جمال میرصادقی
جمال میرصادقی
از خانه که درآمدم، آفتاب توی کوچه پهن شده بود. چند روزی از خانه بیرون نیامده بودم. اداره اعتصاب بود. کسی به اداره نمیرفت. چند روز پیش، به یکی از همکارهایم، سر راه اداره برخوردم:
«کجا داری میری؟»
گفتم: «اداره. مگه تو نمیای؟»
خندید و گفت:
«اداره دیگه بیاداره. اعتصابه.»
«برای چی؟»
چپچپ بهم نگاه کرد:
«برای همبستگی.»
«همبستگی با کی؟ اعتصاب برای چی؟»
نگاهش طوری بهم خیره شد که انگار بهش فحش دادهام. شانههایش را بالا انداخت. بیخداحافظی راهش را گرفت و رفت. گیج و حیران ایستادم و نگاهش کردم. من که چیزی بهش نگفته بودم، حرف بدی نزده بودم. میانۀ بدی هم که با هم نداشتیم. هر وقت یادداشتی میفرستاد و پروندهای میخواست، زود برایش میفرستادم. گاهی میآمد پایین. با هم چای میخوردیم و اختلاط میکردیم. از من تعریف میکرد. میگفت از وقتی من رئیس بایگانی شدهام، هیچ پروندهای گم نشده، بایگانی خیلی مرتب شده. جوان خوبی بود. به نظرم کتاب هم میخواند. اما انگار حواسش جمع بود و خودش را مثل آن جوانک بایگان لو نمیداد. این روزهای آخری، کمتر دنبال پرونده میفرستاد. اداره شلوغ بود. کسی کار نمیکرد. در بیرون خبرهائی بود. یک بار سروصداهائی شنیدم. خودم را پشت پنجره رساندم. یک عده پلاکارد به دست، از توی خیابان میگذشتند و فریاد میزدند. جا خوردم، چه شعارهایی میدادند. تنم لرزید. تند پنجره را بستم و سر جایم برگشتم. ممکن بود که یکی از این حفاظتیها مرا ببیند و گزارش بدهد. چند وقت پیش آمدند و یکی از بایگانها را بردند. بیچاره چند ماهی بیشتر نبود که استخدام شده بود. جوان بیچیزی بود. ظهرها، حتی نمیرفت توی رستوران اداره غذا بخورد. با خودش نان و پنیر میآورد. بعد دو نفر آمدند و مرا سؤالپیچ کردند، نزدیک بود کار دست خودم بدهم. گفتم:
«نه، اصلاً و ابداً، جوان…»
خواستم بگویم: «جوان درست و بافکری بود.»
زبانم را گاز گرفتم و گفتم:
«جوان بیچارهای بود.»
بهم زل زدند. یکیشان چشمهایش را تنگ کرد. پرسید:
«بیچاره از چه نظر؟»
هول شدم اما خودم را نباختم:
«والله من درست نمیشناختمش اما مدیرکلمون میگفت جوون نیازمندیه و خرج بابا و ننهشو میده.»
فحش را کشیدند به مدیرکل و یکیشان گفت:
«همون مردیکه پفیوز استخدامش کرده.»
پرسیدند: «ملاقاتی هم داشت؟»
گفتم: «منظورتون چیه؟»
مردک داد زد:
«میخوام ببینم کسی هم میاومد اونو ببینه؟ آدمهای مشکوک؟»
مردک بیتربیتی بود. انگار با نوکر باباش حرف میزند. آن یکی هم با چشمهای گاویش، نگاهش را مثل میخ توی چشمهای من فرو میکرد و چک و چانهاش را طوری جمع کرده بود که انگار بوی بد به دماغش زده. هیچ ازشان خوشم نیامد.
«والله من هیچ خبر ندارم. آخه اتاقش از من جدا بود.» گفتند اگر کسی آمد به سراغش، او را نگه دارم و به ادارۀ حفاظت یا نگهبان دم در تلفن بزنم. آنوقت هی از ادارۀ حفاظت و هی از دم در تلفن میزدند که کسی سراغش آمده. بعدها یکی از کارمندهای ادارۀ حفاظت بهم گفت:
«فلانی میدونی خوب حبسی…»
گفتم: «منظورت چیه؟»
«به تو هم مظنون شده بودن. پروندهتو نگاه کردن.»
«برای چی؟ من که کاری نکرده بودم.»
«برای هیچی بابا. اگه کاری کرده بودی که دست از سرت ور نمیداشتن. اون پسره کارمند تو بود.»
«من که اونو استخدام نکرده بودم.»
«درسته؛ اما چرا گزارش نداده بودی که کتاب میخونه. از تو جامیزش دو تا کتاب پیدا کردن.»
«کتاب میخوند؟ عجب. من اصلاً ندیده بودم.»
دیده بودم، مگر ممکن بود نبینم. اما کی تا اینجاهاش را میخواند. نمیدانستم کتاب خواندن هم جرم است، از آن بدتر گزارش ندادنش، سخنچینی نکردنش. هر روز بعد از ناهار میدیدم توی اتاقش میماند و کتاب می خواند. وقتش را توی اتاقهای کارمندهای دیگر با وراجی تلف نمیکرد. بعدازظهرها، کار چندانی نبود. ارباب رجوع هم نداشتیم. بچهها مینشستند به چای خوردن و پرحرفی کردن، یا در اتاقشان را میبستند و میخوابیدند. میگفتند:
«نمیدونین خواب بعدازظهر چه میچسبه.»
بچهها وقتی میدیدند که در اتاقی بسته است، هوا دستشان میآمد. میخندیدند و میگفتند:
«یواش راه برین که طفلی از خواب نپره!»
در اتاق جوانک، همیشه باز بود میزش پشت قفسههای پرونده گذاشته شده بود. کافی بود سرت را توی اتاق بکنی و او را ببینی. هیچوقت نخواستم مزاحم خواندنش بشوم. از بس که کارهاش مرتب و معقول بود. چه خط و ربط قشنگی داشت. یک دفعه بهش گفتم:
«پسر تو برای این بایگانی زیادی. چرا نرفتی جاهای دیگه؟»
لبخندی زد و گفت:
«همین جا رو هم که پیدا کردم، خیلیه. یک ساله دنبال کار میگردم.»
سر کوچه به یکی از همسایهها برخوردم. معلم یکی از دبیرستانها بود. توی خانهاش یک کتابخانه داشت. چند دفعه بهش گفتم:
«با این کتابها، آخرش کار دست خودت میدی.»
خندید و گفت:
«کتابهای ضاله توش نیست، همهاش شماره داره.»
گفتم: «ای بابا کی به شماره نگاه میکنه. بعضی کتابها رو شماره میدن تا ببینن کی اونها رو میخره و میخونه.»
براش تعریف کردم که جوانک بایگان هم کتاب میخواند و همه کتابهایش هم شماره داشت. سرش را تکان داد و گفت:
«اگه اینجوریه بذار بیان منو هم بگیرن.»
گفتم: «رعایت احتیاط واجبه.»
دادش درآمد:
«گور پدر هر چه احتیاطکن و احتیاطه. از بس که احتیاط کردیم به این روز افتادیم. هر روز جوونها رو تو خیابونها و زندونهاشون میکشن، اونوقت من از ترس کتاب هم نخونم. مردهشور این زندگی رو ببره.»
شانههایم را بالا انداختم و گفتم:
«من آنچه شرط بلاغست با تو میگویم.»
اخمهایش را تو هم کرد و دیگر چیزی نگفت. اما این بار انگار سر حال بود. لبخندزنان به طرفم آمد و گفت:
«با سیاست چه جوری؟ میدونی که اوضاع قاراشمیشه؟ شاش و گهشون با هم قاطی شده؟»
گفتم: «من در سیاست دخالت نمیکنم.»
اخمهایش به هم رفت و گفت:
«در چی دخالت میکنی؟»
«من راه خودمو میرم. به این کارها، هیچ کاری ندارم.»
پوزخندی زد و مثل همکار اداریم شانههایش را بالا انداخت و رفت. دلم گرفت. چرا بهم بیاعتنایی میکردند؟ به شعارهایی که روی دیوارها نوشته بودند، نگاه کردم. با شعارهای هفته پیش، کلی فرق داشت. انگار این چند روزی که توی خانه مانده بودم، خیلی خبرها شده بود. من از هیچ جا خبر نداشتم:
«تنها ره رهایی، جنگ مسلحانه است.»
«وای به روزی که مسلح شویم.»
پاسبانی آنها را پاک میکرد. اما مگر میشد همه را پاک کرد. باید چند نفر را اجیر میکردند که فقط دیوارهای کوچۀ ما را پاک کند. تازه مگر فایدهئی داشت. فردا، دوباره دیوارهای کوچه پر از شعار میشد. دیدم پاسبانه ایستاد و به دیوارها نگاه کرد. شانههایش را بالا انداخت و راهش را کشید و رفت. شاید حق داشتند که به من بیاعتنائی کنند، مثل اینکه خیلی از مرحله پرت بودم. میگفتند خیلیها را گرفتهاند، خیلیها را کشتهاند. گاهی توی حیاط خانه که قدم میزدم، سروصداها را از دور میشنیدم: صدای تیر میآمد، صدای فریاد میآمد، صدای ماشینهای آمبولانس میآمد. خانۀ ما سر چهارراهی بود و در میان شهر. صدای تیرها که بلند میشد، لرزه به تنم میافتاد. عجب دل و جرأتی. انگار هیچ کس به رادیو و تلویزیون گوش نمیداد، هیچ کس از تهدیدهای دولت نمیترسید. چه اتفاقی افتاده بود؟ مردم عوض شده بودند. مردم، مردم سابق نبودند. برای دولت و توپ و تفنگش، تره هم خرد نمیکردند. گیج شده بودم، حیران شده بودم. مگر ما همان مردمی نبودیم که با صدای یک ترقه از جا میپریدیم؟
باید از فروشگاه سر خیابان پنیر و شکر میخریدم و به خانه برمیگشتم. اما دلم رضا نداد که زود بچپم توی خانه. بیاختیار از خیابان سرازیر شدم. باید میرفتم و میدیدم. توی خانه، میان دیوارها بیشتر گیج میشدم. باید میرفتم و میدیدم چه خبر است، باید میفهمیدم چه اتفاقی افتاده است.
خیابان شلوغ بود و از دور سروصداهائی میآمد. مردم ایستاده بودند و نگاه میکردند. خودم را به آنها رساندم. از کمرکش خیابانی، جمعیت انبوهی بیرون میآمد. فریاد میزدند و مشتهاشان را تکان میدادند. ایستادم به تماشا. صورتهاشان، همه خشمگین و برافروخته بود. همه جوان، پسر و دخترهای بیست، بیستوپنج ساله. نترس، دلدار و خروشان، مثل سیل میغریدند و پیش میآمدند. هیچوقت از نزدیک بهشان نگاه نکرده بودم، هیچوقت اینقدر بهشان نزدیک نشده بودم. چه قیافههائی، روشن و ملتهب، شعلههای آتش.
یاد جوانی خودم افتادم، چه بیخیر و برکت بود. همهاش در ترس و لرز گذشته بود. ترس از آقای مدیرکل، ترس از آقای معاون، ترس از رئیس اداره، ترس از اینکه مبادا سر برج اضافه کارت قطع شود، ترس از اینکه مبادا حرف خلاف مصلحتی بزنی: و برایت گرفتاری درست شود، ترس از این، ترس از آن، ترس از همسایههات، ترس از سیگارفروش سر گذر، ترس از گدای دورهگرد، ترس… ترس… ترس. از خودم بدم آمد. اینها با ما فرق داشتند، اینها از دنیای دیگری آمده بودند، این جوانها از هیچ چیز نمیترسیدند، از هیچ کس واهمه نداشتند. فریادشان همه چیز را تکان میداد. خیابان را به لرزه میانداخت، دلهای سنگ شده را به لرزه میانداخت، آدمهای سنگ شده را به حرکت درمیآورد.
«توپ، تانک، مسلسل، دیگر اثر ندارد.»
حق داشتند که بیخداحافظی از من جدا شوند، حق داشتند مرا داخل آدم ندانند. احساس کوچکی میکردم. از خودم بیزاریم گرفته بود. تا حالا کجای کار بودم؟ به چی فکر میکردم؟ برای چی زنده بودم؟
دیدم سربازها، پیداشان شد. ترس به دلم ریخت. دست و پام سست شد. خواستم برگردم. خواستم خودم را در ببرم. دیدم همه ایستادهاند، حتی دخترها و زنها پا به پای مردها پیش میرفتند؛ چه جلوهئی داشتند، چه شکوهی، مشتهاشان بالا رفته بود و فریادهاشان، در صدای مردها افتاده بود.
سربازها ایستادند و به جمعیت نگاه کردند. جمعیت میجوشید، میغرید و انبوهتر و فشردهتر پیش میرفت. با موج آنها جلو رفتم و صدایم را، توی صداشان انداختم:
«تنها ره رهایی، جنگ مسلحانه است.»
یکی بازویم را گرفت و گفت:
«سلام.»
جوانک بایگان بود. بیاختیار بغلش کردم و بوسیدمش.
«کی ولت کردن؟»
«چند روزه، حال شما چطوره؟»
«خوب خوب. از این بهتر نمیشه.»
واقعاً سرحال بودم. سبک شده بودم. شاد بودم. حالی داشتم که به زبان نمیآمد. هیچوقت حالم اینقدر خوب نبود، اینقدر کیفور نبودم. ضربان قلبم را حس میکردم. گرم بودم قبراق بودم. باد سرد، صورتم را نوازش میداد. آفتاب کیف میداد. چشمهایم پر از اشک شده بود.
سربازها جلو میآمدند. میخواستند مردم را بزنند و پراکنده کنند؟ میخواستند تیراندازی کنند؟ قیافههاشان نشان میداد که سر دوستی ندارند. با قدمهاشان و تفنگهاشان، انگار دیوار هوا را میشکافتند هرچه خشنتر و خصمانهتر، پیش میآمدند. انگار دشمنانی را پیش رو دارند. رادیو و تلویزیون هر روز میگفت که برای پراکنده کردن اخلالگران، مجبور به تیراندازی هوایی شدهاند. باورم نمیشد که مردم را بکشند. مگر حس نداشتند، آدم نبودند، مگر امکان داشت که برادرها و خواهرهای خود را بکشند. مگر شکارچی بودند که مردم را مثل حیوان بکشند. کشتن که جواب فریاد نبود، کشتن که جدایی را عمیقتر میکرد. نه، نه، باورم نمیشد.
با جوانک بایگان جلو میرفتیم، فریاد میزدیم و مشتهامان را تکان میدادیم. دلم میخواست همکار اداری و همسایهمان هم بودند. میایستادند و با هم صحبت میکردیم، بحث میکردیم: «یعنی میگی دیگه چیکار میخوان بکنن. این سفاک بیپدر کی دست از سر مردم برمیداره.» سرم پر شده بود از فکر این دفعه اگر آنها را میدیدم، حرفهای زیادی داشتم بهشان بزنم:
«اون روز، شماها کجا بودین؟ نمیدونین چه قیامتی بود، چه جمعیتی. همه با هم، شانه به شانه هم. کی ترس داشت، کی میدونو خالی میکرد، گذشت اون روزگاری که با یه پخ همه رو فرار بدن. راستی اون جوونک بایگان هم بود، همونی که برای کتاب خوندن گرفته بودنش. تازه آزادش کرده بودن. میگفت چند روزی میشه، چه جوونی چه جوون خوبی. یه پارچه آتش. هنوز از زندون درنیومده اومده بود میدون. جلوتر از همه میرفت. بیشتر از همه داد میزد. میگفت تو زندون شکنجهاش کردن. پیرهنشو بالا زد و جای شکنجهها رو نشونم داد. عجب بیرحمهائی بودن. یه مشت حیوون، قاتل جوونهای مردم. برای کتاب خوندن آدمو بگیرن و شکنجه کنن؟ کی اینو باور میکرد، کی از این جنایتهاشون خبر داشت. والله به خدا اینها از ما نیستن. حلقه به گوش خارجیهان، نوکرن، یه مشت جونورن، که اسمشونو گذاشتن آدم…»
ایستادم و به خودم نگاه کردم. این فکرها، چرا حالا به سر من آمده بود. چرا پیش از این عقلم به این چیزها قد نمیداد؟ چرا میترسیدم از خانه بیرون بیایم؟
گیج و منگ بودم. منقلب شده بودم. چیزی نمیفهمیدم. فقط خوشحال بودم، خیلی خوشحال بودم. مثل این بود که باری از دوشم افتاده. راحت شده بودم. آزاد شده بودم.
اولین صدای تیری که بلند شد، یکه خوردم. جمعیت پراکنده شده، اما فرار نکرد. فریادها اوج گرفت. صداها به آسمان رفت. گاز اشکآور، چشمهایم را میبست و نفسم را تنگ میکرد. میدویدم و فریاد میزدم. دیگر نمیترسیدم، نمیلرزیدم. میان مردم، جان تازه گرفته بودم، قوی شده بودم. هر فریادی که میزدم، قویتر میشدم. فریادهایم، قدرتم را زیادتر میکرد، نیرومندتر میشدم. میتوانستم میلههای آهنی کنار خیابان را بکنم راه کامیونهای ارتشی را ببندم، میتوانستم کامیونها را واژگون کنم، میتوانستم سربازها را فراری بدهم. میتوانستم خیابانها را به لرزه بیاورم و فضا را تسخیر کنم و با دستهایم، با هزاران دستهایم آسمان را لمس کنم. تنم مثل کوه ایستاده بود. فریادهایم به آسمان میرسید.
صدای تیر را میشنیدم، یکریز و پیوسته. خون جلو چشمهایم را گرفته بود. جوانک بایگان در کنارم بود. با هم میدویدیم. کسی فرار نمیکرد. با پاره آجر و سنگ به جنگ گلوله میرفتند. از بالا و پایین، این طرف و آن طرف پارههای آجر و سنگهایی بود که در هوا چرخ میخورد و به سر افسرها و سربازها میریخت. شعلههای آتش، راه را بر آنها میبست. دود فضا را برداشته بود. جلو چشمهایم، کامیونی میسوخت. از لاستیکهای شعلهورش، دود بلند میشد. فضا تیره و تار شده بود.
صدای تیر را در کنار گوشم شنیدم، انگار از بغل صورتم رد شد. گرمی آن را حس کردم. تنه محکمی بهم خورد که زمینم زد. جوانک بایگان، مرا به زمین انداخته بود. بعد دیدم خودش زانو زد و در کنار من، روی زمین غلتید. بیاختیار به طرفش خزیدم و او را بغل کردم و از جا بلند شدم و به طرف ماشینی دویدم. داشتم گریه میکردم، داشتم فریاد میزدم…
فروردین پنجاه و هشت