نویسنده: ایوان کراوس
ترجمهٔ رامین شهروند
نویسنده: ایوان کراوس
ترجمهٔ رامین شهروند
رئیس کشور برای گردش در شهر راه میافتد. دولتمردی صاحب نظریات سنتی در اتومبیلی سنتی با شیشههای ضد گلوله.
در حالی که از خیابانها میگذرد به اطراف نگاه میکند و ناراحت میشود. از رئیس دفتر خود که همراهش است میپرسد: «پس کجا هستند؟»
رئیس دفتر میپرسد: «قربان، کیها کجا هستند؟»
دولتمرد سِگرمهاش را هم میکشد و پاسخ میدهد: «خُب، مردم.»
رئیس دفتر اندکی مکث میکند، بعد:
– «مَردم، قربان، بعضیهاشان پشت میلههای زندانند، بعضیهاشان هم، فکر میکنم…»
رئیس کشور با لحنی تند میگوید: «عجب، که اینطور.» و به حیرت میافتد.
از کنار گروه کوچکی که با اشتیاق دست تکان میدهند میگذرند. صدای هلهله به گوش میرسد. رئیس کشور طبیعتاً خوشحال میشود.
میگوید: «خوب، بهتر شد، اینطور نیست؟»
رئیس دفتر با اکراه میگوید: «قربان، اینها آدمهای خودمانند.» رئیس کشور عصبانی میشود. نمیتواند بفهمد چطور ممکن است تنها کسانی که به تماشای عبور موکبش آمدهاند پلیسهای مخفی، عوامل تحریک مردم، و خبرچینها باشند. قبلاً چنین چیزی بهذهنش خطور نکرده بود.
به رئیس دفتر میگوید: «ما باید مردم تازهای پیدا کنیم. مردمی سالمتر و بهتر.» و برمیگردد به کاخش. روز بعد رئیس دفتر را احضار میکند.
– «خوب، چطور شد؟»
رئیس دفتر با لکنت زبان میگوید: «من… من خیلی متأسفم…»
دولتمرد فریاد میکشد: «یعنی چه؟ این کار چه معنی دارد؟»
رئیس دفتر وحشتزده و مرعوب گزارش میدهد: «قربان، هنوز نتواستهایم مردم تازهای پیدا کنیم. قیمتها خیلی بالا رفته.»
رئیس کشور دستور صادر میکند: «میخواهم بلافاصله مردم تازهای برای من پیدا کنید! بهکشورهای خارج بنویسید، با دول همسایه تماس بگیرید. کشور ما زیبا است. هوایش عالی است. غذاهایش خوشمزه است. آثار تاریخی و رسوم احترامآمیز داریم. پیشنهاد خرید بدهید!»
رئیس دفتر برمیگردد سر کارش. نامه مینویسد، آگهی میکند، و هر چه از دستش برمیآید انجام میدهد.
پاسخها از کشورهای دیگر میرسد:
– «متأسفیم که به علت کمبود شدید مردم نمیتوانیم به تقاضای شما پاسخ مثبت بدهیم…»
– البته ما به قدر کافی آدم داریم، اما متأسفانه به هیچ وجه قابل اعتماد نیستند، حتی خطرناکند…»
یکی از پاسخها میگوید: «حتی آن قدر آدم نداریم که در تظاهرات خودمان شرکت کنند!»
پاسخ دیگر: «جمعیت ما کم شده…»
– «بیش تر مردمان به خارج فرار کردهاند…»
و از کشوری که مردمش به تازگی قدرت را به دست گرفتهاند چنین نوشتهاند: «ما فروشی نیستیم!»
رئیس کشور نامهها را میخواند. از این که نتوانسته دستوری صادر کند و آن را به مرحلهٔ اجرا درآورند، از خشم بیاختیار میشود. در عین حال از نوعی بیامنیتی احساس آگاهی میکند، احساسی کاملاً تازه. در تمام این سالها هرگز چنین احساسی به او دست نداده بود… خشمش افزایش مییابد و دچار سکتهٔ قلبی شدید میشود.
مراسم تشییع جنازه، نیازی به گفتن نیست که بسیار با شکوه برگزار میشود. این بار او را در اتومبیلی بدون شیشههای ضدگلوله، از خیابانهای شهر عبور میدهند. حالا دیگر از چیزی نمیترسد.
پیادهروها پر از جمعیت است، و خیابانها ناگهان از مردم انباشته شده. مردم بالاخره رو نشان داده ظاهر شدهاند، اما به نظر میرسد که اهمیت موقع را فراموش کردهاند.
همه میخندند.