجا عوض شده…

دختر جوان سرفه‌های مُقطّع می‌کرد تا بتواند صحبتش را شروع کند. در این موقع صدای قدم‌هایی در حیاط به گوش رسید و آقای «بوری» در زد و با حالت گرفتار و مشغول همیشگی‌اش وارد کلاس شد. بچه‌ها بلند شدند.

خانم معلم از پشت میز بیرون آمد. شهردار مدت کوتاهی با خوش‌رویی با او صحبت کرد. او می‌خندید. سپس آقای «بوری» به طرف کلاس برگشت و گفت: بچه‌های من! خانم «سوشه» معلم جدیدتان را به شما معرفی می‌کنم. از شما می‌خواهم که با او مهربان باشید. او به محبت شما نیاز دارد. پدرش زندانی‌ست و مادرش سخت مریض است. بنابراین به ناراحتی‌های او اضافه نکنید. هر چه بهتر درس بخوانید، تا از شما راضی باشد. من فکر می‌کنم که اگر این‌طور رفتار کنید از آقای «پیشون» فرمان‌بُرداری کرده‌اید.

بچه‌ها که در سکوت گوش می‌کردند به چشمان دیگری به دخترک نگاه کردند. او با حق‌شناسی به آقای «بوری» می‌نگریست. بچه‌ها او را زنده‌تر و نزدیک‌تر به خود حس می‌کردند. شهردار پس از معرفی، کلاس را ترک کرد. دختر جوان پشت میزش برگشت. صبر کرد تا بچه‌ها نشستند و بعد در حالی که می‌کوشید کلمه‌های مناسبی پیدا کند با صدای شیرین و مطمئن شروع به صحبت کرد: فکر می‌کنم که ما بتوانیم با هم کنار بیاییم. می‌دانم که شما استاد خوبی را از دست داده‌اید، ولی من مطمئنم که او خیلی زود برمی‌گردد. بنابراین من و شما باید سعی کنیم که آن‌چه را که او از ما انتظار دارد انجام دهیم. قبول می‌کنید؟

بچه‌ها متعجّب و منقلب ماندند. با یک جمله، او عزیز‌ترین آرزویشان را بیان کرده بود. از این پس، او را از خودشان حساب می‌کردند. با نگاه تسلّی‌یافته‌ای به او نگریستند. دختر جوان از اعتمادی که آن‌قدر زود به او ارزانی شده بود متعجّب و خوشبخت بود.

و حالا ما طبق عادت همیشگی شما، درس را شروع می‌کنیم. ولی قبلاً می‌خواهم با شما آشنا شوم.

معلم، دفتر حضور و غیاب را برداشت و اسم‌ها را خواند. بچه‌ها به نوبت بلند شدند. او با دقت، توجه و محبت یک‌یک آن‌ها را می‌نگریست. از هر کس، سن و شغل پدرش را می‌پرسید.

– «پی‌یر لوگراند»…

پی‌یر برخاست. معلم به پسرک که نگاهی روشن و زنده داشت نگریست و لبخند زد.

– شغل پدرت چیست؟

پی‌یر آهسته و به سادگی جواب داد: پدرم به دست آلمانی‌ها کشته شده. دختر جوان سرخ شد و در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود به‌تندی زمزمه کرد: معذرت می‌خواهم.

– عیبی ندارد خانم.

پی‌یر از شفقتی که در نگاه او دید منقلب شد. خانم «سوشه» خونسردی خود را باز یافت. با محبتی خواهرانه او را نگریست. پی‌یر محجوبانه لبخند زد و نشست. در تمام مدت کلاس، هر وقت خانم معلم برای درس دادن به چیزی احتیاج داشت پی‌یر را صدا می‌زد. در زنگ تفریح، «کلود» به پی‌یر گفت: خُب رفیق، تو عزیزکردۀ کلاسی…

– دلیلش را که دیدی…

«کلود» کمی سرخ شد و گفت: اوه… شوخی کردم. «لویی» از دوستش پرسید: به عقیدۀ تو چطور است؟

 صبح دربارۀ او بد قضاوت کرده بودیم. باید دختر خوبی باشد. بنابراین من فکر می‌کنم که باید با او خوب باشیم و هر چه می‌توانیم بکنیم. می‌شنوی نی‌نی کوچولو؟

منظور از نی‌نی کوچولو، «کلود» بود که اخم کرد و گفت: بعد از حرف‌هایی که زد، مجبوریم خوب رفتار کنیم.

بچه‌ها از پشت شیشه دختر جوان را دیدند که در کلاس راه می‌رود. «کلود» تقریبا با تأسّف اضافه کرد: او خیلی خوشگل است.

خانم «سوشه» جلوی در ایستاد. آرام‌تر از صبح به نظر می‌رسید. با چشم آن‌ها را دنبال می‌کرد. یکی از بچه‌های کوچک زمین خورد. خانم «سوشه» او را بلند کرد، زانو‌هایش را تکاند، او را دلداری داد و اشک‌هایش را پاک کرد. پسر‌ها که به محبت مردانه آقای «پیشون» عادت کرده بودند، با دقت به حرکات ملیح و ظریف او نگاه می‌کردند. هیچ‌کس حرف نمی‌زد. بچۀ کوچکی گفت: خانم خیلی مهربان است. ظهر بچه‌ها مدرسه را ترک کردند. خانم «سوشه» آن‌ها را مجذوب کرده بود. چیزهای زیادی داشتند که در خانه تعریف کنند.

پی‌یر سر میز نشسته بود و مادرش از او پذیرایی می‌کرد.

– خُب، از معلم جدید خوشت آمد؟

– اوه… بله!

– به اندازۀ آقای «پیشون»؟

– خیلی فرق می‌کند. آقای «پیشون» برای ما در حکم یک پدر بود، اما این‌یکی بیشتر مثل یک خواهر است. می‌فهمی؟ 

– خیلی خوب می‌فهمم.

– اگر می‌دیدی چقدر خوشگل است و چقدر مهربان… به‌علاوه…

پی‌یر مراسم معرفی او را به وسیلۀ آقای شهردار و ماجرای حضور و غیاب را تعریف کرد.

فکر می‌کنم حتی گریه کرد. فقط دو قطره، ولی خیلی مهم است، چون مرا نمی‌شناسد.

– نه…

خانم «لوگراند» متفکر بود.

– نباید او را اذیت کنید. بدون شک خیلی ناراحت می‌شود.

– من هم همین فکر را می‌کنم. ولی هیچ دلیلی ندارد که بخواهیم او را اذیت کنیم.

ساعت نزدیک دو بعد از ظهر بود. در میدانِ جلوی مدرسه، دختر‌ها پسر‌ها را دوره کرده بودند و مدام سوال می‌کردند.

– معلم جدید چطور است؟

«کلود» جواب داد: از شما چوب‌کبریتی‌ها که خیلی خوشگل‌تر است.

صدایش در جنجالی که از دختر‌ها برخاست گم شد. با وجود این ادامه داد: او خوشگل است و ظریف و به ما هم خیلی لطف دارد. برای حل مساله‌ها از ما اجازه می‌گیرد. از تصحیح غلط‌هایمان معذرت می‌خواهد و به ما گفته که در آینده، خود ما به خودمان نمره خواهیم داد.

دختر‌ها که تا حدی باور کرده بودند، به حرف‌های «کلود» گوش می‌دادند. پسر‌ها با آرنج به پهلوی هم می‌زدند و با سر حرف‌های او را تصدیق می‌کردند.

«مارتیه» با صدای باریکش فریاد زد: نه… این حرف‌ها دروغ است. خُب راستش را بگویید. خوش‌اخلاق است؟ سر کلاس قیافه جدّی می‌گیرد؟ برادرم سر میز نخواست یک کلمه هم حرف بزند.

«کلود» گفت: تنها کسی که می‌تواند حقیقت را به شما بگوید پی‌یر است. دختر خانم‌ها! زیرا او همه چیز را درباره خانم معلم می‌داند.

پی‌یر مشتی به پهلوی «کلود» زد.

«کلود» فریاد زد: چرا می‌زنی؟ مگر راست نیست؟ پی‌یر دنبال او دوید.

«مارتیه» پرسید: چرا؟

«ژاک تورن» آن‌چه را که اتفاق افتاده بود تعریف کرد. وقتی پی‌یر برگشت، همه ساکت شدند. گوش‌های «کلود» قرمز بود ولی می‌خندید. پی‌یر که عبوس به نظر می‌رسید با عصبانیت گفت: خروس بی‌محل!

«کلود» گفت: شوخی هم نمی‌شود کرد؟

چرا، ولی آن‌طور که تو گفتی احمقانه بود. به عقیدۀ من این خانم خیلی هم خوب است. او از ما خواهش کرد که همان‌طور که با آقای «پیشون» درس می‌خواندیم با او کار کنیم تا بتوانیم برنامه را به پایان برسانیم. خُب چرا این کار را نکنیم؟ چرا او را مسخره کنیم؟ اگر مبتدی است تقصیر او نیست، در ثانی شاید از ما بد گفته بودند و او نمی‌دانسته با چه کلاسی روبرو خواهد شد. ما نباید از او دلخور باشیم.

سرباز‌های آلمانی رد شدند. پی‌یر صدایش را یواش‌تر کرد. حالا فقط برای کسانی که نزدیکش بودند صحبت می‌کرد. دختر‌ها از ترس این که دیر برسند تقریبا همگی رفته بودند. فقط چند نفری که «مارتیه» یکی از آن‌ها بود مانده بود. «مارتیه» به پی‌یر نزدیک شد. زنگ ساعت دو زده شد. آخرین شاگردان نیز به سرعت به طرف مدرسه دویدند.

«مارتیه» آهسته گفت: آنچه که گفتی درست است. ولی فکر نمی‌کنی که دختر‌ها بتوانند در مبارزۀ شما بر ضد آن‌هایی که مقصّر واقعی هستند کمک کنند؟

پی‌یر با غیظ شانه‌هایش را بالا انداخت و جواب داد: ما به دختر‌ها احتیاجی نداریم.
او قبل از این که برود آهسته خندید و گفت: مطمئنی؟

پی‌یر که مضطرب شده بود با نگاه او را دنبال کرد. سپس شانه‌هایش را دوباره بالا انداخت و به طرف مدرسه رفت. آخرین نفری بود که وارد حیاط می‌شد.

خانم «سوشه» خود را حاضر می‌کرد تا بچه‌ها را وارد کلاس کند. پی‌یر آخرین جمله‌های بحث بی‌فایده بین «کلود دلون»، «لویی» و دیگران را شنید.

«کلود» مثل یک خروس جنگی و با صدای گرفته می‌گفت: نمی‌تواند ادعا کند که او هم مثل آقای «پیشون» وطن‌پرست است.

«ژرژ بالان» جواب داد: تو از کجا می‌دانی؟

خانم معلم دست‌هایش را به هم کوفت. پی‌یر بی‌حوصله از این مشاجره پایان‌ناپذیر، در صف اول جا گرفت. دیگران در پشت سر او جا گرفتند. پی‌یر با خودش

می‌گفت: «آیا به دختری که پدرش زندانی است می‌شود ایراد گرفت که چرا مبارزه نمی‌کند؟ به‌اضافه، آیا این کار واقعاً وظیفه اوست؟» به اشک‌های مادرش فکر کرد، آن زمان که «گی روسلد» فرار کرده بود. «زن‌ها برای این به وجود آمده‌اند که حمایت شوند. مارتیهٔ بیچاره! که می‌خواهد مثل ما باشد، بهتر است سر جای خودش بماند… آه اگر این فتیلۀ لعنتی را پیدا می‌کردیم.»

– خُب پی‌یر!

خانم «سوشه» لبخند می‌زد. پی‌یر که دستور ورود به کلاس را نشنیده بود سرخ شد. معذرت خواست و به سرعت وارد شد. دوستانش، حیله‌گرانه پشت سر او می‌خندیدند.

خانم «سوشه» جلوی تخته‌سیاه ایستاده بود. جنگ‌های مذهبی را دوره می‌کردند. او کاملاً عوض شده بود. دیگر آن معلم مردّد صبح نبود بلکه زن جوانی بود که با حرارت و شدت آرزوی صلح می‌کرد و با اعتقاد به هولناکی جنگ، آن را برای بچه‌ها تشریح می‌کرد. آن‌ها را از جبهه‌ای به جبهه‌ای دیگر می‌برد، از وقایع فجیع و خونریزی‌های این برادرکشی یاد می‌کرد و هر بار، جنایت، کینه و جنگ را محکوم می‌ساخت.

با این‌همه، علی‌رغم کشمکش‌های داخلی، در مملکت ما، همیشه وقایعی وجود داشته که همۀ مردم برای مقابله با آن متحد شده و کینه‌های قدیمی خود را فراموش کرده‌اند. به دور یک نفر جمع شده‌اند تا بتوانند با دشمن مشترک مبارزه کنند. این، دلیل قدرت و عظمت ملت ماست که می‌تواند به موقع متحد شود تا از هدفی درست و اصیل دفاع کند… همان‌طور که امروز می‌بینیم…

سکوتی طولانی جانشین سخنانش شد. همه بچه‌ها جمله معروف «ژنرال دوگل» را به یاد آوردند که گفته بود: «ما، در یک نبرد شکست خوردیم، ولی در «جنگ» شکست نخورده‌ایم.»

وقتی بچه‌ها بیرون می‌رفتند، «ژاک تورن» پرسید: راجع به او چه فکر می‌کنید؟

«ژرژ بالان» با ایمان و اعتقاد گفت: دخترک بسیار قوی است.

– تو چیزی نمی‌گویی پی‌یر؟

– چرا، من هم با شما هم‌عقیده هستم. ولی عجیب است. امروز صبح او را محکوم می‌کردیم و حالا او را ستایش می‌کنیم. آن‌چه بیش از همه چیز مرا به تحسین وادار می‌کند این است که او هم مثل همه ما مخالف آلمانی هاست. شاید نه به شکلی که آقای «پیشون» بود ولی موافق با او، به عنوان یک زن. «تمام فرانسه به زودی بر ضد آن‌ها شورش خواهد کرد و آن روز…»

دیگر چیزی نگفت. ولی چهره و لبخندش نشان می‌داد که به عقیدهٔ او آن روز پایان برتری آلمانی‌ها خواهد بود.

«کلود دلون» که به او نزدیک شده بود گفت: پدرم هم همین را می‌گوید. به علاوه خیالت از جهت خانم معلم راحت باشد. من تصمیم گرفته‌ام درس بخوانم. چون خوب می‌بینم که او هم تقریباً مثل آقای «پیشون» است.

پی‌یر خندید.

 این بهترین کاری است که می‌توانی بکنی. اگر می‌خواهی که وقتی آقای «پیشون» برگشت، گیر نیافتی!

– تو فکر می‌کنی که او برگردد؟

– البته.

پی‌یر آنقدر مطمئن به نظر می‌رسید که دیگران فکر کردند خبری دارد.

– چیزی شنیده‌ای؟

– نه، ولی فکر می‌کنم در غیر این صورت، خیلی بی‌انصافی‌ست.

«لویی» و پی‌یر دوباره تنها بودند. وارد حیاط کوچک و تاریکی شدند که خانوادۀ «لویی» در آن اقامت داشت. «لویی» یک فرهنگ لغت کامل داشت و آن‌ها خیال داشتند به آن رجوع کنند تا بفهمند که فتیلۀ واقعی از چه چیزی ساخته می‌شود.

وارد یک راهرو تاریک شدند و فوراً به چپ پیچیدند. «لویی» در را باز کرد و وارد آشپزخانه شدند.

زن قد بلند، سبزه و نسبتاً مسنی که در ته آشپزخانه بود، سرش را برگرداند و گفت: سلام بچه‌ها. «لویی»، خواهرت هنوز نیامده؟

– نه، دختر‌ها دیر‌تر از ما آزاد می‌شوند.

– خُب، معلم جدید خوب است؟

– مسلّماً، البته هنوز مثل آقای «پیشون» نیست ولی خیلی مهربان است.

– تو هم او را می‌پسندی پی‌یر؟

– اوه، بله خانم… او واقعاً خوش‌اخلاق است.

– از این گذشته، می‌دانی مامان؟ دختر وطن‌پرستی است. آدم احساس می‌کند که اصلاً آلمانی‌ها را دوست ندارد. 

– خودش به شما گفت؟

– نه، ولی پیداست.

– فکر می‌کنم که در موقعیت فعلی نباید زیاد از این حرف‌ها زد. پسر «ژارنه» و «دنیس برتراند» را هم دستگیر کردند.

پی‌یر از جا پرید.

– «دنیس برتراند»؟ کِی؟

– امروز بعد از ظهر. بدون سر و صدا. آه! توقیف آقای «پیشون» خیلی باعث دردسر شده.

«لویی» و پی‌یر با دندان‌های به‌هم‌فشرده همدیگر را نگریستند و جواب ندادند.

– باید تکالیف‌مان را انجام بدهیم. به اتاق من می‌رویم. مانعی ندارد؟

– هر طور که دل‌تان می‌خواهد، ولی زیاد ریخت و پاش نکنید.

بچه‌ها از پله‌ها بالا رفتند. به زیر شیروانی رسیدند. طرف راست، اتاق‌ها قرار داشت و طرف چپ، فضای بزرگ بی‌دری بود که انبار خانه را تشکیل می‌داد.

«لویی» آهسته گفت: آنجاست.

پی‌یر فهمید. دینامیت‌ها در انبار مخفی شده بود. به طرف راست پیچیدند. از اتاق اولی که متعلق به «مارتیه» بود گذشتند و ته راهرو به اتاق کوچکی که «لویی» در آن می‌خوابید رسیدند. «لویی» کیفش را روی تخت انداخت، بالای صندلی رفت و فرهنگ لغت را برداشت. فوراً شروع کردند به ورق زدن. اول چیزی پیدا نکردند زیرا اشتبا‌هاً دنبال لغت «فتیلۀ دینامیت» می‌گشتند. بعد از این که مدتی بیهوده ورق زدند، پی‌یر فکری به مغزش خُطور کرد.

– شاید در قسمت «مواد منفجره» باشد.

و به این طریق به لغت فتیلۀ بمب رسیدند. نوشته بود: «این فتیله تشکیل شده از الیاف قیر اندودی که حاوی ماده ذوب‌شونده است.»

«لویی» زمزمه کرد چیزی دستگیرمان نشد. پی‌یر جواب نداد. در این موقع صدای خشکی به گوش‌شان رسید. سرشان را بلند کردند. «مارتیه» بود که بدون صدا وارد شده بود. «لویی» خواست کتاب را ببندد ولی او فوراً گفت: اوه! می‌دانم دنبال چه می‌گردید. از بابت من خیال‌تان راحت باشد. حتی می‌توانم کمک‌تان کنم، ولی چون شما به دختر‌ها احتیاج ندارید… و در حالی که دهن‌کجی می‌کرد برگشت و وانمود کرد که می‌خواهد برود.

«لویی» نگاهی به پی‌یر انداخت. او شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: عیبی ندارد. «لویی» لحن حامی به خود گرفت و گفت: خب، تو چه کمکی می‌توانی به ما بکنی؟ تو که خوب می‌دانی ما در جستجوی چه هستیم.»

«مارتیه» بدون اصرار بیشتر برگشت و گفت: من می‌دانم که شما اگر بتوانید می‌خواهید در راه هدفی که من کاملا تحسین می‌کنم، از یک یا چند دینامیت استفاده کنید، دینامیت‌هایی که «لویی» بیچاره یک روز آن‌ها را طوری با بی‌احتیاطی قایم کرد که جای پا‌هایش در گرد و غبار روی زمین باقی ماند.

«لویی» عصبانی از جا بلند شد ولی «مارتیه» همچنان‌که لبخند می‌زد او را عقب راند و گفت: نترس! خوشبختانه من فهمیدم و همه را پاک کردم، وگرنه فردای‌‌ همان روز مامان متوجه می‌شد.

– دست که نزدی؟

– نه، نه. می‌خواستم بگویم که شما در جستجوی چیزی هستید که به احتمال قوی اسمش فتیلۀ واقعی‌ست. 

– خُب منظورت چیست؟ زود باش بگو…

«مارتیه» هیچ عجله‌ای نداشت و به‌آرامی حرف می‌زد. برادرش بازوی او را گرفت.

– ولم کن! واِلّا همه چیز را به مامان می‌گویم.

«لویی» او را‌‌ رها کرد و غرّید: خُب؟

 خُب، شاید من بتوانم، اگر شما موافق باشید و به‌خصوص اگر قول بدهید که در روز موعود مرا هم با خودتان ببرید، از «آندره فلانون» دوستم (روی این لغت تکیه کرد) بپرسم که آیا در خانه‌شان از این فتیله‌های بی‌ارزش که شما آن‌قدر در جستجویش هستید پیدا می‌شود یا نه؟

بچه‌ها خیره شده بودند. آن‌چه «مارتیه» پیشنهاد می‌کرد در واقع خیلی ساده بود. «آندره» دختر یک معدنچی بود که فعلاً در زندان آلمانی‌ها به سر می‌برد و قبلاً برای کارش از مواد منفجره استفاده می‌کرد. بدون شک در خانهٔ آن‌ها فتیله و حتی دینامیت نیز پیدا می‌شد.

پی‌یر مضطربانه پرسید: فکر می‌کنی حاضر باشد آن‌ها را به ما بدهد؟

– بله، البته اگر من از او خواهش کنم.

– شاید بخواهد بداند برای چه کاری لازم داریم…؟

– برایش داستانی سر هم می‌کنم. حرفم را باور می‌کند. وانگهی این موضوع اهمیتی ندارد. حتماً موفق می‌شوم. ولی قول‌تان را فراموش نکنید. پی‌یر دخترک را نگاه کرد. او موهای تقریبا حنایی داشت. چشمانش از شادی می‌درخشید و وقتی لبخند می‌زد تمام دندان‌های تیز و سفیدش را نشان می‌داد. از پیروزیش مطمئن به نظر می‌رسید. پی‌یر با خود گفت: «باید همراه قابل اعتماد و حتی بی‌باکی باشد.» بعد به «لویی» گفت: تو موافقی؟

– مجبورم.

«مارتیه» با تمسخر زبانش را در آورد: قول می‌دهم. ولی سکوت…

«مارتیه» سرش را به علامت موافقت تکان داد. سپس ناگهان خیلی جدّی گفت: من هم می‌خواستم کاری بکنم، مثل شما. دختر‌ها هم حق دارند از وطن‌شان دفاع کنند. هر سه یکدیگر را نگریستند. پی‌یر خودبخود دستش را به طرف این دوست جدید دراز کرد و گفت: دوست، تا روز قیامت. در زندگی و در مرگ!

– در زندگی و در مرگ!


توضیحات:
۱ – قهرمان زیبای قصه‌ای اثر شارل پرو Charles Perrault (۱628 – ۱703)

۳

پی‌یر قبل از این که از رختخواب بیرون بیاید، همچنان‌که صداهای کوچه به گوشش می‌رسید با خود فکر می‌کرد: «اوضاع به‌سرعت عوض می‌شود. بعد از توقیف «لویی می‌نیه» و آقای «پیشون»، حالا «پل ژارنه» و «دنیس برتراند» را دستگیر کرده‌اند. چرا؟ آن‌ها چه کرده‌اند؟ مسلّماً فرانسوی‌های خوبی هستند، ولی آیا این دلیل برای توقیف آن‌ها کافی است؟ در این صورت در آینده چه کسانی را دستگیر خواهند کرد؟»

پی‌یر به سختیِ زندگی در اردوگاه‌ها فکر می‌کرد. آه کشید: «خدا کند که جنگ تمام شود و اسیر‌ها بازگردند… با صلح.»

در روح جریحه‌دارش، نور امید لرزانی پدیدار شده بود. با حرف‌های خانم «سوشه»، پی‌یر دوباره به صلح و برادری بین انسان‌ها می‌اندیشید. ولی آن روز صبح هنوز معتقد بود که قبل از صلح، باید جنگید و دشمن را برای همیشه در هم شکست. نبرد و شدت عمل برای برقراری صلح لازم بود. او می‌دانست که: «جنگ و پیروزی باید وجود داشته باشد تا صلح و زندگی بشکفد.»

پی‌یر چشمانش را به سقف دوخته بود، بازو‌هایش را روی سرش گذاشته بود و به بازی نور روی کاغذدیواری می‌نگریست. لبخندی زد. او از ماموریت خود مطمئن بود. لحظه موفقیت نزدیک می‌شد. «مارتیه» فتیله را به دست خواهد آورد و شاید شب بعد آن‌ها می‌توانستند نقشه‌شان را عملی کنند. او نه به خطر و نه به آن‌هایی که باقی می‌ماندند فکر می‌کرد. فقط دو چهره در مغزش نقش بسته بود. صورت پدرش، پدری که آن همه دوست می‌داشت و صورت استادش. او می‌خواست به استادش خدمت کند. می‌کوشید تا به مادرش و خانم «سوشه» که احساس می‌کرد با هم بر ضد نقشه‌های او متحد بودند، فکر نکند. در اراده‌اش جایی برای تأسّف باقی نگذاشت. در حالی که به رویا فرو رفته بود، «دودولف» را دید. چرا؟ شاید برای این که مدتی بود او را در واقعیت ندیده بود…

خانم «لوگراند» در را نیمه‌باز کرد.

– خواب هستی پی‌یر؟

– نه. الان بلند می‌شوم.

– هوا روز به روز بهتر می‌شود.

– من هم همین فکر را می‌کنم. خورشید روی کاغذدیواری نقش‌های قشنگی می‌اندازد… زندگی خوب است مامان، این‌طور فکر نمی‌کنی؟ 

– البته، ولی چرا این حرف را می‌زنی؟ تو در سنی هستی که زندگی همیشه خوب است، به خصوص اگر انسان سلامت باشد، مثل تو، و زیاد ناراحتی نداشته باشد و هوا نیز به این خوبی باشد.

– ولی در اطراف ما؟

– زیاد فکر نکن. ما آن‌قدر بزرگ نیستیم که بتوانیم به دردهای همه برسیم.

پی‌یر جواب نداد. احساس سرخوردگی می‌کرد. شاید عاقلانه‌تر این باشد که انسان، خودخواهانه سر جای خودش بماند. با وجود این…

– بلند شو عزیزم! فلسفه‌بافی را بگذار برای بعد.

بی‌یر مثل این که می‌خواست افکار بیهوده‌ای را از خود دور کند سرش را تکان داد. ملافه را کنار زد و برخاست. سر صبحانه، جزئیات دستگیری «دنیس برتراند» را از مادرش پرسید.

همان‌طور که گفتم، ما اصلاً متوجه نشدیم. یک اتومبیل آلمانی آمد. دو مرد که لباس غیرنظامی به تن داشتند پیاده شدند و در زدند. «دنیس» در را باز کرد. از او پرسیدند که آیا خود او «دنیس برتراند» است و بعد او را توقیف کردند.

– از خودش دفاع نکرد؟ هیچ کار نکرد؟

– چه کار می‌خواستی بکند؟

– نگفت که آن‌ها اشتباه می‌کنند؟ که او بی‌گناه است؟

– نه. زنش می‌گفت که او فقط شانه‌هایش را بالا انداخته بود و هیچ مقاومتی هم نکرده بود. او منتظر چنین روزی بوده. 

– برای چه دستگیرش کردند؟

– نمی‌دانم. فعلاً هر کسی را خیلی ساده مظنون تشخیص می‌دهند. خب به این موضوع فکر نکن. زود صبحانه‌ات را بخور، چون دارد دیر می‌شود. 

– خیال می‌کنی…

با وجود این، پی‌یر به‌سرعت قهوه‌اش را بلعید، دهانش را پاک کرد و کیف مدرسه‌اش را برداشت.

– خداحافظ مامان.

مادرش را بوسید و خارج شد. وقتی از جلوی منزل «برتراند» گذشت قلبش فشرده شد. دوست مُسنی که پی‌یر برای شنیدن رادیو به خانه‌اش می‌رفت، دیگر آنجا نبود. او هم قربانی اِشغال دشمن شده بود، مانند دیگر مبارزان. این ماجرا‌ها چه وقت به پایان خواهد رسید؟

شتاب کرد. روز درخشانی بود. مزارع زیر نور خورشید، لرزشی داشتند. دیوار خانه‌ها پناهگاه گرمی برای مارمولک‌هایی بود که روی آن استراحت می‌کردند. جلو و پشت سر پی‌یر شاگردی دیده نمی‌شد. در حیاط مدرسه، بچه‌ها بازی می‌کردند. خانم «سوشه» جای همیشگی را در جلوی کلاس‌‌ رها کرده بود و از گوشۀ حیاط آن‌ها را نظاره می‌کرد. پی‌یر به او سلام کرد، سلامی مودّب و دوستانه و او با محبت به این سلام جواب داد. پی‌یر کیفش را از شانه برداشت و با چشم به دنبال «لویی» گشت. او را دید که زیر درختان بازی می‌کند. به طرف او رفت. «لویی» که روی پاشنۀ پا نشسته بود سرش را بلند کرد.

پی‌یر پرسید: اوضاع در چه حال است؟

– خوب است.

پی‌یر به همین جواب اکنفا کرد. با خودش گفت: یعنی خبر تازه‌ای نیست؟ بعد از این که «لویی» نوبتش را بازی کرد، به سوی پی‌یر آمد.

– وقتی من رسیدم، دخترک هنوز نیامده بود و چون نباید جلب توجّه کنیم منتظر نشدم. باید به «مارتیه» اعتماد کرد.

دوباره سر بازی برگشت. پی‌یر تنها ماند. حالا که هدف نزدیک بود، انتظار، او را عصبانی می‌کرد. عاقبت به خود قبولاند که عاقلانه‌تر این است که صبورانه انتظار بکشد. شاید تا شب نتیجه معلوم شود.

«آندره نو» پرسید: بازی نمی‌کنی؟

– نمی‌ارزد. الان باید برویم سر کلاس.

آیا خانم «سوشه» حرف او را شنید؟ چون فوراً به ساعتش نگاه کرد. وقت رفتن سر کلاس بود. «ژاک تورن» گفت: خانم، به نظر شما بهتر نیست که به کارهای باغچه‌هایمان برسیم؟

او مردّد بود. نمی‌دانست که این فقط یک بازی کودکانه است یا نه؟ فکر می‌کرد که بچه‌ها نمی‌خواهند در هوای به آن خوبی به کلاس بروند. عقیدۀ پی‌یر و چند نفر دیگر را پرسید.

– بله خانم. هوا آن‌قدر خشک هست که باغچه را بیل بزنیم.

– خیلی خُب. ولی فقط نیم ساعت، نه بیشتر.

– بله خانم.

بچه‌ها وسایل‌شان را برداشتند و به تمیز کردن باغچه‌هایشان پرداختند. به هر حال در آن گرما، زمین حاصل‌خیز و آبیاری شده، برای نَشو و نمای سریع گیاهان، بسیار مساعد بود.

خانم «سوشه» نخست از هیاهو و رفت‌وآمد آن‌ها مضطرب شد، ولی وقتی نتایچ سریع و رضایت‌بخش کار را دید اطمینان پیدا کرد. پای گیاهان تمیز شده بود. علف‌ها را وجین کرده بودند و ساقه‌های اضافی را چیده بودند. کار آن‌ها به نظرش جالب می‌آمد. از کوچک‌تر‌ها دربارۀ کارهایی که می‌کردند، می‌پرسید و از بزرگ‌تر‌ها دربارۀ محصول سوال می‌کرد.

 خانم تا هفتۀ دیگر توت فرنگی‌ها را می‌فروشیم و تا یک ماه دیگر گوجه فرنگی‌ها می‌رسد.

او تعجب می‌کرد، ولی بچه‌ها برایش توضیح دادند که درآمد این باغچه به حساب شرکت تعاونی مدرسه ریخته می‌شود و خانم «سوشه» آن‌ها را تحسین می‌کرد.

پی‌یر کنار ایستاده بود و او را نگاه می‌کرد. از رفتار دختر جوان که می‌خواست در شادی و امید بچه‌ها شریک باشد و آن‌ها را تشویق کند، پیدا بود که بسیار رئوف و مهربان است.

او زیر یک درخت سیب که شاخه‌هایی پر از سیب‌های کوچک و کاسبرگ‌هایی پژمرده داشت ایستاده بود. سایۀ برگ‌ها روی صورتش بازی می‌کرد و دسته‌ای از موهای طلاییش روی پیشانی تکان می‌خورد. به بچه‌ای که با او صحبت می‌کرد لبخند می‌زد. در میان این باغچه که از مستطیل‌های سبز و درختان کوتاه و تنگ هم تشکیل شده بود، در این شکفتگی بهاری که در گلبرگ‌های صورتی بوته‌های خشک، گل‌های زرد گوجه فرنگی، کاسۀ گل‌های خال‌دار باقلا و توت فرنگی‌های قرمز به چشم می‌خورد، دختر جوان مظهر ملاحت، شیرینی و زندگی سعادت‌مند بود. دیوار باغچه که زیر شاخ و برگ‌های تاریک پارک خم شده بود، نور آفتاب را منعکس می‌کرد. بالا‌تر، آسمان به حد کمال، آبی، گرم، سبک و عمیق بود.

پی‌یر به خود می‌گفت: «آیا ممکن است که در هوای به این خوبی، زیر این آسمان آبی و روی این زمین خوب، مردم رنج بکشند؟»

خانم «سوشه» متوجه پی‌یر شد که بی‌حرکت به نوک درخت انجیری که از بالای دیوار، برگ‌های پهنش را تکان می‌داد، می‌نگریست.

– پی‌یر به چه فکر می‌کنی؟

– به هیچ چیز، خانم…

لبخندی زد و دوباره به کارش پرداخت. همه کارشان را تمام کردند. بچه‌ها قدری بیشتر از وقت معمول طول داده بودند. دوباره جلوی در کلاس جمع شدند. مثل همیشه با تأسف زیاد، خورشید درخشان، کار دلپذیر روی زمین و رویا‌هایشان را‌‌ رها کردند. به نظر می‌رسید که خانم «سوشه» نیز همین احساس را دارد. درس‌ها را با هم و به‌سرعت مرور کردند، مساله‌ها را حل کردند و معلم جوان، خوشحال از این که انعکاس احساسات خود را نزد آن‌ها یافته بود، تصمیم گرفت یک موضوع انشاء به آن‌ها بدهد.

– امروز صبح، شما روی باغچه کار کردید، نخست آن‌چه را که دیدید توصیف کنید و بعد دربارهٔ زیبایی آن‌چه که در پیرامون شما بود و احساسات خود، انشایی بنویسید.

بچه‌ها به اندازۀ خانم «سوشه» از موضوع انشاء خوش‌شان نیامد. با غیظ به هم نگریستند. حتی پی‌یر با دلخوری سرش را تکان داد. «کلود دلون» کاملاً درمانده به نظر می‌رسید و «ژوزف بنوا» نگاه‌های تیره و تاری به دور و بر خویش می‌افکند. «آندره نو» این‌طور آغاز کرد: «آن‌چه که من دیدم عبارت بود از کلم‌ها، گوجه فرنگی‌های نارس، توت فرنگی‌های سوخته، کاهو‌های زرد شده، تربچه‌های کلود و هویج‌های ژوزف، ولی وقتی دور‌تر را نگاه کردم، من…»

متوقف شد. نمی‌دانست آیا می‌تواند ادامه بدهد یا نه؟ غیر از کششی عظیم به سوی آسمانی که دمادم آبی‌تر می‌شد، چه احساسی داشته است؟ ولی چطور می‌شود آن‌چه را که انسان احساس می‌کند، بنویسد؟

پی‌یر کارش را خیلی جدّی گرفته بود. نخست از آن‌چه در باغچه خود و دیگران دیده بود سخن گفت. جرأت نکرد از خانم معلم صحبت کند، ولی پسر کوچکی را که در سایهٔ درخت سیب با او حرف زده بود، تشریح کرد. سپس از احساس شگفتی که دیدن آسمان در او به وجود آورده بود، از آرامش درختان و صلحی که از مجموع آن‌ها احساس می‌شد، حرف زد و ناگهان با این جمله انشاء را به پایان رسانید: «چرا انسان‌ها با هم می‌جنگند؟ در حالی که همه چیز در اطراف‌شان آن‌ها را به صلح و عشق دعوت می‌کند؟»

خانم «سوشه» که انشاءها را بین ساعت دوازده و دو بعد از ظهر تصحیح کرده بود، عصر آن‌ها را به شاگردان پس داد. بچه‌ها که گرمای مرطوب کلاس از پایشان انداخته بود، در رخوتی شیرین فرو رفته بودند. «مارتیه» گفته بود که‌‌ همان شب فتیله را برایشان می‌آورد. «آندره» به او قول داده بود. پی‌یر خیلی خوشحال شده بود، ولی در آن موقع، از شدت گرما فکرش را در پیچ‌وخم‌های فراوان رویایی بی‌انتها‌‌ رها کرده بود. «کلود دلون» که خیلی دویده بود، با رنگ و رویی برافروخته، بی‌حال و دست‌به‌سینه به نقطۀ مبهمی می‌نگریست و ساکت بود.

در برابرِ این شنوندگان که ظاهراً گوش سپرده به سخنان معلم و حواس‌جمع به نظر می‌رسیدند، اما در حقیقت این‌طور نبودند، خانم «سوشه» با کلماتی لطیف، سبک و گوش‌نواز صحبت می‌کرد.

پی‌یر با وجود بی‌حسی سعی می‌کرد گوش کند. این جمله‌ها به گوشش می‌خورد: «تربچه‌ها با برگ‌های شکننده، گلبرگ‌های پژمردهٔ نخودفرنگی‌ها، گل‌های رنگارنگ باقلا، توت فرنگی‌های سرخ لابلای برگ‌ها…» ولی وقتی که خانم «سوشه» از آن‌چه که بچه‌ها احساس کرده بودند سخن گفت، پی‌یر ناگهان هشیار و مضطرب شد. می‌خواست بداند که خانم «سوشه» دربارۀ او چه فکر کرده است. خواسته‌اش فوراً برآورده شد.

هر کدام از شما کوشیده‌اید که آن‌چه را حس کرده‌اید توصیف کنید. در این کلاس همه شاعر هستند، همه عمق این آسمان آبی را حس کرده‌اند و از احساس صلحی که برمی‌انگیزند سخن گفته‌اند. حتی یکی از شما، از رنج‌های بشر، در زمانی که همه چیز در اطراف ما، ما را به صلح دعوت می‌کند، سخن گفته است و او پی‌یر است.

این تعریف او را آشفته کرد. او می‌دانست چه تصمیمی برای فردا شب گرفته، احساس کرد به معلمش خیانت می‌کند. «خاتم سوشه»، به پخش کردن انشاءها ادامه داد.

در زنگ تفریح پی‌یر را صدا کرد و گفت: نباید همیشه به رنج‌های دیگران فکر کرد. یک بچه باید بتواند خوشحال باشد و فراموش کند. دورهٔ بسیار بدی است، ولی روزهای خوب در پیش است. باید صبور و امیدوار بود.

صدای خانم «سوشه» آرام و اطمینان‌بخش بود ولی چهرۀ پی‌یر در هم رفت. او کلمات «شادی»، «امید» و «فراموشی» را رد می‌کرد. چند لحظه پیش روی یک تکه کاغذ سفید نوشته بود: «فقط اشخاص پست و ترسو، توانایی انتظار و فراموشی را دارند.»

وقتی خانم «سوشه» حرف‌هایش را زد، پرسید: به چه چیز فکر می‌کنی پی‌یر؟ او سرش را پایین انداخت، سپس سر بلند کرد و گفت: ما در جنگ هستیم خانم!

– خُب؟

– ما نمی‌توانیم فراموش کنیم.

– چه می‌خواهی بکنی؟

پی‌یر سرخ شد: هیچ!

به نظرش رسید که نزدیک بود خودش را لو بدهد.

 خُب، پس چون تو نمی‌توانی چیزی را عوض کنی باید از صمیم قلب در آرزوی پیروزی باشی، پیروزی‌ای که همه در انتظارش هستیم. چرا با فکر کردن به چیزهایی که با سن تو متناسب نیست، خودت را آزار می‌دهی؟ همان‌طور که امروز صبح، در باغچه، این رنج را روی صورتت دیدم.

بی‌یر جواب نداد. شاید او تصادفاً این حرف‌ها را می‌زد یا این که به طور غریزی به طرف این پسرک شوریده، مضطرب و رنج‌دیده، کشیده می‌شد تا به او کمک کند. برو پیش رفقایت و خودت را به خاطر دیگران آزار نده. فراموش کن و تفریح کن!

پی‌یر به حیاط رفت. از دخالت خانم «سوشه» نگران شده بود. نه این که بخواهد از تصمیم خود صرف‌نظر کند، ولی از زیرکی و توجّه او می‌ترسید.

پی‌یر و «لویی» بی‌صبرانه منتظر «مارتیه» بودند. او در میان دختران دیگر نمایان شد. نخست این‌طور وانمود که آن‌ها را ندیده است. آن دو نیز روی نیمکتی نشسته بودند و نشان می‌دادند که با هم حرف می‌زنند. سپس دخترک سرش را برگرداند. صورتش از پیروزی می‌درخشید. بچه‌ها فهمیدند و نفسی به راحتی کشیدند.

 «لویی» که بغض گلویش را می‌فشرد گفت: بدجنس! اگر می‌توانست تا فردا ما را عذاب می‌داد.

 خب حالا برویم خانۀ شما ببینیم برایمان چه آورده. مادرت از این که من دو شب پشت سر هم به خانه‌تان بیایم تعجب نمی‌کند؟

– مادر من؟ ابداً… او هیچ اهمیتی نمی‌دهد، مشروط بر این که خانه را شلوغ نکنیم.

دو پسر، خیلی زود‌تر از «مارتیه» به خانه رسیدند. دخترک که با دوستانش حرف می‌زد، سر راه به آن‌ها شکلک در آورد. مثل شب قبل در اتاق «لویی» به انتظار نشستند. «مارتیه» به آن‌ها پیوست. کیفش را زیر بغل گرفته بود.

 «لویی» بی‌صبرانه پرسید: خُب؟

بدون یک کلمه حرف، «مارتیه» در را بست، سر فرصت روی زمین نشست و همچنان‌که در چشم آن‌ها می‌نگریست تأکید کرد: پس قول می‌دهید که در آینده هیچ کاری بدون من نکنید؟

«لویی» با بی‌حوصلگی گفت: بله قول می‌دهیم. چه برایمان آورده‌ای؟ یک تکه نخ پوسیده؟

«مارتیه» نگاه تحقیرآمیزی به او افکند و گفت: من به قولم وفا می‌کنم.

به‌آهستگی در کیفش را باز کرد و یک بستۀ کاغذی نرم از آن بیرون کشید. بسته را گشود و لبخندزنان، فتیله بلند، خشک و پاکیزه‌ای را به آن‌ها داد.

– چطور است؟

دو دوست ساکت بودند. شادی و هیجان تصاحب آن‌چه مدت‌ها در جستجویش بودند و اطمینان به این که حالا می‌توانند دست به کار شوند، آن‌ها را دگرگون کرده بود. «لویی» گفت: فکرش را بکن! فقط همین را کم داشتیم.

پی‌یر متفکرانه گفت: فقط همین. و حالا…

بچه‌ها حرف او را فهمیدند. «مارتیه» خیلی جدّی و با مهربانی سرشار از ستایش، آن‌ها را می‌نگریست. «لویی» از او پرسید: «آندره» هیچ سوالی نکرد؟

 نه. کمی تعجّب کرده بود، ولی من گفتم که برای چاه آب به آن احتیاج داریم. او هم باور کرد… ولی، کِی این کار را می‌کنیم؟

ناگهان به نظر رسید که در صدایش تردیدی هست. پی‌یر خیلی استوار و مصمّم پاسخ داد: فردا شب.

– کجا؟

– در کنار سد «الوا»، آخر جاده.

– فکر همه چیز را کرده‌اید؟ قطار‌ها، نگهبانان؟

– به هر حال سعی خودمان را کرده‌ایم.

– چه ساعتی به آنجا می‌رویم؟

– در حدود ساعت یازده. حداقل چهار ساعت تا گذشتن قطار بعدی وقت داریم…

– و… برای کار گذاشتن دینامیت‌ها، می‌دانید چه باید کرد؟

– بله، چیزهایی دربارۀ این خوانده‌ایم. این‌طور نیست «لویی»؟ باید تقریبا به عمق یک متر، وسط خط آهن را گود کنیم. خاک زیاد سفت نیست. بیشتر شن است. بعد دینامیت‌ها را متصل به فتیله در آن قرار می‌دهیم. فتیله را روشن کرده و فرار می‌کنیم.

– و من؟ فکر کرده‌اید که من چه کمکی می‌توانم بکنم؟

 تو چه فکر می‌کنی «لویی»؟ به نظر من او می‌تواند نزدیک ایستگاه بایستد، تا وقتی که برمی‌گردیم و به ما علامت بدهد که می‌توانیم رد شویم یا نه؟

به نظر می‌رسید که «مارتیه» موافق این فکر نیست. 

– چرا؟ من ترجیح می‌دهم با شما بیایم.

 «لویی» گفت: به هر صورت فرقی نمی‌کند، چه بماند و چه با ما بیاید.

 درست است… خُب، پس تو با ما می‌آیی و بعد می‌بینیم که چه باید کرد.

«مارتیه» خیلی خوشحال شد ولی ناگهان به فکر فرو رفت: و اگر فردا موفق نشدیم؟ 

– دوباره شروع می‌کنیم.

– پس این‌طور. من هم سهمی در این کار خواهم داشت. «آندره» گفت اگر کافی نیست می‌تواند باز هم فتیله برایم بیاورد. 

– فکر می‌کنم بس باشد.

– ولی باید به اندازۀ کافی دراز باشد.

بچه‌ها در سکوت تصوّر مصیبتی را می‌کردند که اگر فتیله خیلی کوتاه بود، روی می‌داد.

پی‌یر گفت: کافیست. در فرهنگ تو نوشته بود: «بیست و دو میلی‌متر برای هر ثانیه» بنابراین با یک متر، وقت دور شدن داریم.

– خُب، جمع کن!

«مارتیه» فتیله را با دقت تا کرد. پی‌یر بلند شد و ناگهان بازوی دوستانش را گرفت و گفت: اگر امشب این کار را بکنیم چطور است؟

 «لویی» مرتعش شد.

– امشب؟

«مارتیه» جواب داد: چرا که نه؟

«لویی» سکوت کرد. وقتی حیرتش برطرف شد گفت: امشب یا فردا شب، چه فرقی می‌کند؟

هر چه زود‌تر انجام شود بهتر است. بعد می‌توانیم جای دیگری را منفجر کنیم. باید آلمانی‌ها را به ستوه آورد. باید به آن‌ها فهماند که همیشه فرانسوی‌هایی برای مبارزه با آن‌ها وجود دارند… خُب، پس موافقید؟ قرار ملاقات ساعت ده و نیم، در کلبۀ «آندره نو»… خوبست؟

دو نفر دیگر فقط سرشان را تکان دادند.

 شما دینامیت‌ها و فتیله را بیاورید. من هم یک میلۀ آهنی و کبریت می‌آورم و برای بقیۀ کار‌ها…

هر سه نفر به هیجان آمده و ساکت بودند. پی‌یر اول از همه به خود آمد: تا امشب! و با نگاهی سرشار از ایمان و هیجان از هم جدا شدند.

بی‌یر وارد کوچه شد. به آن‌چه در پیرامونش می‌گذشت و به اشخاصی که با او برخورد می‌کردند نمی‌اندیشید. آن‌چه را که شب می‌بایست انجام دهند در ذهن تهییچ‌شده‌اش تکرار می‌کرد. سر راه نگاهی به حیاط اسپانیایی‌ها انداخت. جاده‌ای را که شب می‌بایست از آن عبور می‌کردند دید. به عبور از چهارراه ایستگاه – که خیلی خطرناک بود – فکر می‌کرد: «شاید بهتر باشد که هنگام بازگشت از جالیز‌ها برویم و از کارخانه دوری کنیم.»

حواسش آنقدر پرت بود که دوست آلمانی‌اش را که از روبرو می‌آمد ندید. نزدیک بود بخورد به او. سرباز با صدای بلند شروع کرد به خندیدن و پرسید: با این عجله کجا می‌روی؟

پی‌یر شرمسارانه، معذرت خواست. سرباز خندید و با ملایمت پرسید: ناراحتی‌ای داری؟ مریضی؟ کسی مریض است؟

پی‌یر گفت: نه، نه…

آلمانی با دقت و مهربانی او را نگریست و دوباره خندید: هنوز هم دشمن؟ با وجود این، چه چیزی بیش از یک مرد… و یک پسربچه به هم نزدیک هستند؟ حتی وقتی از کشورهای مختلف باشند… ولی همۀ این چیز‌ها به پایان می‌رسد… سه روز… چهار روز، یک هفته، نه بیشتر.

بی‌یر نتوانست از سوالی که داشت صرفنظر کند: جنگ تمام می‌شود؟

 بله، خیلی زود. همۀ آلمانی‌ها این را می‌گویند و من بالأخره می‌توانم بچه‌هایم را ببینم، ولی من تو را فراموش نمی‌کنم، پی‌یر کوچولو!

پی‌یر تکانی خورد.

آلمانی که فهمیده بود توضیح داد: یک روز یکی از دوستانت تو را صدا می‌زد و من اسمت را یاد گرفتم. بله، امیدوارم که یک روز، بچه‌هایی مثل بچه‌های من با هم کنار بیایند، مثل همۀ بچه‌های دنیا، برای صلحی که هرگز پایان نخواهد گرفت.

پی‌یر به انشایی که خانم «سوشه» داده بود فکر می‌کرد. یعنی ممکن است در نقطه‌ای از آلمان، چنین موضوعی به شاگردان آلمانی داده باشند؟

آیا در مدرسۀ کوچکی، پسر آلمانی جوانی بوده است که در حال نگاه کردن به آسمان، به صلح فکر کرده باشد و از خود پرسیده باشد: چرا انسان‌ها هنوز می‌جنگند؟

آلمانی سعی می‌کرد افکار پی‌یر را بخواند. حرکتی کرد، مثل این که می‌خواست پی‌یر را نوازش کند.

صلح برای بچه‌هایی مثل تو خواهد بود. بچه‌هایی که رنج کشیده‌اند. به امید دیدار پی‌یر!

نگاه مرد آنقدر مهربان و دوستانه بود که پی‌یر درمانده فرار کرد. او می‌دانست که این آلمانی، که او حتی اسمش را نمی‌داند، برای او هرگز یک دشمن محسوب نمی‌شود. ولی به ماموریتی که در پیش داشت فکر کرد و با خود گفت: «نه! نه! من آلمانی‌ها را دوست ندارم.» با وجود این، وقتی به حوادثی که ممکن بود روی دهد فکر کرد، احساسی از ناتوانی داشت.

اگر یک قطار فرانسوی رد می‌شد؟ اگر آن‌ها را غافلگیر می‌کردند؟ اگر مردم دهکده را به خاطر این کار مجازات می‌کردند؟ خودش را کوچک و ضعیف حس می‌کرد و در فایدۀ این کار شک داشت، ولی فکر دیگری به نجاتش آمد: «آیا من می‌ترسم؟» همین کافی بود که بر اندیشه‌های خود مسلّط شود: «یک فرد خانواده لوگراند هرگز نمی‌ترسد و هرگز عقب‌نشینی نمی‌کند، حتی وقتی که بر ضد احساساتش کار می‌کند و به وطنش خدمت خواهد کرد…»

۴

آسمان، پر از ستاره بود. دهکده به خواب رفته بود و بام‌ها، درختان و دیوار‌ها در تاریکی به چشم می‌خورد. آرامش قبل از طوفان، طبیعت و اشیاء را در بر گرفته بود. پی‌یر تحت تأثیر این آرامش، بی‌صدا در کوچه‌ای ساکت به پیش می‌رفت. هیچ چیز مانع اجرای برنامۀ آن شب نشده بود و آن را به تعویق نینداخته بود، نه مادرش، که بدون شک در اتاقش خوابیده بود، نه گشتی‌ها، که او قبل از خروج، صدای رد شدن‌شان را شنیده بود و نه صداهای مشکوکی که گه‌گاه او را متوقف می‌کرد و قلبش را به طپش وامی‌داشت. او، در قلب شب، با همه مسئولیت‌هایش تنها بود و هیجانش بیشتر از بی‌صبری بود تا از ترس.

پی‌یر به حیاط اسپانیایی‌ها رسید و متوقف شد. سعی کرد نشانه‌ای از وجود دوستانش بیاید. همه چیز ساکت بود. با قدم‌های محتاط به طرف کلبه رفت. گوش فرا داد و سپس در را به آهستگی گشود. در نالۀ ضعیفی کرد. پی‌یر نگاهی به داخل کلبه انداخت. تودۀ تاریک اسباب‌ها و وسایل به چشم می‌خورد. در را فوراً بست. هوای خفۀ کلبه نفسش را تنگ می‌کرد. به کنار دیوار، که در تاریکی فرو رفته بود، بازگشت و به انتظار دوستانش نشست.

اگر حرکاتش به نظر مطمئن می‌رسید، در عوض، افکارش مغشوش بود. هر چه زمان بیشتر می‌گذشت به موفقیت نقشه‌اش شک می‌کرد. «الوا» خیلی دور بود و آلمانی‌ها خیلی نزدیک. با خود تکرار می‌کرد: «به ساحل می‌رسیم، دینامیت‌ها را کار می‌گذاریم و بعد فرار می‌کنیم»، ولی باز هم نگران بود. آنچه که قبلاً تا آن حد ساده به نظر می‌رسید، پس از تفکر، آن‌قدر‌ها هم ساده نبود. ممکن بود چیزهای پیش‌بینی‌نشده‌ای اتفاق بیافتد. اگر قبل از رسیدن به ساحل، مجبور شوند خودشان را مخفی کنند وقت‌شان هدر خواهد رفت. شاید نتوانند به آسانی گودال بکنند. اگر آلمانی‌ها زود‌تر برسند و تعدادشان زیاد باشد چه؟ فرار غیرممکن می‌شود… آن وقت چه اتفاقی می‌افتد؟ با آن‌ها چه خواهند کرد؟ و با والدین‌شان؟ که حتماً به عنوان مسئول دستگیر خواهند شد.

پی‌یر که زیر بار این افکار، له شده بود آهی کشید. چیزی نمانده بود که برگردد. شب در اطرافش پر از خطر به نظر می‌رسید ولی در تاریکی، از جادّه صدای خش‌خش ضعیفی به گوش می‌رسید. صدا مشخص‌تر و نزدیک‌تر شد. وقتی به چند قدمی رسید کاملاً واضح بود. دوستانش بودند. بالاخره رسیدند. وقتی او را دیدند نجوا کردند: نتوانستیم زود‌تر بیاییم. پدر و مادرمان نخوابیده بودند، ولی همه چیز را آورده‌ایم. لازم نبود معذرت بخواهند. آنچه برای پی‌یر اهمیت داشت، حضور آن‌ها بود ولی به آن‌ها نگفت که او را از چنگال ترس نجات داده‌اند.

– خُب، همه چیز روبراه است؟

– بله.

تصمیم نهایی گرفته شده بود. پی‌یر از جلو، «مارتیه» در وسط و «لویی» پشت سر آن‌ها در کوره‌راهی که از میان باغ‌ها می‌گذشت به راه افتادند. پشت سرشان همه چیز در خواب بود. صدای لرزش برگ‌ها و همهمهٔ موزون و دوردست دریا در شب، به گوش می‌رسید.

تا کنار زمین بایِر راه پیمودند. آنجا در هر قدم، باد ولگرد، عطر جالیز‌ها را به مشام‌شان می‌رساند. پی‌یر از پشت، صدای قدم‌های محتاط، خوددار و آهستهٔ آن‌ها را می‌شنید. گاهی که سنگی از زیر پایشان در می‌رفت، هر سه متوقف می‌شدند، ولی وقتی هیچ انعکاسی از این صدا که وحشت آن‌ها را چند برابر می‌کرد، به گوش نمی‌رسید، دوباره به راه‌پیمایی خطرناک‌شان ادامه می‌دادند.

سرانجام به ایستگاه رسیدند. شیشه‌ها، در نور کدر، کبود به نظر می‌رسید. روبرو، آن طرف چهارراه، چند درخت صنوبر مانند قارج بزرگ و سیاهی از زمین بیرون آمده بود و راهی را که باید در پیش می‌گرفتند، پنهان می‌کرد. از دور، از مقابل کارخانه که دیده نمی‌شد، صدای خشک چکمه‌های کشیک شب به گوش می‌رسید.

«لویی» پرسید: عبور کنیم؟

– بله. من اول می‌روم بعد شما بیایید.

پی‌یر از چهارراه بی‌حفاظ عبور کرد. هیچ اتفاقی نیافتاد. «مارتیه» و «لویی» نیز به نوبۀ خود رد شدند. وقتی دوباره به هم رسیدند، لبخند زدند.

در پناه صنوبر‌ها، در حالی که سر‌هایشان را به هم نزدیک کرده بودند، پی‌یر آخرین سفارش‌هایش را کرد. فقط آن‌ها می‌توانستند حرفش را بشنوند.

تا جایی که ممکن باشد از جادّه می‌رویم، ولی به محض این که صدایی شنیدیم پشت بوته‌های گز مخفی می‌شویم.

سپس با قدم‌های سریع و چابک، با گوش‌های تیز و دل نگران به راه افتادند. شب خصمانه بود. غرّش دریا به زمزمه‌های گز و نالۀ انسانیِ درخت‌های صنوبر که با شاخه‌های کج‌شان بچه‌ها را تهدید می‌کردند، اضافه شده بود. گاهی سگی از دور پارس می‌کرد. با این‌همه آن‌ها جلو می‌رفتند. از این صدا‌ها که خیلی زود بازمی‌شناختند نمی‌هراسیدند. این راه‌پیمایان مصمّم شب، فقط یک هدف داشتند: رسیدن به محل موعود. چه مدّت راه رفته بودند؟ نمی‌دانستند. ناگهان درخشش بی‌رنگ خط آهن در تاریکی به چشم خورد. با یک جهش، خود را روی خاکریز انداختند و ساکت در کنار هم دراز کشیدند. کم‌کم نفس تازه کردند و آرامش خود را بازیافتند. حرف نمی‌زدند. از این که تا آنجا به سلامت رسیده‌اند خوشحال بودند. به آن‌چه در پیش داشتند فکر نمی‌کردند.

عاقبت پی‌یر زمزمه کرد: رسیدیم.

«لویی» سرش را تکان داد و «مارتیه» لبخند زد. بالای سرشان آسمان با ستارگان بی‌شمارش گسترده بود. آن‌قدر نزدیک بود که به نظر می‌رسید فقط برای آن‌ها

می‌درخشد. دریا در برابرشان بود. امواج به آرامی به هم می‌خورد و ترشح آب تا نزدیکی آن‌ها می‌رسید. بوته‌های گز، دوستانه می‌جنبیدند و از آن‌ها عطر گرمی به مشام می‌ردید.

«مارتیه» زود‌تر از دیگران از رخوت مطبوعی که آن‌ها را در بر گرفته بود بیرون آمد و گفت: ما برای خواب دیدن اینجا نیامده‌ایم.

«لویی» آهی کشید و گفت: ولی این‌طور خیلی خوب هستیم.

پی‌یر فوراً به پا خاست. در جستجوی عذر موجّهی برآمد و بعد لبخندی زد و گفت: تو از ما شجاع‌تری «مارتیه».

دیگر منتظر نشد. زانو زد و روی خاکریز در جستجوی محل مناسبی برای کار گذاشتن دینامیت‌ها برآمد. دو نفر دیگر نیز روی زانو، او را دنبال می‌کردند. ناگهان هر سه با لحن مطمئنی گفتند: اینجا!

پی‌یر متوقّف شده بود. در واقع محل مناسبی بود. به نظر می‌رسید که قبلاً حفر شده است. شاید جانوری زمین را کنده بود.

کافی است پنجاه یا شصت سانتی‌متر دیگر زمین را گود کنیم. من شروع می‌کنم. شما دو نفر مواظب باشید. زیاد دور نروید و اگر صدایی شنیدید فوراً برگردید.

پی‌یر چمباتمه زد. «مارتیه» و «لویی»، همچنان‌که روی زمین می‌خزیدند دور شدند. در یک زمان، هم مراقب جاده بودند و هم راه آهن.

در این مدت پی‌یر، با یک میلۀ فلزی که برای این کار تیز کرده بود زمین را می‌کند. سوراخ کم‌کم بزرگ‌تر می‌شد. زمین سخت‌تر از آن بود که او فکر می‌کرد. وقت می‌گذشت.

پی‌یر خیلی گرمش بود. دست‌هایش زخمی شده بود، با وجود این صبورانه به کارش ادامه می‌داد. گودی سوراخ را اندازه گرفت. دینامیت‌ها را می‌بایست در سی سانتی‌متری قرار دهد. دوباره با میله‌اش به شدت شروع به کوبیدن کرد. دوستانش از این صدا مضطرب به نظر نمی‌رسیدند. وقتی پی‌یر آخرین تکه‌های خاک و

سنگریزه‌ها را با عجله از گودال بیرون آورد، ناگهان حرکتی از طرف چپ توجّهش را جلب کرد. «لویی» بود. محتاطانه و به‌سرعت به طرف او می‌خزید. پی‌یر از حرکت بازایستاد.

«لویی» نزدیک او رسید و نفس‌زنان گفت: چند نفر به این طرف می‌آیند. صدای حرف زدن‌شان را شنیدم.

– مطمئنی؟ آلمانی هستند یا فرانسوی؟

– نمی‌دانم.

پی‌یر میله، کیف، فتیله و دینامیت‌ها را برداشت و به‌سرعت چهار دست و پا به طرف «مارتیه» رفت. «لویی» او را دنبال می‌کرد ولی دخترک که صدای نجوایشان را شنیده بود به طرف آن‌ها می‌آمد.

– چه اتفاقی افتاده؟

– نمی‌دانم. چند نفر از طرف «الوا» می‌آیند.

– آلمانی‌ها یا گشتی‌ها؟ یا…

– گفتم که نمی‌دانم. باید فوراً مخفی شد.

هر سه پشت بوته‌های گز خزیدند. روی زمین بی‌حرکت، بی‌صدا و وحشت‌زده، در انتظار بد‌ترین حادثۀ ممکن بودند ولی فکر فرار به مغزشان خطور نمی‌کرد. صدای حرف به گوش رسید و صدای سنگ‌ریزه‌ها.

«لویی» نجوا کرد: رسیدند.

بچه‌ها خودبخود به هم نزدیک‌تر شدند. آن آرامشی را که در لحظۀ رسیدن به خاکریز داشتند ناپدید شده بود. با چشم در جستجوی پناهگاه مطمئن‌تری برآمدند، ولی جایی را نیافتند و خود را بیشتر به زمین چسباندند. «لویی» پرسید: چه کسی می‌تواند باشد؟

پی‌یر حرکتی از روی بی‌اطلاعی کرد. «مارتیه» تکان نمی‌خورد. آهسته به برادرش گفت: ساکت شو!

قدم‌ها نزدیک شد، قدم‌های نامرتّب اشخاصی که به نظر می‌آمد می‌خواهند از روی چوب‌های موازی خط بگذرند ولی گاه پایشان روی سنگ‌ریزه‌ها قرار می‌گیرد و آن‌ها را می‌غلتاند. صدا‌ها مشخص‌تر شد. بچه‌ها کم‌کم چند لغت یا جمله شنیدند. فرانسوی‌ها بودند. «لویی» نجوا کرد: نگهبان‌ها هستند.

– بله.

– از «الوا» می‌آیند. خدا کند گودالی را که کنده‌ای نبینند.

– نمی‌توانند ببینند.

بچه‌ها ساکت شدند. دو مرد تقریباً به نزدیکی آن‌ها رسیده بودند. آن‌ها مامور نگهبانی از آن قسمت راه در آن شب بودند. برای این که وقت را بکشند و جرأت پیدا کنند، و شاید هم برای این که خراب‌کاران احتمالی را از رسیدن خود آگاه سازند، با هم صحبت می‌کردند. هر کدام فقط یک چماق در دست داشتند. یکی از آن‌ها با لحن شکایت‌آمیزی گفت: فکرش را بکن اگر با کسی برخورد کنیم، چطور می‌توانیم از خودمان دفاع کنیم؟ اینجا دو کیلومتر از پناهگاه دور است.

 صحیح است، ولی بدان که من اگر یکی از خراب‌کار‌ها را ببینم، فرار می‌کنم. هر کاری که دل‌شان می‌خواهد می‌توانند بکنند. برای من فرقی نمی‌کند که راه آهن منفجر بشود یا نشود.

– درست، ولی امشب چه کسی مسئول این خط است؟… ما. و اگر در مدت نگهبانی ما اتفاقی بیافتد چه کسی محکوم می‌شود؟… باز هم ما.

– اوه! این‌طور‌ها هم نیست.

– چرا رفیق. ما نوعی گروگان هستیم. مسلّم است که نمی‌توانیم مانع کاری بشویم ولی اگر خط منفجر شود، قبل از همه یقۀ ما را می‌گیرند. مرد‌ها رد شدند. سخنان‌شان در هیاهوی دریا و صدای پایشان گم شد و دور شدند. «لویی» زمزمه کرد: شنیدی؟

– بله.

– خُب؟

پی‌یر جواب نداد. مأیوس شده بود. همه کارهایی که کرده بودند بیهوده بود چون نمی‌توانستند ادامه دهند. آن‌چه شنیده بودند مانع کار آن‌ها بود.

از خشم، اشک در چشمان پی‌یر جمع شده بود. سرش را در میان بازو‌هایش مخفی کرد تا دیگر چیزی نبیند و تنها باشد.

«لویی» با اندوه به «مارتیه» نگریست. او ساکت بود. سپس آهسته خود را به پی‌یر نزدیک کرد و در حالی که سعی می‌کرد سر او را بلند کند، دست به شانه‌اش گذاشت و با لحنی مادرانه زمزمه کرد: اهمیت ندارد. باز هم کارمان را دنبال می‌کنیم. نباید انتظار داشت که اوّلین بار موفق شویم. همه چیز زیاده از حد خوب پیش می‌رفت. تو خودت گفتی که نباید ناامید شد و باید آن‌ها را به ستوه آورد. امشب کاری نمی‌توانیم بکنیم ولی فردا حتماً موفق می‌شویم.

پی‌یر فرصت داد تا این زمزمهٔ آرام که اوّل نمی‌خواست آن را بشنود، او را در بر گیرد. از این که در برابر این دختر شجاع خود را باخته بود خجالت می‌کشید. با بازویش اشک‌هایی را که نمی‌خواست او ببیند پاک کرد. بالاخره سرش را بلند کرد و با لحنی نیمه تمسخرآمیز و نیمه ستایشگر گفت: «تو دختر عجیبی هستی!»… بعد به یاد آورد که او تقریباً ریاست این کار را بر عهده دارد و اضافه کرد: خُب کافیست!… صبر می‌کنیم تا آن‌ها دوباره رد شوند. بعد سوراخ را به بهترین وجهی پر می‌کنیم و برمی‌گردیم. در انتظار شانس بیشتر. این‌طور نیست «لویی»؟ «لویی» بازوی او را فشرد. اطمینان پیدا کرده بود. تکرار کرد: دوباره شروع خواهیم کرد.

پی‌یر می‌خواست مشتی دوستانه به پهلوی «لویی» بزند که ناگهان متوقف شد.

– برگشتند!

در واقع دوباره صدای سنگ‌ریزه‌ها به گوش رسید و کم‌کم زمزمهٔ سخنان آن‌ها شنیده شد. بچه‌ها تنگ هم و بی‌حرکت بودند. دو مرد نزدیک شدند. آهسته راه می‌رفتند و هنوز حرف می‌زدند.

– این‌طور که پیداست خبری نیست.

– چه بهتر!

– شنیده‌ام که لااقل هشت روز دیگر هم باید کشیک داد.

– معلوم نیست. شاید فردا تمام شود. شاید هم دو هفتۀ دیگر و بعد هم معلوم نیست که چه وقت دوباره شروع می‌شود.

– شانس آوردیم که باران نمی‌آید. یک بار که کشیک داشتم هوای وحشتناکی بود.

– یادم هست. من فردای‌‌ همان شب نگهبان بودم.

– پس این‌طور. یادت می‌آید؟

دو نگهبان، در حالی که خاطرات‌شان را برای هم تعریف می‌کردند دور شدند. شاید با پرحرفی‌های شبانه‌شان، مُضحک به نظر می‌آمدند. با این وجود، به خاطر آن‌ها بود که بچه‌ها، آن شب از عملی کردن نقشه بزرگ‌شان چشم پوشیدند. تا مدتی به صدای قدم‌های آن دو گوش سپردند و وقتی مطمئن شدند که نگهبان‌ها دور شده‌اند از جا برخاستند. اعضاء بدن‌شان خشک شده بود. به زحمت خود را راست کردند. «لویی» غرغر کرد: پایم خواب رفته، نمی‌توانم بایستم.

– من هم همین‌طور. تو خوبی «مارتیه»؟

– نه چندان.

با این همه، خیلی زود بر ناراحتی خود غلبه کردند و سه نفری مشغول پر کردن گودال شدند، گودالی که پی‌یر با آن همه زحمت به وجود آورده بود.

«لویی» زمزمه کرد: ولی حیف شد.

– معلوم است. اما ما اینجا نمی‌توانیم کاری بکنیم، شنیدی؟ حتی نمی‌دانند تا کِی باید کشیک بدهند.

– مگر در «پورت‌آن‌مر» فعلاً کشیک برقرار نیست؟

– فکر نمی‌کنم مگر این که امروز شروع شده باشد.

گودال پر شده بود.

– باید برگردیم.

پی‌یر برای آخرین بار نگاهی به دور و بر انداخت و گفت: خیلی سخت است.

هیچ‌کس جواب نداد. با احتیاط به طرف جادّه رفتند و با هم به راه افتادند. شب اشیاء را در بر گرفته بود. از افق پرستاره، آرامش عجیبی برمی‌خاست. ناقوس کلیسا و بیشه‌های کوچک در تاریکی به چشم می‌خورد. نسیم، که وقتی بی‌حرکت دراز کشیده بودند، آن‌قدر به نظرشان سرد آمده بود اکنون نوازش‌گر و مطبوع بود. با آسایش خاطر راه می‌پیمودند. خطر و شکست ناگوارشان را فراموش کرده بودند. ناگهان سر پیچ جاده، حرکت مخصوص چراغ‌های دوچرخهٔ آلمانی‌ها را تشخیص دادند. به‌سرعت پشت بوته‌ها زانو زدند. یکی شدند و به انتظار نشستند. دو نفر بودند، دو گشتی سوار بر دوچرخه که می‌خندیدند و هیچ به نظر نمی‌آمد که بیم برخورد با کسی را داشته باشند. از نزدیک بچه‌ها رد شدند بدون این که آن‌ها را ببینند. صدای مبهم چرخ‌ها دور شد. کمی گرد و غبار به هوا برخاست.

وقتی خطر گذشت، بچه‌ها بلند شدند و خود را تکاندند.

«لویی» زمزمه کرد: شانس آوردیم.

– حالا باید زود‌تر به ایستگاه برسیم. شاید برگردند.

پی‌یر جلو افتاد. با قدم‌های سریع و بلند. بدون این که خود را مخفی کنند پیش می‌رفتند.‌گاه‌گاه پشت سرشان را نگاه می‌کردند. به ایستگاه رسیدند و وقتی مطمئن شدند که خطری نیست، به سرعت از چهارراه عبور کردند. صدای قدم‌های ماشینیِ کشیک جلوی کارخانه به گوش می‌رسید.

وقتی بالأخره به راه باریک جنگلی رسیدند نفسی به راحتی کشیدند. عطر پیچک‌ها در فضا موج می‌زد. پناهگاه‌های زیادی وجود داشت. متوقف شدند و نگاه کردند. روی جاده، روشنایی سرد چراغ‌های دوچرخه‌سواران آلمانی که به طرف پارک می‌رفتند، دیده می‌شد.

پی‌یر لبخندزنان گفت: به موقع در رفتیم. 

– بله.

«مارتیه» هم لبخند زد.

بچه‌ها دست در دست، آرام و تقریباً شادمان، بی‌خیال و خندان پرحرفی می‌کردند و راه می‌رفتند.

پی‌یر گفت: دفعۀ آینده نزدیک «لاساپی نیر» می‌رویم.

«لویی» ناگهان متوقف شد: نمی‌ترسی که آلمانی‌ها از آنجا مراقبت کنند؟

– نمی‌دانم. باید برویم ببینیم.

«مارتیه» پرسید: کِی؟

فردا شب، ساعت یازده، البته اگر میل داشته باشید. من در خانه منتظرتان می‌مانم. فکر می‌کنم بهترین جا‌‌ همان جاست. البته در صورتی که نگهبان‌های فرانسوی آنجا نگذاشته باشند. عقیدۀ تو چیست «مارتیه»؟ از راه مزرعه‌ها، از طرف چپ جاده می‌رویم. نباید خطری داشته باشد.

دخترک با اعتماد به او می‌نگریست: من با تو هم‌عقیده هستم.

پی‌یر که او را آن‌قدر شجاع دیده بود از موافقتش خوشحال شد. به حیاط اسپانیایی‌ها رسیدند. خیلی ساده از هم جدا شدند. دیگر به شکست آن شب فکر نمی‌کردند، بلکه به سرشاری لحظاتی که با هم زیسته و خطر را خوار شمرده بودند، می‌اندیشیدند.

– تا فردا.

– تا فردا.

– مواظب خودتان باشید.

– تو هم همین‌طور.

خواهر و برادر دور شدند. در آخرین لحظه «مارتیه» برگشت و دوستانه به پی‌یر که تنها مانده بود، دست تکان داد.

پسرک بی‌پروا به راه افتاد. راه را خوب می‌شناخت. مستقیم و مطمئن از بین خانه‌ها می‌گذشت. می‌دانست در موقع خطر کجا مخفی شود. آسمان مهربان از تنهایی او حراست می‌کرد. دریا با زمزمۀ دوردستش برای دل او آواز می‌خواند. «ما در یک نبرد شکست خوردیم، ولی در جنگ شکست نخورده‌ایم…»

فکر می‌کرد که اگر زود‌تر کارشان را تمام کرده بودند، دینامیت‌ها موقع عبور نگهبان‌ها منفجر می‌شد. هر چه بیشتر فکر می‌کرد می‌دید بخت با آن‌ها یار بوده. پی‌یر احساس خوشبختی می‌کرد. با چشم‌پوشی از نقشۀ آن شب، جان دو نفر را نجات داده بودند.

همچنین به «مارتیه» فکر می‌کرد: یک دختر شجاع، باهوش و مهربان. از داشتن چنین دوستی راضی بود. این دختر می‌دانست چه می‌خواهد و می‌شد روی او حساب کرد.

پی‌یر حس می‌کرد که مدت‌های بی‌‌‌نهایت است که زیر این ستارگان راه می‌رود. احساس خستگی نمی‌کرد. با وجود این بالاخره به خانه رسید. همه چیز آرام بود. مادرش خوابیده بود. او… ولی اگر می‌دانست، آیا او را می‌بخشید؟

پی‌یر به اتاقش خزید. نه، خسته نبود. به نظرش می‌رسید که حاضر است تمام عمر زیر این آسمان پرستاره راه برود. با وجود این، به محض این که سرش را روی بالش گذاشت به خواب رفت و ستارگان درخشان‌تری را در خواب دید.

۵

ساعت یازده و ربع بود. پی‌یر در تاریکی اتاقش کنار پنجره، گوش به زنگ ایستاده بود و بیهوده انتظار دوستانش را می‌کشید. بیش از نیم ساعت بود که جادّه را می‌پایید. در این مدت احساس‌های مختلفی به او روی آورده بود. تعجب، خشم، اضطراب و از چند لحظه پیش هم ترس از این که مادرش او را غافلگیر کند. مَفصل‌هایش خشک شده بود و انگشتانش روی پنجره یخ زده بود. لب‌هایش را آن‌قدر از عصبانیت گزیده بود که درد می‌کرد. هنوز هم ناامیدانه انتظار شنیدن صدایی را می‌کشید که خبر از آمدن آن‌ها بدهد ولی در بیرون، همه‌چیز ساکت بود. فقط گاهی برگ‌ها در نسیم تکان می‌خوردند یا صدای خشک و متناوبی از درخت زیزفون همسایه‌ها به گوش می‌رسید.

پی‌یر درمانده و مضطرب از خود پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟ آیا آن‌ها را دستگیر کرده‌اند؟» خود را سرزنش می‌کرد که چرا پیش‌بینی همه چیز را نکرده است؟ خود را ناتوان و بدبخت حس می‌کرد. بعد باز هم کوشید که امیدوار باشد، ولی ساعت شهرداری زنگ ساعت یازده و نیم را زد.

پی‌یر با ناامیدی تکانی خورد، چه باید کرد؟ بیرون برود؟ تحقیق کند؟ ولی اگر آن‌ها را گرفته باشند، او هم خود را به خطر خواهد انداخت. آیا این خطر، از بی‌خبری بهتر نبود؟ در اطراف او همه چیز اسرارآمیز و تهدیدکننده بود. آن روز پی‌یر «دودولف» را دیده بود که به او چشمک می‌زند. آیا برای آن شب نقشه‌ای داشت یا این که آن‌ها را شب قبل دنبال کرده بود؟ پی‌یر تردید داشت. دنیایی که او را در برگرفته بود به نظرش خیلی آرام و پر از انتظاری سخت می‌آمد. آخر او پسر یک ماهیگیر بود و خطر را مثل طوفان، از قبل حس می‌کرد.

پی‌یر متوجه شد که آرام آرام به خواب می‌رود. از جا پرید و با خود گفت: «می‌روم ببینم چه خبر است.»

بی‌صدا به کوچه خزید و در سایۀ خانه‌ها به راه افتاد. چیزی ندید و صدایی نشنید. از کوچه‌ها گذشت و به منزل خانوادۀ «سینیه» رسید. در تاریکیِ کاملِ جلوی درِ ورودی هیچ‌چیز به چشم نمی‌خورد. صبر کرد. همه‌چیز، نسبت به اضطراب او، آرام و بی‌تفاوت بود. سرخورده، بدون این که چیزی درک کند، آهسته و غمگین، راه بازگشت در پیش گرفت. از این‌همه بدبیاری که نقشه‌های او را بر هم زده بود، دل‌آزرده بود. از دور آوای جغدی به گوش می‌رسید. اندیشه‌ای خرافاتی او را به ترس واداشت و شتاب کرد. خانه، برای او پناهگاه مطمئنی بود. رسید و به سرعت لباس‌هایش را کند. ناراحت بود و نمی‌توانست فوراً بخوابد. فکری او را آزار می‌داد. «لویی» و «مارتیه»، شب پیش، کاملاً موافق بودند، پس چرا نیامده بودند؟

همه چیز بد پیش می‌رفت. خانم «سوشه» آن روز، مثل همیشه خوش‌خُلق نبود. نگران به نظر می‌رسید. چرا؟ آیا این دو موضوع به هم مربوط بود؟ پی‌یر این‌طور گمان نمی‌کرد. آهی کشید. افکارش خیلی دَرهم بود. سرش درد می‌کرد. سرانجام، بر خلاف میلش به خواب رفت، ولی به محض این‌که از این دنیای آشفته بیرون آمد، نفسش مرتب و عمیق شد.

صدای غرّشی که هر لحظه بد‌تر می‌شد به گوش رسید. پی‌یر از خواب پرید. مادرش نزد او بود.

– چه خبر است مامان؟

– صدای توپ‌های «دفاع ضد هوایی» است.

این حرف، راست بود. او صدای خشک و مُقَطّع شلیک توپ‌های ضد هوایی را به طرف هواپیما‌ها نشناخته بود، هر چند که صدای آشنایی بود.

– ساعت چند است؟

– یک.

پی‌یر فقط نیم ساعت خوابیده بود. از فکر این‌که ممکن بود یک ساعت پیش این اتفاق بیافتد وحشت‌زده شد.

– تعداد هواپیما‌ها خیلی زیاد است؟

– نمی‌دانم، نگاه نکرده‌ام.

– می‌توانیم ببینیم. فرقی که نمی‌کند؟

در واقع بیرون از خانه، خطر بیش از داخل نبود زیرا آن‌ها پناهگاه زیرزمینی نداشتند. پی‌یر پنجره را گشود. مسیر نورانی گلوله‌های توپ به چشم می‌خورد و پشت بام خانه‌های اطراف روشن می‌شد.

– بالای سرمان هستند.

صدای بمب‌هایی که در چند کیلومتری منفجر می‌شد به گوش می‌رسید. پی‌یر خیلی به هیجان آمده بود.

 اوه… نگاه کن! پایگاه زیردریایی را بمباران می‌کنند.
فوّاره‌ای از آتش در دوردست به هوا برخاست.

 خیلی دلم می‌خواست که خلبان یکی از آن هواپیما‌ها بودم، آن بالا باید معرکه باشد.

ناگهان ساکت شد.

– اوه… آن هواپیما آتش گرفته!

هواپیما در میان شعله‌های آتش به طرف دریا رفت و ناپدید شد. پی‌یر ساکت شد. این فاجعۀ کوتاه، او را منقلب کرده بود.

 دیدی مامان؟ برای این که بر روی شهر نیافتد به طرف دریا رفت. خانم «لوگراند» جواب نداد. تقصیر جنگ بود. پی‌یر به مادرش نگریست.

– آن‌ها در راه انجام وظیفه کشته شدند و هیچ حسرتی هم به دل ندارند.

– نه…

خانم «لوگراند» پسرش را نوازش کرد. بعضی جملات، خیلی دردناک است، با وجود این در زندگی به انسان‌ها کمک می‌کنند. این هم یکی از آن‌ها بود: «آن‌ها در راه انجام وظیفه کشته شدند.»

صدای شلیک توپ‌های ضد هوایی قطع شد. همه‌چیز به پایان رسید. پی‌یر به تختخوابش برگشت. مادرش روی او را پوشاند، او را بوسید و رفت. پی‌یر چند لحظه با چشم باز به فاجعه‌ای که روی داده بود فکر کرد. سپس به خواب رفت، خواب خالی از اندوه یک بچه.

پی‌یر به محض این که بلند شد، با وجود آسمان آبی، وزوز زنبور‌ها زیر درختان زیزفون و لبخند مادرش، با غم و غصه‌هایی که مثل مگس‌های سمج به سروقتش آمدند، روبرو شد. به همین دلیل وقتی که با تردید وارد مدرسه شد و «لویی» را همراه پدرش، آقای شهردار و خانم «سوشه» در کلاس دید، تعجب نکرد. او منتظر چنین صحنه‌ای بود. با این همه، از گوشه حیاط به تماشا ایستاد. «لویی» حالتی لجوجانه و ساکت داشت. به نظر می‌رسید که نمی‌خواهد به سوالاتی که از او می‌شود جواب دهد. پدرش دست روی او بلند کرد ولی خانم «سوشه» مانع شد. شهردار شانه‌هایش را بالا انداخت. عاقبت از اصرار بی‌فایده به تنگ آمدند. «لویی» را بین میز‌ها‌‌ رها کردند و دو مرد در حالی که با صدای بلند حرف می‌زدند خارج شدند. خانم «سوشه» با نگاهی غمگین آن‌ها را دنبال کرد. شهردار و آقای «سینیه» رفتند. دختر جوان به طرف «لویی» برگشت و با او سخن گفت. پی‌یر سخنان‌شان را حدس می‌زد. «لویی» لجوجانه سر تکان می‌داد. عاقبت از کلاس بیرون آمد. پی‌یر منتظر شد تا «لویی» او را ببیند. «لویی» ابتدا مردّد بود. سپس از بین بچه‌ها که او را سوال‌پیچ می‌کردند، به طرف پی‌یر رفت.

«آندره نو» پرسید: چه خبر شده؟ پدرت خیلی عصبانی بود.ّ

پی‌یر بی‌صبرانه منتظر جواب بود.

اوه… دیشب وقتی توپ‌های «دفاع ضدهوایی» شلیک می‌کرد، از خانه بیرون رفتم تا ببینم چه خبر است. پدرم مرا دید. نمی‌دانی چه آشوبی در خانه ما به پا شد!

«کلود» پرسید: و به خاطر همین موضوع شهردار هم آمده بود؟

بله از قرار معلوم، مأمور شهرداری هم مرا دیده بود. آلمانی‌ها این کار را قدغن کرده‌اند و اگر کسی از خانه خارج شود تصور می‌کنند که با متفقین رابطه دارد.

بچه‌ها خندیدند.

 پس فقط همین بود؟ چون من هم دیشب بیرون رفتم…
هر کسی حرفی می‌زد.

– وقتی آن هواپیمای انگلیسی سقوط کرد، دیدی؟

– بله. و پایگاه…

پی‌یر به «لویی» نزدیک شد. دیگر کسی به آن‌ها توجه نمی‌کرد.
– آن‌چه گفتی حقیقت دارد؟

– تقریباً. چه آشوبی شد! مامور شهرداری، «پریش» من و «مارتیه» را وقتی برمی‌گشتیم دیده بود ولی مطمئن نبود که ما هستیم. با وجود این به پدر و مادرمان خبر داده بود و آن‌ها هم دیشب خودشان را به خواب زدند و ما را پاییدند. خوشبختانه موفق شدیم که دینامیت‌ها را فوراً مخفی کنیم.

– چه گفتند؟

– می‌خواستند بدانند که با چه کسی قرار داشتیم.

– از من هم حرف زدند؟

– البته. تو شب پیش از آن به منزل ما آمده بودی ولی ما گفتیم که آن دو مساله هیچ ارتباطی به هم ندارد و ما دو نفر فقط بیرون رفته بودیم تا تفریح کنیم و ادای مبارزان را درآوریم و بعد از گردش در اطرافْ هم، به خانه بازگشته بودیم.

پی‌یر به موضوعی که بیش از همه‌چیز فکرش را مشغول کرده بود بازگشت: پدر و مادرت قصد ندارند مادرم را در جریان بگذارند؟

– نه. فعلاً نه، چون مطمئن نیستند و به دلیل عزادار بودن شما جرأت نمی‌کنند حرفی بزنند.

 مهم نیست. حالا که به همۀ ما مظنون شده‌اند… مرا بگو که دیشب تا نزدیکی خانۀ شما آمدم، برای این که بدانم چه خبر است!…

پس از لحظه‌ای سکوت ادامه داد: خُب… پس همه‌چیز تمام شد؟

– ممکن است که این‌طور باشد. به هر حال اگر ما بخواهیم با تو بیاییم می‌ترسم باعت زحمتت بشویم.

پی‌یر از جا پرید: ولی… من نمی‌توانم این کار را به تنهایی انجام بدهم.

 می‌دانم. به هر حال، اگر اتفاقاً خواستی ادامه بدهی، من همه وسایل را بعد از ظهر برایت می‌آورم.

شاگرد‌ها سر کلاس بودند. زیرچشمی مواظب رفتار خانم «سوشه» بودند که به نظر مشکوک و نگران می‌رسید. بدون شک به آمدن پدر «لویی سینیه» و به شاگردانش، که جنگ زود‌تر از وقت، آن‌ها را پخته کرده بود، می‌اندیشید.‌گاه‌گاه به «لویی» نگاه می‌کرد. ولی آن‌روز صبح، «لویی» سرش را به زیر انداخته بود و تمام مدت به کتاب یا دفتری چشم دوخته بود. گاهی نیز نگاه متفکر معلم روی پی‌یر متوقف می‌شد و او سعی می‌کرد خود را بی‌تفاوت نشان دهد. این نگاه‌های متناوب، پی‌یر را به ستوه می‌آورد. تا کِی می‌توانست در مقابل تیزهوشی محبّت‌آمیز دختر جوان مقاومت کند؟ آیا می‌بایست از اجرای نقشه چشم بپوشد؟

آن‌چه «لویی» گفته بود به‌آرامی در مغزش نفوذ می‌کرد. چرا تنها، به وعدۀ ملاقاتی که نزد خود به آلمانی‌ها داده بود، نرود؟ تنها رفتن چه خطر بیشتری در پی داشت؟ و به فرض این که اتفاق می‌افتاد، آیا مهم‌ترین مسأله، انجام وظیفه نبود؟ بعد، آدم‌های بزرگ می‌توانند دربارۀ او قضاوت کنند. از همه مهم‌تر این که پی‌یر در آن لحظه آرزویی نداشت جز این که مانند یک قهرمان بمیرد، مثل پدرش و شاید هم مثل آقای «پیشون» در راه وطن. تصوّر فداکاری، روحش را نشاط می‌بخشید و بر فراز آن‌چه او را در بر می‌گرفت به پرواز در آورد. درس و کار را فراموش کرد. در رویا غوطه‌ور بود. تصمیمی که گرفته بود او را در آشفتگی مطبوعی فرو می‌برد. یا موفق خواهد شد و یا خواهد مرد.

– پی‌یر…!

پسرک از جا پرید و به واقعیت بازگشت. خانم «سوشه» او را صدا می‌زد. شاید برای بار دوّم. زیرا همۀ کودکان با کنجکاوی او را می‌نگریستند. خانم معلم چند لحظه در سکوت او را نگریست و سپس دوباره سوالش را مطرح کرد. پی‌یر جواب داد. در اعماق وجودش کسی تکرار می‌کرد: «محتاط باش، محتاط باش!»

در زنگ تفریح، چند لحظه با «لویی» تنها ماند.

همه‌چیز را بعد از ظهر برایم بیاور. اگر مادرم را مطلع نکرده باشند، من امشب می‌روم. می‌ترسم بعداً خیلی دیر باشد.

«لویی» ناگهان نگران شد.

به خاطر حرفی که من امروز صبح زدم می‌خواهی این کار را بکنی؟ می‌دانی که من ترجیح می‌دهم با تو بیایم.

می‌دانم ولی دیگر اهمیتی ندارد. به من فکر کنید. همین کافی‌ست. و حتماً موفق خواهم شد.

دوستش هنوز مُردّد بود.

– اگر اتفاقی بیافتد، هرگز خودم را نخواهم بخشید.

– چه اتفاقی ممکن است بیافتد؟ نه. آن‌چه را لازم دارم بیاور، همه‌چیز به خوبی خواهد گذشت.

ظهر پی‌یر از مدرسه برگشت. در را با ترس باز کرد. مادرش فوراً به او لبخند زد. خیال پی‌یر راحت شد و به نوبۀ خود خندید.

– حدس بزن امروز چه شنیده‌ام؟

قلب پی‌یر از حرکت ایستاد.

– نمی‌دانم.

– «گی روسلد» از زندان «پورنف» فرار کرده و به مبارزان «کورز» پیوسته. به خانم «روسلد» خبر داده. چیزی نمی‌گویی؟ خوشحال نشدی؟

– اوه چرا مامان.

آه بلندی را در گلو خفه کرد و خوشحال از این خبر پرسید: و آقای «پیشون»؟ چهرۀ خانم «لوگراند» در هم رفت.

 هیچ اطلاع دقیقی در دست نیست. می‌گویند خیلی مریض است. پسرک تردید کرد و سپس با لکنت پرسید: یعنی ممکن است بمیرد؟

لحن خانم «لوگراند» زباد اطمینان‌بخش نبود. پی‌یر دیگر سوالی نکرد. بقیه افکارش فقط به خودش مربوط می‌شد.

ساعت دو بعد از ظهر آن روز، از مراحل مختلفی تشکیل شده بود که هر کدام اهمیت خاصی داشت. «لویی» از جیب کتش، آن‌چه را قول داده بود، بیرون آورد. بستۀ کوچکی را به طرف پی‌یر دراز کرد. او آن را گرفت و در کیفش جا داد، کیفی که در جالباسی می‌گذاشت و هیچ‌کس به آن دست نمی‌زد، زیرا کیف یک شاگرد بزرگ کلاس بود. پی‌یر آن را بدون تردید در جالباسی گذاشت.

– «مارتیه» گفت که تو خیلی شجاع هستی. او امشب به تو فکر می‌کند.

– از او تشکر کن. ولی من یک دلیل دیگر هم برای اجرای نقشه‌مان دارم. آقای «پیشون» سخت مریض است. یعنی زخمش یا چیز دیگر. می‌فهمی؟ شاید هرگز خوب نشود. بنابراین… این موضوع به اضافهٔ سایر چیز‌ها…

«لویی» جواب نداد. چه فایده‌ای داشت؟ همۀ حرف‌هایشان را زده بودند. او مبارز بدشانسی بود که نمی‌توانست به دوستش کمک کند.

ساعت پنج درس تمام شد. آن روز، خانم «سوشه» طبق معمول مهربان و خوش‌اخلاق بود. هیچ‌وقت پی‌یر تا آن حد متوجه خوبی‌های او نشده بود. با وجود

ناراحتی‌هایی که داشت، مهربانی از حرکات و سخنانش می‌بارید. در هر نگاه و هر نصیحت، انسانیت او تجلّی می‌کرد. به‌علاوه، خانم «سوشه» خیلی زیبا بود. پی‌یر فکر می‌کرد که او می‌تواند شریک خوبی برای زندگی آقای «پیشون» باشد ولی او زمانی از راه رسیده بود که آقای «پیشون» رفته بود. شاید هم هرگز با هم آشنا نمی‌شدند. او خوب توانسته بود کلاس آقای «پیشون» را اداره کند. نه فقط چیزی را عوض نکرده بود، بلکه درخشش موهای طلایی و نیم‌رخ ظریفش را نیز به آن افزوده بود. شاگردهای مدرسۀ «پورت‌آن‌مر» هرگز او را فراموش نخواهند کرد، حتی اگر استادشان بازمی‌گشت و او می‌رفت. و اگر پی‌یر دیگر هرگز به مدرسه نیاید، آیا او را فراموش خواهند کرد؟ گمان نمی‌کرد. او رفقایش را خیلی دوست داشت و آن‌ها نیز او را خیلی دوست داشتند. فردا خانم «سوشه» دربارۀ او چه فکر خواهد کرد؟ پی‌یر او را نگریست. دفتر‌ها را گوشۀ میز گذاشت و کتاب‌هایش را بست. درس تمام شد. یک روز به پایان رسیده بود. نور غروب به فراوانی وارد کلاس می‌شد. میزهای براق و دیوار‌ها می‌درخشیدند. موهای خانم «سوشه» همچون تارهای فلزی قیمتی و خالص شده بود. با این همه پی‌یر بیش از هر چیز به «مارتیه» فکر می‌کرد. از پیام او متأثّر شده بود. متاسف بود که نمی‌تواند او را همراه خود ببرد. از طرفی خوشحال بود که لااقل خطری «مارتیه» را تهدید نخواهد کرد. با انگشت روی کتاب‌هایش ضرب گرفته بود. مردّد بود که چه کتابی را با خود ببرد. سرانجام آن‌چه را که لازم داشت برداشت و می‌خواست با دیگران خارج شود که خانم «سوشه» او را صدا کرد.

– چه شده پی‌یر؟ به نظر گرفته می‌آیی. خسته یا مریض نیستی؟

– نه خانم.

– به چه فکر می‌کردی؟

مقاومت در مقابل صدای دل‌انگیز و نافذ او مشکل بود. با وجود این پی‌یر پایداری کرد.

– به هیچ چیز خانم.

پی‌یر میل نداشت چیزی بگوید. خانم «سوشه» این را فهمید و دیگر اصرار نکرد.

– می‌توانی پیش دوستانت بروی، پی‌یر…

او غمگین به نظر می‌رسید. پسرک می‌خواست به او بگوید که تا چه حد، از این که نمی‌تواند حقیقت را با وی در میان بگذارد، رنج می‌کشد ولی سکوت کرد و بیرون رفت.

– خداحافظ خانم.

بچه‌ها جلوی در مدرسه منتظرش بودند. 

– با تو چه‌کار داشت؟

– هیچ. به نظرش آمده بود که من غمگین هستم.

«کلود» نجوا کرد: شاید فکر کرده که تو عاشق شده‌ای!

و با مهارت خود را کنار کشید تا لگد پی‌یر به او اصابت نکند. «لویی» وفادار نیز منتظر او بود. پی‌یر او را مطمئن کرد که چیز مهمی نبوده و در میدان از هم جدا شدند.

«لویی» گفت: برای تو بهتر است که زیاد با من دیده نشوی.

با وجود این، هنوز نمی‌خواست او را ترک کند. اشک در چشمانش جمع شده بود. 

– خُب… مواظب خودت باش.

و ناگهان افزود: صرف‌نظر نمی‌کنی؟

– نه.

دست هم را محکم فشردند. نگاهی گویا رد و بدل کردند و سپس «لویی» تنها ماند. از ورای پرده اشک‌هایش، هیکل ظریف پی‌یر را که به طرف کلیسا می‌رفت به‌زحمت تشخیص می‌داد.

یک عده دختر از آن طرف میدان بیرون آمدند. پی‌یر بین آن‌ها به دنبال «مارتیه» گشت. او را دید. «مارتیه» نیز او را دیده بود و کوشید طوری قرار بگیرد که بتواند از کنارش بگذرد. وقتی نزدیک شد، حرف نزد. مسلّماً از روی احتیاط، ولی او را نگاه کرد و در نگاهش آن‌قدر ایمان، دوستی و ستایش بود که پی‌یر خود را قوی‌تر حس کرد. به او لبخند زد. لبخند ناپیدایی که فقط «مارتیه» می‌توانست آن را ببیند و به آن جواب بدهد.

دختر‌ها رد شدند. پی‌یر به راهش ادامه داد. در آنِ واحد، افکاری دلیرانه و نوعی تأثُر روحش را در بر گرفته بود. مثل همیشه در آخرین لحظه متوجه «دودولف» شد. او، در کنار درختان زیزفون و در آفتاب خود را گرم می‌کرد. زنبور‌ها در اطراف او وزوز می‌کردند و عطر دلپذیری در فضا پیچیده بود. «دودولف» در هاله‌ای از نور به رویا فرو رفته بود. پی‌یر می‌خواست دور شود که «دودولف» او را دید، لبخند زد و با خوشحالی دستش را به سوی او دراز کرد. همچنان‌که او را به جانب خود می‌خواند با کلمات تند و جویده‌ای گفت: به‌زودی همه چیز تمام خواهد شد، تو و من راحت می‌شویم.

پی‌یرخندهٔ تلخی کرد. دیدن «دودولف» همیشه او را متأثِر می‌کرد.

تو خوب هستی، ولی من بزرگ هستم. به زودی ما خوشبخت می‌شویم. پی‌یر سرش را تکان داد. دلش به حال او می‌سوخت. بدون شک رفتار خشن آلمانی‌ها فکر او را به‌کُلی مختل کرده بود. با وجود این یک روز «دودولف» آن‌ها را نجات داده بود. چه کسی می‌توانست بفهمد که در مغز این موجود ابله چه می‌گذرد؟ بالاخره از او جدا شد. «دودولف» با نگاه و لبخندی غمناک او را دنبال کرد. پی‌یر، کیف بر پشت،‌‌ همان کیفی که پر از مواد لازم برای انفجار راه آهن بود، با قدم‌های محکم به راه افتاد و به طرزی بی‌تفاوت از جلوی آلمانی‌ها گذشت.

ساعت شش، پی‌یر تنها بود. مادرش در خارج از منزل کار می‌کرد. بعد از این که بسته را در اتاقش مخفی کرد، مثل همیشه به درس‌هایش پرداخت و سپس کتاب‌ها را لبخندزنان به کناری انداخت. نمی‌توانست مُجسّم کند که فردا آن‌ها را دوباره به دست خواهد گرفت. «فردا»، کلمۀ اسرارآمیز که دوردست و دست‌نیافتنی شده بود. بین آن لحظه و فردا، یک شب وجود داشت، شاید آخرین شب زندگی او، ولی پی‌یر این را باور نمی‌کرد. بیشتر به نظرش می‌رسید که واقعهٔ فوق‌العاده‌ای، او را برای همیشه از گذشته‌اش جدا خواهد کرد و بعد همه‌چیز آن‌قدر متفاوت خواهد بود که حتی نمی‌توانست حس کند چگونه خود را در زندگی جدیدش باز خواهد شناخت. از آنجا که حوصله‌اش سر رفته بود، تصمیم گرفت بیرون برود، به طرف «لاساپی نیر» و اوضاع را ببیند.

هوا گرم بود. خورشید ماه ژوئن گردبادی از غبار روی جاده سفید به پا کرده بود. پروانه‌های کوچک رنگارنگ در کنار گودال پرواز می‌کردند. دریای باشکوه، تا چشم کار می‌کرد، موج می‌زد. پی‌یر هوس کرد خود را به اختیار این امواج بسپارد. مثل همیشه، هر وقت که در تابستان از خانه بیرون می‌رفت، لباس شنا به تن داشت. از سراشیبی به سرعت پایین رفت. فوراً لخت شد و در آب پرید. آهسته شنا کرد تا جایی که دیگر پایش به کف دریا نمی‌رسید. آن وقت متوقف شد و خودش را در اختیار امواج بازیگر گذاشت. در آب فرو می‌رفت، بالا می‌آمد، دست و پا می‌زد، نفسش می‌گرفت و از لذت می‌غرّید. دور‌تر می‌رفت و دوباره آغاز می‌کرد. سرانجام از این دریای ولرم، که گاهی جریانی سرد از آن عبور می‌کرد، خسته شد و آهسته به طرف آن نقطۀ ساحل، که لباس‌هایش به شکل تودهٔ کوچکی روی آن قرار داشت، بازگشت. روی سنگ‌ریز‌ه‌ها دراز کشید. باد گرم او را نوازش می‌کرد. ماسه پشتش را می‌سوزاند و حشرات دریا پیرامونش می‌گشتند. پی‌یر خواب‌آلود بود. همه چیز به چشمش دلپذیر می‌آمد. وقتی خشک شد، لباس پوشید و آرام و خوشبخت در سربالایی به راه افتاد. تازه به جادّه رسیده بود که صدای آشنای موتورسیکلتِ دوست آلمانی‌اش را شنید. تعجب نکرد. شاید ناخودآگاه برای دیدن او به آنجا رفته بود. سرباز توقف کرد و لبخند زد.

پی‌یر به لبخند او پاسخ گفت.

مرد دستش را به سوی پی‌یر دراز کرد. دست یکدیگر را فشردند. به نظر می‌رسید که عاقبت، دوستی، این دو موجود را به هم نزدیک کرده است. به هم نگاه کردند. یکی صمیمی و دیگری شرمگین بود، ولی صادقانه لبخند می‌زد.

آب‌تنی کرده‌ای؟ موهای پسرک هنوز خیس بود.

– بله.

– خوب بود؟

– بله.

پی‌یر خیلی عادی جواب می‌داد. سرباز آلمانی گفت: خوشحال به نظر می‌رسی. و اضافه کرد: هوا امروز خیلی خوب است. روز قشنگی‌ست.

– دریا هم زیباست.

برای پی‌یر، مثل این بود که رازی را فاش کرده باشد.

– تو دریا را دوست داری؟ من هم همین‌طور. دریا زیباست، مثل موسیقی، و جاودان است، مثل دنیا. قبل از ما بوده و بعد از ما خواهد بود. دوست وفاداری‌ست. همه چیز را می‌داند و همه چیز را می‌فهمد و زمانی که انسان او را دوست دارد، فقط می‌تواند او را دوست داشته باشد.

پی‌یر به پدرش می‌اندیشید. شاید برای این که از دریا دور بود و جایی دور از دریا مرده بود.

پسرک زمزمه کرد: بله، من دریا را دوست دارم.

مرد آلمانی به آهستگی گفت: «مرد آزاد! تو همیشه دریا را دوست خواهی داشت.» این را یکی از شاعران بزرگ شما گفته. دریا را همیشه دوست داشته باش، مثل همۀ چیزهایی که خوب و بزرگ هستند، پسرم.

سرباز می‌خواست برود که پی‌یر مانع او شد و به‌سرعت گفت: من هیچ‌وقت از شما تشکر نکرده‌ام.

آلمانی نگاه کرد، فهمید و خندید.

– چرا، همیشه بر خلاف میلت آن را به من فهمانده‌ای.

– من از شما متشکرم و از این که شما را شناختم خوشحالم. اگر شما فرانسوی بودید، از این که دوست شما باشم خیلی خوشوقت می‌شدم.
آلمانی خیلی جدّی گفت: من از این که دوست تو هستم خیلی خوشوقتم…

– بله…

پی‌یر که با صدای ظریف و شتاب‌زده‌ای صحبت می‌کرد ادامه داد: ولی فرق می‌کند.

– چرا؟

سرباز با مهربانی پی‌یر را می‌نگریست.

– مردان فرانسه و همۀ کشورهای جهان می‌توانند در خارج از جنگ و حتی در زمان جنگ دوست هم باشند البته اگر احساسات مشترکی داشته باشند.

 این‌طور فکر می‌کنید؟ 

– مطمئنم.

آلمانی لبخند غمگینی زد.

 بعد‌ها، شاید تو هم همین‌طور فکر کنی.
ولی پی‌یر دیگر گوش نمی‌کرد، فقط فکر می‌کرد.

– من به خاطر همه چیز از شما تشکر می‌کنم. همه چیز، می‌شنوید؟

سرباز دستش را روی شانهٔ او گذاشت و در حالی که موهای او را نوازش می‌کرد گفت: من هم همین‌طور. از تو به خاطر دوستی‌ات تشکر می‌کنم و به خاطر سخنانت. به امید دیدار و فراموش نکن که همیشه دریا را دوست داشته باشی. او بزرگ است و هرگز به آن‌هایی که دوستش دارند خیانت نمی‌کند.

موتور غُرّید و به راه افتاد.

– خداحافظ…

– خداحافظ.

پسرک هنوز در کنار جادّه ایستاده بود. ابر غبارآلود دور شد. پی‌یر او را با نگاه دنبال کرد و زمزمه کرد: به امید دیدار!

پی‌یر متفکرانه به راه افتاد. «مردان همه کشور‌ها می‌توانند دوست هم باشند، البته اگر احساسات مشترکی داشته باشند.» این افکار را از سرش بیرون راند و شروع کرد به دویدن: گمانم که دیر شده باشد، مادرم چه خواهد گفت؟

۶

پی‌یر کیف پارچه‌ای را به دوش انداخت. لوازمی که در آن گذاشته بود آن را سنگین می‌کرد. نگاهی به اطرافش انداخت تا ببیند آیا چیزی را فراموش کرده یا نه؟ چراغ خوابش را خاموش کرد و در تاریکی به پنجره نزدیک شد. دستش را روی دستگیره گذاشت و لحظه‌ای طولانی، بی‌حرکت گوش فراداد تا اگر صدایی از اتاق مادرش بیاید، بشنود ولی از ترسِ غافلگیر شدن، هیجانِ لحظۀ حرکت، او را به زمین میخ‌کوب کرده بود.

دلش گرفته بود. انگشتانش روی دستگیره خشک شده بود. در قلب این وطن‌پرست کوچک، قطره اشک سوزانی به خاطر مادرش جاری بود. او نمی‌توانست برای آخرین بار از مادرش خداحافظی کند. سعی می‌کرد این سوزش را حس نکند وگرنه همه شجاعتش را از دست می‌داد. می‌دانست که باید در آن شب، همه چیز را در راه وطن فدا کند. با شهامت سرش را تکان داد، پشتش را صاف کرد و در دل از مادرش خدا حافظی کرد. با احتیاط دریچه را گشود و خارج شد. ریه‌هایش را از عطر علف‌ها و برگ‌ها، که در فضا پراکنده بود پر کرد. دریچه را بست و گوش‌به‌زنگ و محتاط در جادّه به راه افتاد. اشباح شب، شگفت و تهدیدآمیز بودند. جاده را زود‌‌ رها کرد و از کنار پرچین مزرعه‌ای به راهش ادامه داد. از بین تاک‌ها گذشت و به مَرغزاری رسید. از پشت گندم‌های بلند مزارع رد شد. همهمهٔ یکنواخت دریا به گوش می‌رسید. ستارگان در آسمانِ بی‌ماه می‌درخشیدند. به نظرش می‌رسید که در جادّۀ درخشانِ «سن ژاک» قدم برمی‌دارد. به مسافرخانه رسید. در محل تقاطعِ جاده‌هایی که به «بل گیون» و «پورت‌آن‌مر» می‌رفت به طرف «لاساپی نیر» پیچید. تقریبا یک کیلومتر راه رفته بود ولی سخت‌ترین قسمت راه هنوز باقی بود. باید از جاده که هیچ پناهی نداشت عبور می‌کرد تا به توده شن‌هایی که در مسیر راه آهن بود برسد. در سمت راست عمارت «لاساپی نیر» با پنجره‌های خاموشش، هنوز کاملاً به خواب نرفته بود. نگهبانان جلوی در آن کشیک می‌دادند. برای این که با آنان برخورد نکند، راهی دور را طی کرده بود. در جاده «بل گیون» هیچ رفت و آمدی نبود. قبل از این که عبور کند به تاریکی خیره شد. بانگ امواج تیره دریا سکوت را می‌شکست. باد زیر پل سنگین و زنگاری کانال می‌پیچید و صدای خشکی از دریچه‌های بسته آن به گوش می‌رسید.

پی‌یر با اطمینان شروع به دویدن کرد. به کانال رسید. از کنار نرده‌های پل گذشت و عاقبت به توده‌های شن و بوته‌های گز رسید. هیچ‌کس او را ندیده بود. او سایۀ کوچکی بود که میان سایه‌های مجهول اشیاء می‌لغزید، می‌خزید و گم می‌شد. بالاخره به خط آهن رسید و خود را روی زمین انداخت. قلبش از شادی و غرور، و هم از ترس می‌تپید. همه چیز پیرامون او ساکت و منجمد بود. پی‌یر رفته‌رفته آرامش خود را باز یافت و سپس، همچنان‌که روی زمین می‌خزید در امتداد خط آهن پیش رفت و با دست به آزمایش خاک پرداخت. بعد متوقف شد. محل مناسبی پیدا کرده بود. قبل از این که کارش را شروع کند، از روی احتیاط به پشت سرش نگاه کرد. مسافرخانه که در حدود صد متری با او فاصله داشت، به هنگام فرار، اولین پناهگاهش قبل از رسیدن به مزارع بود. حال که به قسمت اصلی کار رسیده بود، حس می‌کرد که همه کار آسان است. می‌دانست که چگونه باید زمین را حفر کند، دینامیت‌ها را بگذارد. شب آن‌قدر آرام بود که به نظرش می‌رسید هیچ خطری وجود ندارد. حتی از این که تنهاست خوشحال بود. فرار خیلی آسان‌تر بود. وحشتی که در ابتدا به او دست داده بود به نظرش مسخره می‌آمد.

کیفش را با احتیاط خالی کرد. میله را به دست گرفت و آهسته شروع کرد به گود کردن زمین. ته آن می‌بایست به اندازۀ کافی وسیع باشد تا بتواند دینامیت‌ها را جای بدهد.‌گاه‌گاه دست از کار می‌کشید و گوش فرامی‌داد. سکوت کامل بود. تنها یک بار دو سرباز که از «بل گیون» می‌آمدند گپ‌زنان از جاده گذشتند، ولی هوا آن‌قدر آرام بود و آن‌ها به قدری بی‌احتیاط، که پی‌یر از خیلی دور صدایشان را شنید. پشت گز‌ها، روی زمین خوابید و منتظر شد تا رد شوند. سرباز‌ها به طرف «لاساپی نیر» می‌رفتند. پی‌یر نترسیده بود. دوباره میله‌اش را برداشت و به کار پرداخت. کمی دور‌تر، دریا امواج کف آلودش را به ساحل می‌زد. آسمان پرستاره و درخشان، زمین را در برگرفته بود. وقتی همه‌چیز آماده شد، ساعت در حدود یک بعد از نیمه‌شب بود. اعضاء بدنش درد گرفته بود. بوی سنگ چخماق و چوب به مشامش می‌خورد و رطوبت شن‌ها را حس می‌کرد. زبانش را روی لب‌های خشکش کشید. با دستِ خاک‌آلودش دسته‌ای از مو‌هایش را که به پیشانیش چسبیده بود، بالا زد. نیم‌خیز شد و به اطراف نگریست. همه چیز آرام بود. مسافرخانه کاملاً به خواب رفته بود. از تودۀ نامشخص عمارت «لاساپی نیر» که در سایه‌ها گم شده بود، چیزی دیده نمی‌شد.

پی‌یر دینامیت‌ها را برداشت و فتیله را آهسته باز کرد. دوباره دراز کشید و همه را در ته گودال قرار داد و با سنگ آن‌ها را محکم کرد. فتیله را از راهروی باریک گذراند و دهلیز را پوشاند. فقط سر فتیله بیرون مانده بود. وقتی از جا برخاست در چشم‌هایش برقی از رضایت می‌درخشید. در عین حال مردّد بود. نه این که بترسد، بلکه این کار به نظرش آن‌قدر عظیم و شگرف می‌آمد که جرأت اجرای آن را نداشت. یک چوب کبریت از قوطی خارج کرد. مدتی آن را لای انگشتانش چرخاند. بعد نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن شود که کسی نمی‌آید. راهی را که باید تا مسافرخانه می‌دوید ارزیابی کرد. با توجه به خطری که در پیش داشت، اطمینان خود را از دست داد ولی سرانجام، مصمّم روی فتیله خم شد. فقط سر آن از زیر سنگ‌ها بیرون بود. با دست‌ها، بدن و کیف چرمی آن را پوشاند. چوب کبریت را به قوطی نزدیک کرد، چمباتمه زد تا بهتر بتواند شعله را مخفی کند و سپس فتیله را روشن کرد. فتیله به هم پیچید و ناپدید شد. پس از چند لحظه وحشت، پی‌یر از جا برخاست. حس کرد که شعله با سرعت مرگ‌آوری پیش می‌رود. فراموش کرد کیفش را بردارد. از میان توده‌های گز و توده‌های شن به سرعتِ هرچه تمام‌تر، بدون این که دیده شود، دور شد.

به شاخه‌هایی که پیشانیش را می‌خراشید یا سنگ‌هایی که وقتی چهار دست و پا راه می‌رفت، دست‌هایش را می‌درید، توجهی نمی‌کرد. بدون این که نگاه کند از پل کانال عبور کرد و بالاخره به مسافرخانه رسید. نفس‌زنان، در حالی که پا‌هایش هنوز می‌لرزید، پشت آن بر زمین نشست. چیزی نگذشت که انفجار عظیمی یک قسمت از راه آهن را به کلی از هم پاشید. خاک و سنگ به اطراف پراکنده شد. پی‌یر بیش از آن‌چه که می‌دید، حدس می‌زد.

در‌‌ همان لحظه، صدای فریاد و دستور از طرف «لاساپی نیر» به گوش رسید. سربازهای مسلح روی جادّه سرازیر شدند و نورافکنی که پی‌یر از وجودش بی‌اطلاع بود، ناگهان روشن شد و آهسته شروع به چرخیدن به دور خود کرد. همه چیز در نور دیده می‌شد.

پی‌یر وحشت زده ایستاد و سپس مانند یک خرگوش هراسان به طرف مزرعه‌ها دوید. خارج از حیطۀ نور تا گندم‌ها دوید و آنجا خود را به زمین انداخت. تیر‌ها از همه طرف زوزه می‌کشیدند. آلمانی‌ها از شدت غضب، بی‌هدف به همه‌طرف شلیک می‌کردند. پی‌یر میان گندم‌ها که خم می‌شدند جلو می‌رفت. تیر‌ها از بیخ گوشش رد می‌شدند. ناگهان تکانی خورد. حس کرد که یک مشت خیلی محکم، به پهلویش خورده است. بی‌اراده دستش را روی پیراهنش کشید. مایع گرمی را زیر انگشتانش حس کرد. از این که آنجا، وسط مزرعه‌ها بمیرد، ترس عظیمی او را گرفت. به داستان شکارچی‌هایی فکر می‌کرد که گاه، حیوان شکار شده را چند روز بعد پیدا می‌کردند. از این وحشت، نیرویی تازه گرفت، برخاست و تِلوتِلوخوران و متزلزل به پیش رفت.

گاهی از درد متوقف می‌شد، ولی حواسش را از دست نداده بود. سعی کرد به هر قیمتی شده به خانه برسد و مادرش را که هدف نهایی این راه‌پیمایی ناامیدانه بود، ببیند. کودک قهرمان، به پسربچه کوچکی تبدیل شده بود که در آرزوی بوسه‌ها، لبخند‌ها، مهربانی‌ها و دلداری مادرش، می‌سوخت. آلمانی‌ها از دور می‌دویدند. وقتی آن‌ها را روی جاده، در چند متری خویش احساس کرد، خود را به زمین انداخت و نیمه‌هوشیار و نیمه‌حال زمزمه کرد: مامان، مرا ببخش! خیلی دلم می‌خواست که مثل مرد‌ها مبارزه کنم.

ناله‌ای کرد، بلند شد و به راهش ادامه داد. آن‌طرف یک قطعه زمین، که هنوز ساقه‌های گندم در آن باقی بود، شیروانی خانه کوچک‌شان را در تاریکی تشخیص داد. بدون احتیاط و با نیرویی تازه می‌خواست به سوی خانه بدود که ناگهان شبحی از تاریکی بیرون آمد. قبل از این که فریادی از وحشت برآورد، نجوایی شنید: من هستم، «مارتیه»!… نباید به خانه برگردی. آلمانی‌ها سر چهارراه هستند و همه راه‌ها را مسدود کرده‌اند.

پی‌یر با وجود تب و درد، او را شناخت. فقط گفت: اگر بدانی…

او را نگاه کرد. از دیدنش زیاد متعجب نبود. لبخند رقّت‌بار و پر از مهربانی به دوستی که از تاریکی بیرون آمده بود زد و از حال رفت. «مارتیه» خود را به زمین انداخت و سر او را بلند کرد.

پی‌یر ناله‌ای کرد: آلمانی‌ها مرا زخمی کرده‌اند. اگر بدانی چقدر درد می‌کشم. می‌خواهم به خانه بروم. می‌خواهم مادرم را ببینم.

 «مارتیه» مبهوت مانده بود ولی به پی‌یر کمک کرد تا برخیزد.

– بیا باید برویم. نمی‌توانیم اینجا بمانیم. «لویی» پشت منزل «برتراند» منتظر ماست. سعی می‌کنیم تو را به خانه خودمان ببریم.

پی‌یر سرانجام روی پا ایستاد، ولی سرش را لجوجانه تکان می‌داد.

نه. من می‌خواهم مادرم را ببینم. من به او نگفته بودم که بیرون می‌روم و اگر بداند که زخمی شده‌ام…

بله پی‌یر. من بعدا به او خبر می‌دهم. اما تو نمی‌توانی اینجا بمانی. اگر تو را ببینند بی‌رحمانه به طرفت شلیک می‌کنند.

«مارتیه» به خودش فکر نمی‌کرد. پی‌یر ناراضی بود، ولی قبول کرد. خود را به شانۀ او آویخت. «مارتیه» سعی کرد که به بهترین وجهی به او کمک کند.

از جادّه صدای فریاد و دستور به گوش می‌رسید. آلمانی‌ها از وجود این اشباح که در ظلمتِ مزرعه‌هایی که خوب می‌شناختند، مخفی شده بودند، اطلاعی نداشتند. «مارتیه» دوستش را از میان خرمن‌های علوفهٔ تازه رد کرد و او را پشت آخرین خرمن‌‌ رها کرد و به سراغ «لویی» که به طرف او می‌آمد رفت.

– آن‌ها همه‌جا هستند. نمی‌شود وارد دهکده شد.

«مارتیه» او را در جریان گذاشت. «لویی» بد‌ترین چیز‌ها را با وحشت مجسّم کرد: یعنی… خواهد مرد؟

نه، فکر نمی‌کنم. ولی خیلی درد دارد. باید محل مطمئنی پیدا کنیم که بتواند دراز بکشد.

«لویی» در ذهنش به جستجو پرداخت.

– من غیر از پارک، محلی به فکرم نمی‌رسد. در پناهگاه خودمان.

– ولی چطور تا آنجا برویم؟

– از طرف کوچهٔ دفتر و باغچه «ژاک تورن؟»

– در باغچه باز است؟

– بله.

به سوی پی‌یر برگشتند. او با چشمان باز آن‌ها را می‌نگریست. «لویی» آشفته سوی او دوید.

– پست‌فطرت‌ها! تو را زخمی کردند… تو را دیده بودند؟

– نه. به همه‌طرف شلیک می‌کردند.

– ولی موفق شدی. رفیق عزیز، ما صدای انفجار را شنیدیم.

پی‌یر لبخند غمگینی زد.

«لویی» مُنقلِب سرش را برگرداند و با صدای گرفته‌ای پرسید: حالا بهتری؟

 بله، کمی. یک طرف بدنم بی‌حس شده. هیچ دردی ندارم. پدر و مادرت چه خواهند گفت؟

«لویی» این سوال را پیش بینی نکرده بود. با ناراحتی گفت: آلمانی‌ها همه‌جا هستند، مجبوریم تو را به پارک ببریم.

– به پارک؟

– بله تنها جایی ست که می‌توانیم تا فردا آسوده باشیم. بعداً می‌توانیم تو را به خانه برگردانیم.

پی‌یر چشمانش را بست. قادر نبود تصمیم بگیرد. حال که نمی‌توانست به خانه برگردد، برایش فرقی نمی‌کرد. از طرفی، دوستانش نیز در‌‌ همان وضع بودند. اکنون که کمی استراحت کرده و آرام‌تر شده بود، می‌خواست بپرسد که چطور به سراغش آمده بودند ولی «لویی» که خود را مسئول دوستش می‌دانست مصمّم بود که هر چه زود‌تر او را به پناهگاه برساند.

– می‌توانی کمی راه بیایی؟

– سعی می‌کنم.

به کمک آن دو، پی‌یر به پا خاست. 

– چطوری پی‌یر؟

– خوبم. غیر از یک جور سوزش، هیچ درد دیگری حس نمی‌کنم. نباید زیاد خطرناک باشد.

با وجود این، تِلوتِلو می‌خورد. وقتی «لویی» خواست او را نگه دارد، دستش به پیراهن خشک شده از خون پی‌یر خورد. مرتعش شد، ولی به سوال «مارتیه» که متوجه پس کشیدن او شده بود جواب نداد. فقط غُرغُر کرد.

– نباید وقت را تلف کرد.

پی‌یر پرسید: از طرف کوچه دفتر می‌رویم؟ 

– بله، آلمانی‌ها آنجا نیستند.

در حقیقت هم آلمانی‌ها آنجا نبودند. بچه‌ها در ظلمتِ کوچۀ باریک ناپدید شدند. سپس از باغچه خانوادۀ «تورن» عبور کردند. «لویی» پشت سرشان در چوبی را بست. برای رسیدن به پارک می‌بایست از جادّه عبور کنند.

«لویی» نجوا کرد: می‌توانیم برویم.

به‌سرعت عبور کردند و پشت درختان مخفی شدند.

«مارتیه» مضطرب پرسید: نمی‌توانیم از جاده اصلی پارک برویم؟

– نه. از کنار پارک تا برج می‌رویم. تو می‌توانی از دیوار بالا بروی پی‌یر؟

– اگر کمکم کنید، بله. از این گذشته، راه دیگری وجود ندارد، مگر این که از آلمانی‌ها اجازه بگیریم و از راه قصر وارد شویم!

هر سه آهسته خندیدند. پی‌یر لنگ‌لنگان، و در حالی که «لویی» و «مارتیه» زیر بازو‌هایش را گرفته بودند، به برج رسید. پای برج، «لویی» از آن‌ها جدا شد و به کمک دست و پا از ناهمواری‌های دیوار و پیچک‌ها بالا رفت. وقتی بالای دیوار رسید دستش را به سوی پی‌یر دراز کرد. «مارتیه» از پایین او را کمک کرد. پی‌یر با دست آزادش خود را بالا کشید و عاقبت، خسته و بی‌حال، آن طرف دیوار افتاد. «مارتیه» به آن‌ها پیوست. وقتی حال پی‌یر جا آمد، چند قدمی در خیابان اصلی پارک پایین رفتند و سپس داخل پناهگاهی شدند که خوب می‌شناختند. این گودال عمیق در میان شاخ و برگ‌ها کاملاً ناپیدا بود.

«لویی» زمزمه کرد: لااقل اینجا خیال‌مان راحت است.

آن‌ها به پی‌یر کمک کردند تا روی زمین پوشیده از برگ و علف دراز بکشد. «لویی» پرسید: خوبی؟

– بله، متشکرم…

پی‌یر چند لحظه ساکت ماند. دیگران نیز در کنار او نشستند. مخفیگاه مطمئنی بود. صداهای خارج، از ورای لرزشِ برگ‌ها، خفیف‌تر به گوش می‌رسید. هیچ‌کس از بیرون نمی‌توانست وجود آن‌ها را حدس بزند. پی‌یر، با وجود خستگی زیادی که خطوط چهره‌اش را عمیق‌تر می‌کرد، گفت: متشکرم، به خاطر همه چیز متشکرم، ولی چطور شد که شما به کمک من آمدید؟

 «مارتیه» به من گفت خجالت می‌کشد که گذاشته‌ایم تو تنها بروی. تو در معرض خطر بزرگی بودی و ما نیز می‌بایست در این خطر با تو سهیم باشیم. این بود که شانس آوردیم و توانستیم از خانه فرار کنیم. این‌طور نیست «مارتیه»؟

– بله، ولی تو هم کاملاً موافق بودی.

– مسلّم است. یک کمی.

پی‌یر لبخند زد.

– متشکرم… ولی پدر و مادرتان چه می‌گویند؟

چهره‌اش در هم رفت. در مورد خودش هم همین مساله وجود داشت.

فردا برایشان تعریف می‌کنیم. حالا دیگر نمی‌توانند به ما حرفی بزنند. پی‌یر به مادرش فکر می‌کرد. «این صدا‌ها حتماً او را بیدار کرده است، حالا چه فکر می‌کند؟ باید از ترس دیوانه شده باشد. مامان مرا می‌بخشی؟»

بی‌صدا اشک‌هایش جاری شد. «مارتیه» متوجه شد و نگران پرسید: درد می‌کشی؟

– نه، نه.

پی‌یر سرش را برگرداند. «لویی» سعی کرد با اشاره به خواهرش بفهماند.

پیرامون آن‌ها، عطر پیچک‌ها با بوی برگ‌های کپک زده در آمیخته بود، ولی آن‌ها توجهی نمی‌کردند.

– لااقل اینجا هیچ خطری ندارد.

در واقع این‌طور به نظر می‌رسید که در آن گوشۀ دور، انسان، جنگ و مردم را فراموش می‌کند. همه‌چیز آن‌قدر دور به نظر می‌رسید که بچه‌ها با وجود آرامش نسبی، خود را گم شده حس می‌کردند. بعد از چند لحظه، «لویی» نتوانست مقاومت کند.

– من می‌روم ببینم چه خبر است.

 «مارتیه» او را نصیحت کرد: بهتر است همین جا بمانی.

– دور نمی‌روم.

پی‌یر زمزمه کرد: مواظب باش.

«لویی» از گودال بیرون رفت. شاخه‌ها پشت سرش بسته شدند.

«مارتیه» و پی‌یر مدتی ساکت بودند، بعد پی‌یر گفت: تو دختر شجاعی هستی «مارتیه». من هرگز آن‌چه را که تو امشب برایم کردی فراموش نخواهم کرد.

«مارتیه» بر خلاف میلش خندید و گفت: اوه، خیال می‌کنی… من خودم اصرار کردم که با شما بیایم.

و سپس با ناراحتی پرسید: چرا چند دقیقه پیش گریه می‌کردی؟ درد می‌کشیدی؟… یا این که به مادرت فکر می‌کردی؟

پی‌یر سرخ شد و جوابی نداد.

او دوباره گفت: گوش کن، اگر تو نتوانی راه بروی من فردا صبح می‌روم و او را خبر می‌کنم و همه چیز را برایش تعریف می‌کنم. مطمئنم که می‌فهمد.

پی‌یر جرأت انکار نداشت.

 هر طور که می‌خواهی، ولی فکر می‌کنم بتوانم به تنهایی به خانه برگردم.

 ولی آلمانی‌ها می‌بینند که مجروح هستی… باید لباس‌هایت را عوض کنی.

پی‌یر نگاهی به پیراهنش انداخت. در تاریکی، لکۀ بزرگ و سیاهی روی آن به چشم می‌خورد.

 ولی آن‌چه به تو گفتم حقیقت دارد…
شاخه‌ها تکان خوردند و «لویی» ظاهر شد. 

– خُب بچه‌ها، چطورید؟

«مارتیه» به او اشاره کرد که ساکت شود. پی‌یر چشمانش را بسته بود و جمله‌های بی سر و تهی می‌گفت که برای آن‌ها نامفهوم بود.

 من دریا را دوست دارم. دریا چیز باشکوهی‌ست. او هرگز خیانت نمی‌کند…

«لویی» متحیّر مانده بود. «مارتیه» آهسته چیزی در گوشش گفت. «لویی» مردّد بود ولی دخترک اصرار می‌کرد: چرا، ما باید به مادرش خبر بدهیم تا خیالش راحت شود. به خانم «سوشه» هم باید بگوییم. اگر می‌توانستیم او را به مدرسه ببریم خیلی بهتر بود. در تب می‌سوزد، حالش لحظه به لحظه بد‌تر می‌شود.

– ولی چطور او را ببریم؟ ما را می‌بینند.

– باید کاری کرد.

– مگر این که هر دو برویم. مطمئن‌تر است. تو سعی کن خانم «سوشه» را خبر کنی تا بیاید و من مادرش را، ولی خودمان را به خطر می‌اندازیم. 

– و او؟ آیا او خودش را به خطر نیانداخت؟

«مارتیه» مردّد بود که او را تنها بگذارد. بالاخره گفت: شاید حق داشته باشی. در واقع اینجا خطری متوجه او نیست.

پی‌یر را صدا زد: پی‌یر، می‌شنوی؟

او با صدایی که گویی از دور می‌آمد، گفت: بله.

«مارتیه» ادامه داد: ما می‌رویم پیِ کسی که از تو مواظبت کند. 

– کی؟

– خانم «سوشه».

– چرا؟

– او می‌تواند از تو پرستاری کند.

– ولی نمی‌تواند بیاید.

– برایش توضیح می‌دهم.

– هر طور دل‌تان می‌خواهد.

«مارتیه» با تأسّف او را‌‌ رها کرد. پی‌یر چشمانش را بست. شاخه‌ها دوباره باز و بسته شدند. او تنها بود و هذیان می‌گفت: آزادی، آزادی عزیز. فرانسه… مامان، مرا ببخش.

دقایق می‌گذشتند و نسیم خنک سحر وارد پناهگاه می‌شد. پی‌یر تکانی خورد و نالید.

ناگهان در اعماق خوابش، صدای انفجاری را شنید. دوباره و سه‌باره لرزید. مثل این بود که راه آهن دوباره منفجر می‌شد. صدای فریاد و نعره که از طرف پارک به گوش می‌رسید او را از کرختی بیرون آورد. نشست و نگاه کرد. مبهوت به شعله‌ای که از برگ‌ها بالا می‌رفت نگریست. آتشی عظیم در طلوع خاکستری شعله‌ور بود. پی‌یر برخاست. مانند این که در کابوس راه برود، به سختی از دیوارهای گودال بالا رفت. خود را از لای شاخه‌ها که مانع او بودند بیرون کشید و متزلزل به طرف قصر، که در آتش می‌سوخت به راه افتاد. در روشناییِ شعله‌های آتش، اشباحی را دید که به هر سو می‌گریختند. جلو‌تر رفت. زیر صنوبر‌ها مردی راه می‌رفت. پی‌یر متوقف نشد. او «دودولف» را شناخته بود ولی برایش بی‌اهمیت بود. هر چند ذهنش را کمی روشن کرد. بدون شک او قصر را منفجر کرده بود، ولی چگونه؟ دیگر فکر نکرد. در وسط چمن‌ها ایستاد. غریزۀ حیوانات و دیوانگان او را به آنجا آورده بود. جستجو کرد و دید در گوشه‌ای روشن، مردی روی زمین افتاده است. پی‌یر فوراً او را شناخت. دوست آلمانی‌اش بود. با قدم‌های لرزان جلو رفت. هنگامی که نزدیک او رسید، زانو زد. به نظر می‌آمد که سرباز خوابیده است. قطعه عکسی در دست داشت، عکس فرزندانش. پی‌یر مدت درازی او را تماشا کرد. اشک‌ها بی‌صدا روی گونه‌هایش می‌غلتید و روی شانهٔ مرد می‌افتاد.

زمزمه کرد: دوست من…

سپس سرش سنگین شد و مثل گیاهی که درو کنند، لغزید و بی‌هوش در کنار مرد آلمانی از حال رفت.

به این جنگِ بچه‌ها و دیوانگان، صدای توپ‌ها و بمب‌های متفقین که برای نجات سرزمینش آمده بودند، پاسخ گفت ولی او این صدا‌ها را نشنید و فریاد زخمی‌شدگانی که قربانیِ کینۀ بی‌گناهی شده بودند، به گوشش نرسید.

در آرامشِ بی‌هوشی، خواب می‌دید. یک ساعت بعد، مادرش و خانم «سوشه» به راهنمایی «لویی» و «مارتیه» و به کمک احساسات‌شان او را در آنجا یافتند.

۷

پی‌یر آرام آرام سلامتیش را باز یافت. مادرش از او پرستاری می‌کرد. آقای «پیشون» که پس از دوران سخت زندان، کم‌کم قوۀ از دست رفته‌اش را باز می‌یافت و خانم «سوشه» که هنوز کلاس «پورت‌آن‌مر» را در انتظار بهبودی کامل آقای «پیشون» اداره می‌کرد، به او دلگرمی می‌دادند. دوستانش همگی مراقب حال او بودند. جراحت پی‌یر و تزلزل روحی‌ای که از انفجار قصر به او دست داده بود، کم‌کم التیام می‌پذیرفت. او هیچ چیز را فراموش نکرده بود، ولی زمان و وجود دوستانی که تقدیر برایش باقی گذاشته بود، تدریجاً از کراهت خاطراتش می‌کاست و آن‌ها را در مِه نازکی از اندوه فرو می‌برد.

پیروزی متفقین اکنون قطعی بود و در قلب رنجیدۀ پی‌یر نور ضعیف شادی جان می‌گرفت. فاجعه‌ای که پی‌یر شاهد آن بود در او نوعی ناامیدی ایجاد کرده بود که نمی‌توانست از آن رهایی یابد. او حتی از کاری که کرده بود احساس غرور نمی‌کرد. حرکت ناچیز او در تودهٔ اعمال عظیم روز حملۀ بزرگ گم شده بود. سپس روزهایی فرا رسید که متفقین پیش‌رَوی می‌کردند و آلمانی‌ها عقب‌نشینی، روزهای فراموش‌نشدنی که نام‌های پر افتخار «ژنرال لوکلرک» و «ژنرال دولا‌تر دوتاسینی» بر آن نقش بسته بود، روزهای پیروزی.

شهر‌ها یکی پس از دیگری آزاد می‌شدند: پاریس، گرونوبل، لیدن، استراسبورگ و مبارزان که در شکست دشمن سهم به‌سزایی داشتند از مخفیگاه‌هایشان بیرون می‌آمدند.

پی‌یر این چیز‌ها را می‌دانست، زمانی که هنوز نمی‌توانست از تختخواب بیرون بیاید. همۀ این حوادث و پیروزی‌ها را برایش به تفصیل تعریف کرده بودند. او می‌بایست از پیروزی متفقین خوشحال باشد و خوشحال بود، ولی چیزی در او مرده بود.

خانم «لوگراند» اغلب پسرش را نظاره می‌کرد. او در ابتدا فکر کرده بود که پسرش را از دست خواهد داد و سپس لحظه به لحظه از او مراقبت کرده بود و زخم‌هایش را شفا داده بود. او به پسرش افتخار می‌کرد و از دیدن نگاه‌های تیرۀ پی‌یر غمگین بود.

آقای «پیشون» سعی می‌کرد دل پی‌یر را به دست آورد و توجهش را به چیزی جلب کند ولی او صبورانه و بی‌نشاط به استادش جواب می‌داد.

با این‌همه، به کمک آقای «پیشون» نامه‌ای برای فرزندان دوست آلمانی‌اش نوشت. اکنون نام او را می‌دانست: «هانس گفرلد».

پسر بزرگ او، کارل، به نامه پی‌یر جواب داد. نامه تأثّرانگیزی بود که در آن، پسرک از دوستی پی‌یر و پدرش و از این که به خاطر آن‌ها روی جسد او اشک ریخته بود، تشکر می‌کرد.

این دو بچه که جنگ، پدران‌شان را از آن‌ها گرفته بود، همدیگر را درک می‌کردند. از این نامه، دوستیِ بزرگی به وجود آمده بود.

پی‌یر اغلب می‌اندیشید: «حتی در زمان بد‌ترین جنگ‌ها، مردانی که همه چیز، آن‌ها را بر ضد هم برمی‌انگیزد، می‌توانند دوست باقی بمانند.»

«لویی» و «مارتیه» دوستان باوفایش هر روز به دیدن او می‌آمدند. یک روز پی‌یر به «لویی» اقرار کرد: من حالا می‌فهمم که جنگ کار بچه‌ها نیست. ما هرگز نمی‌بایست آنچه را کردیم انجام دهیم.

– درست است.

و با وجود این افزود:… ولی هیچ چیز نتوانست مانع ما شود.
– این هم درست است.

پی‌یر متفکّرانه گفت: «آیا در زندگی لحظه‌هایی وجود ندارند که انسان باید بر خلاف عقل سلیم و به هر نحوی که شده مبارزه کند؟» او خوب می‌دانست که این کلمات، وقتی از دهان یک بچه بیرون بیایند ارزشی ندارند و نباید هم ارزشی داشته باشند.

پس به دوستش گفت: کودکی سنِ صلح است. صلح در ما به امانت گذاشته شده و ما باید آن را مانند چیز گران‌بهایی حفظ کنیم، تا سنِ عقل، که وظایف زیادی به همراه دارد، برسد و این امتیاز را از ما بگیرد.

روز دیگری که با «مارتیه» صحبت می‌کرد از او پرسید: مرا به دلیل خطری که برای تو به وجود آوردم می‌بخشی؟

دخترک او را نگریست.

 اولاً پی‌یر، تو دوست من هستی. انسان از یک دوست نمی‌پرسد آیا حق دارد یا در اشتباه است. فقط او را همراهی می‌کند. در ثانی، آن‌چه تو کردی، درست‌‌ همان چیزی بود که همۀ ما در آرزوی انجامش می‌سوختیم. نه، من از این که با تو بودم احساس غرور می‌کنم. به‌خصوص از این که توانستم به تو کمک کنم خوشحالم. و از طرفی مگر تو یک قهرمان نیستی؟ همه از تو صحبت می‌کنند…

«مارتیه» ناگهان به گریه افتاد: …و اگر مرده بودی کوچه‌ای را به نام تو نام‌گذاری می‌کردند.

پی‌یر به «مارتیه» نگریست. موهای بلوطیش هنوز تکان می‌خورد. سعی کرد که دست او را بگیرد، دخترک از ورای اشک‌هایش به او نگاه می‌کرد.

– من چقدر احمق هستم، نه؟… چون تو هنوز زنده‌ای…

پی‌یر کوشید مثل او بخندد. بله، او زنده بود و زندگی ادامه داشت. هرچند دوست آلمانی‌اش کشته شده بود، هرچند پدرش مرده بود و زن‌ها و بچه‌های زیادی در خانواده‌های فراوانی گریه می‌کردند…

پی‌یر نمی‌توانست منظرۀ آن مرد را که روی چمن‌ها افتاده بود فراموش کند. آقای «پیشون»، خانم «سوشه» و همه دوستانش نگران او بودند. آیا خواهد توانست بر یأس و ناامیدی خویش غلبه کند؟

آقای «پیشون» تصمیم گرفته بود که به محض این که حال پی‌یر بهتر شد او را در درسش کمک کند و این هم دلیل دیگری برای نزدیک‌تر شدن استاد و شاگردی بود که اکنون آینده به آن‌ها لبخند می‌زد. آیا او مثل پدرش دریانورد خواهد شد یا مثل آقای «پیشون»، معلم؟

پی‌یر برای آقای «پیشون» آرزوی خوشبختی می‌کرد. به‌خصوص از وقتی که متوجه علاقه او به خانم «سوشه» شده بود…

برای اولین بار، آقای «پیشون» تصمیم گرفت که پی‌یر را از منزل بیرون ببرد. اواخر ماه فوریه بود. هوا ملایم بود و روز، درخشان و شفاف. تا ساحل «پورتت» پیش رفتند. موج‌های کف‌آلود دریا روی ماسه‌های خنک، گسترده می‌شد و ناله بمی سر می‌داد. دریا در دوردست، زیر نور قرص نارنجی و پریده‌رنگ خورشید، که در افق پایین می‌رفت، می‌درخشید.

تخته‌سنگ‌ها در نور سرد این غروب، تیره‌تر به نظر می‌رسیدند. آسمان از پشت شاخه‌های خشک بوته‌های گز به شکلی مُشبّک دیده می‌شد.

آقای «پیشون» گفت: دریا زیباست.

 بله زیباست و هرگز خیانت نمی‌کند. شاید برای این که جاویدان است.
آقای «پیشون» متعجّب، پی‌یر را نگریست. او خیلی جدّی به نظر می‌رسید.

– «هانس گفرلد» این را می‌گفت.

آقای «پیشون»، به عقیدۀ پی‌یر احترام می‌گذاشت. با این وجود گفت: زمین هم زیباست. نگاه کن! زمین، مظهر زندگی‌ست.

پی‌یر چشم از دریا برگرفت. دریا او را افسون می‌کرد و به سوی خود می‌کشید. می‌خواست برود و شاید هرگز بازنگردد، یا دنیایی را بیابد که در آن صلحی بی‌عزا حکم‌فرما باشد. به جانب ساحل نگریست. نور سرگردان خورشید روی مزرعه‌ها، درختان برهنه و تخته‌سنگ‌های بزرگ، درخشش حنایی‌رنگ داشت. آسمان به رنگ‌های آبی، طلایی و بنفش جلوه می‌کرد.

آن‌روز آسمان و نور غروب آن‌قدر لطیف و آرام بود که گویی ناگهان زمین، خُلق و خویی مادرانه یافته بود.

پی‌یر گرمای آن را حس می‌کرد. می‌خواست سرش را بر زمین بگذارد و به طپش قلبش گوش فرا دهد، درست مانند بچه‌ای روی سینۀ مادر. قلبش به شدت می‌تپید. چه اهمیتی داشت اگر این خورشید و آسمان لاجوردی او را یاد خانم «سوشه»، «مارتیه» یا مادرش می‌انداخت؟ آن‌چه مهم بود «زندگی» بود. زندگی با گنج‌های بزرگی از امید و عشق، و هر کسی می‌توانست سهمش را از آن برگیرد. بله… او درس خواهد خواند، و روزی این حقیقت ساده را که در یک غروب ماه فوریه کشف کرده بود به همه خواهد گفت: «ورای نفرت و پیکار، عشق و صلح وجود دارد.»

صلحی که او مصمّم بود به نوبۀ خود از آن دفاع کند. در راه این صلح مبارزه خواهد کرد تا بچه‌های دیگر، بعد‌ها، نفرت و وحشتی را که او شناخته بود، نشناسند. زیرا آن‌هایی که تقدیر شومی داشتند، آن‌هایی که به دام افتاده بودند، شکنجه شده و از نزدیکان خود جدا شده بودند، هرگز این نفرت را فراموش نخواهند کرد.

پی‌یر، سپس به دریا نگریست که آهنگ جاودان و یکنواختش را زمزمه می‌کرد. به نظر می‌رسید که در هیجان پی‌یر شریک بود. اندیشهٔ او بزرگ شده و همه چیز را در بر می‌گرفت. در یک دایرۀ عظیم، همۀ بچه‌های دنیا، در ساحل همۀ دریا‌ها، کودکان همۀ مَمالِک، و از هر نژاد برای صلح دعا می‌کردند، تا همه زندگی کنند و نفرت و ترس از جهان رخت بربندد. همۀ بچه‌ها لبخند می‌زدند، پی‌یر با احساسی از خوشبختی دستش را به سوی آن‌ها دراز کرد.

آقای «پیشون» به او نزدیک شد و او را نگاه کرد. حس کرد که پسرک دگرگون شده است. چشمانش دوباره درخشان و سرشار از زندگی شده و گونه‌هایش از شدت هیجان برافروخته است. بدنش استوار و پشتش راست است.

 پی‌یر، تو را چه می‌شود؟
پسرک نگاه گرمی به استادش افکند. 

– من خوشبخت هستم.

آقای «پیشون» که هیجان او را حس می‌کرد احتیاجی به سوال کردن نداشت. با وجود این پرسید: می‌توانی به من بگویی چرا؟

– چون می‌خواهم دوباره مبارزه کنم.

– مبارزه به خاطر چه؟

نوبت پی‌یر بود که لبخند بزند.

– به خاطر صلح…