فئودور داستایفسکی
فئودور داستایفسکی
بخشی از رمان یادداشتهایی از خانۀ مردگان
نویسنده: فئودور داستایفسکی
مترجم: سعیده رامز
…مدتی هم یک عقاب، از گونۀ عقابهای کوچکِ مناطقِ پهندشت، در زندان ما زندگی میکرد. او را، که زخمی و خسته بود، یکی از زندانیها به آنجا آورده بود. همۀ زندان دورش جمع شده بودند. نمیتوانست پرواز کند: بال راستش به طرف زمین آویزان مانده بود و یک پایش هم در رفته بود. به یاد دارم به حالت حمله به اطرافش نگاه میکرد، با کنجکاوی جمعیت را از نظر میگذراند، منقار خمیدهاش را باز کرده بود و آماده بود تا سرحد مرگ از زندگیاش دفاع کند. وقتی که همه خوب نگاهش کردند و از اطرافش پراکنده شدند، درحالیکه میلنگید، روی پایِ دیگرش لِیلِی کرد و بال سالمش را تکان داد و به طرف دورترین نقطۀ محوطه پرید و در گوشهای مخفی شد و خودش را سخت به حصار چسباند. سهماه تمام همانجا ماند و در تمام این مدت حتی یکبار هم از گوشۀ امن خود بیرون نیامد. زندانیها ابتدا اغلب برای دیدن او به آنجا نزدیک میشدند یا سگها را به سراغش میفرستادند. شاریک با هیجان بسیار به طرفش میدوید، اما جرئت نمیکرد خیلی به او نزدیک شود؛ این موضوع باعث خنده و شادی زندانیها میشد و میگفتند: «عجب جونورِ وحشیایه! تسلیم هم نمیشه! اما بعدها باز هم شاریک را، که از رفتار عقاب ما پکر بود و دیگر از او نمیترسید، سراغ عقاب میفرستادند و او سعی میکرد بال معیوب آن پرنده را به دندان بگیرد. عقاب با منقار و چنگالهایش و با تمام توان، با شکوه و بیامان، همچون پادشاهی زخمی از خود دفاع میکرد، در گوشۀ امنش پنهان میشد و کسانی را که با کنجکاوی به او نزدیک میشدند، زیر نظر میگرفت. بالأخره کمکم همه را از خود رنجاند. همه او را ترک کردند و از یاد بردند؛ بااینحال، هرروز در نزدیکی او تکهگوشت تازه و یک تکه سفال شکسته را که کمی آب در آن بود، میشد دید و این نشان میداد که کسی مراقبِ اوست، اولش نمیخواست چیزی بخورد و تا چند روز غذایی نخورد؛ درنهایت، غذا را قبول کرد، اما هرگز از دست کسی چیزی نمیگرفت و در حضور دیگران غذا نمیخورد. بارها پیش آمد که از دور او را زیر نظر بگیرم؛ هرگاه کسی را در اطراف نمیدید و احساس میکرد تنهاست، تصمیم میگرفت کمی از جایگاهش فاصله بگیرد و بیست قدمی در امتداد حصار لِیلِی کند، سپس به عقب برگردد و بعد باز هم از جایش دور شود، طوری که انگار ورزش کند. وقتی متوجه من میشد فوراً با تمام توانش لنگلنگان و بهسرعت به طرف جایگاه خود میرفت، سرش را بالا میداد، منقارش را میگشود، پرها را سیخ میکرد و بیدرنگ آمادۀ مبارزه میشد. با هیچ مهربانی و نوازشی نمیتوانستم او را نرم کنم؛ گاز میگرفت و میجنگید، گوشت را از دستم نمیگرفت و همیشه تا زمانی که بالای سرش بودم با نگاه نافذ و خشمگینش خیره و ثابت به من نگاه میکرد. در تنهایی و کینهتوزانه انتظار مرگ را میکشید، به هیچکس اعتماد نداشت و با کسی از درِ دوستی وارد نمیشد. دوماه تمام هیچکس به او فکر نمیکرد و او را به خاطر نداشت، اما درنهایت زندانیها دوباره به یادش افتادند و ناگهان حس همدردی با او در همه بیدار شد. زمزمههایی برخاست که باید عقاب را از زندان بیرون برد. میگفتند: «اگر قراره بمیره بذارین بمیره، اما نه تو زندان».
برخی این را تأیید کردند و گفتند: «بله، یه پرندۀ ذاتاً آزاد و سرکشه و به زندان عادت نداره».
یکی از آنها افزود: «میدونین که اون مثل ما نیست».
«ببین، داری مزخرف میگی. خب معلومه، اون پرنده است و ما آدمیم».
سکوراتف نطقش باز شد که: «رفقا! عقاب، پادشاهِ پرندههاست…».
اما این بار کسی به حرفش گوش نداد. یک روز، بعد از نهار، وقتی طبل نوبت دوم کار نواخته شد، عدهای عقاب را برداشتند و درحالیکه یکیشان منقار او را با دست نگه داشته بود تا به کسی نوک نزند، از زندان بیرونش بردند. به خاکریز رسیدند. یک گروه دوازدهنفره از زندانیها با کنجکاویِ تمام میخواستند بدانند او به کجا پرواز خواهد کرد. اتفاق عجیب این بود که همۀ آنها بهنوعی خوشحال و خشنود بودند، انگار خودشان در شُرُف آزادی باشند.
زندانیای که عقاب را نگه داشته بود و تقریباً با علاقه به این پرندۀ کینهتوز نگاه میکرد، گفت: «این نمکنشناس رو میبینین! ما بهش خوبی میکنیم، اما اون فقط گاز میگیره!».
«ولش کن، میکیتا!»
«اون هیچچیز دیگهای براش مهم نیس، فقط آزادی میخواد، یه آزادی واقعی، آزادی شیرین».
عقاب را از سمت خاکریز به سویِ پهندشت پَر دادند. یکی از روزهای سرد و دلگیرِ اواخرِ پاییز بود. باد در پهندشتِ خالی از سکنه میپیچید و میان علفهای زرد و خشک و انبوهِ آن زوزه میکشید. عقاب، درحالیکه بالِ معیوبش را تکان میداد، همانطور رفت و رفت؛ انگار میخواست هرچه سریعتر به جایی دور از دیدرسِ ما برود. زندانیها با نگاه کنجکاوشان او را که حالا فقط سرش از میان علفهایِ پهندشت دیده میشد، دنبال میکردند.
یکی از آنها متفکرانه گفت: «نگاش کن!».
دیگری اضافه کرد: «به پشت سرش نگاه هم نکرد! حتی یه بارم نگاه نکرد! رفقا، فرار کرد و رفت!».
سومی اشاره کرد: «نکنه فکر کردی برمیگرده و تشکر میکنه؟!».
«شرط میبندم این آزادیه. بوش رو حس میکنم».
«پس آزادی اینه!».
«دیگه هیچوقت اونو نمیبینیم، برادرا…».
نگهبان فریاد زد: «چرا وایسادین؟ راه بیفتین!» و همه به کندی و در سکوت رهسپارِ کار اجباری شدند».