شبهای شعر گوته
شبهای شعر گوته
از ۱۸ تا ۲۷ مهر ۱۳۵۶ در باغ انجمن روابط فرهنگی ایران و آلمان غوغایی بر پا بود.
در این ده شب کانون نویسندگان ایران با همکاری انستیتو گوته، مراسم سخنرانی و شعرخوانی برگزار کرد که با استقبال پرشور مردم همراه شد و یکی از اثرگذارترین رویدادهای فرهنگی پیش از انقلاب ۱۳۵۷ ایران را شکل داد.
این ده شب نشان داد که چطور نویسندگان و شاعران میتوانند مردم را گرد هم جمع کنند و صدای اعتراض جامعه باشند.
جمعیتی که در این شبها حاضر میشد بین ده تا پانزده هزار نفر تخمین زده شده است. خیابانهای اطراف باغ از بعد شب اول، به بلندگو مجهز شد تا صدای سخنرانان و شاعران به گوش مردمی که به دلیل ازدحام جمعیت به داخل باغ راه پیدا نکرده بودند و در خارج از باغ و گاه زیر باران ایستاده بودند برسد.
در آن ده شب که به «شبهای شعر گوته» معروف شد، دهها تن از سرشناسترین و محبوبترین نویسندگان و شاعران ایران برای مردم مشتاقی که از سراسر کشور آمده بودند شعر خواندند و سخنرانی کردند و پنهان و آشکار از آزادی سخن گفتند.
بهآذین رییس کانون نویسندگان ایران در شب آخر خطاب به جمعیت حاضر گفت: «ده شب، به صورت جمعیتی که غالبا سر به ده هزار و بیشتر میزد، آمدید و اینجا، روی چمن و خاک نمناک، روی آجر و سِمِنت لبۀ حوض، نشسته و ایستاده، در هوای خنک پاییز و گاه ساعتها زیر باران تند، صبر کردید و گوش به گویندگان دادید. چه شنیدید؟ آزادی و آزادی و آزادی…»
ده شب
به کوشش ناصر مؤذن
ده شب، تلاشی برای آزادی بیان و بیان آزادی بود.
ناصر مؤذن
آزادی را کسی برای ما پست نمیکند. از من گرافیست تا شاعر و نویسنده و آنها که با اسلحه میجنگند در این مبارزه سهمی داریم و کار ما فقط تهیه پوستر برای کنسرت و فلان فیلم و فستیوال نیست. اینجاست که وظیفه اصلی ما موظفمان میکند که همه توانمان را بهکار ببریم. به هر جهت از همان لحظه اول، طرح و سوژه این پوستر رهایم نکرد. بیدرنگ دست بهکار شدم اما این ماهی کوچولو رهایم نمیکرد مثل اینکه میگفت مظلومتر از من دیدهای؟ من سمبل مظلومیت تمام این مردم و شاعر و نویسنده دردکشیده جامعه هستم. بگذار این من باشم که فریاد مبارزه با سانسور و اختناق را سر میدهم. و آخرش هم همینطور شد و طرح پوستر شد این ماهی کوچک که دارد دامونی از جنگل را – که سمبل مبارزه و جنگیدن است – فریاد میزند. همه پسندیدند و مانده بود رنگ آن. تا این که شبی در رستورانی که خیلی از شعرا و نویسندگان دور هم بودیم وقتی صحبت پوستر پیش آمد من گفتم زمینه پوستر سرخ است ولی… که غلامحسین ساعدی دستش را روی میز زد و گفت رنگ ماهی را سفید… سفید بگذار معصوم و پاک… و چنین شد که درنگ نکردم و کار پوستر را در یک هفته یکسره کردم. زمینه سرخ… ملتهب و انقلابی… و ماهی کوچک سفیدی که دارد جنگل را فریاد میکند… جنگیدن و مبارزه. مانده بود تیتر و تاریخ و اسامی شعرا و نویسندگان و برنامه شبها. که چه زحمتی کشید این جلال سرفراز، از صبح تا دیروقت شب، به سر و کله زدن و دنبال این شاعر، آن نویسنده بودن برای تنظیم برنامه که هر شب کسانی که برنامه دارند مناسب موضوع و هماهنگ با یکدیگر باشند. بارها من با او رفتم گرچه هنوز از تبوتاب انقلاب خبری نبود اما غوغایی بود در محفل شعرا و ادبا. چنان شور و هیجانی به چشم میخورد که هرگز فراموش نمیکنم. بعضی از آنها تازه از زندان آزاد شده بودند که حرفها و داستانها داشتند و مردم دسته دسته به دیدارشان میآمدند و هر چند دقیقه به دقیقه که میرفتند دسته تازه میآمدند.
شب اول که با مرتضی بوذری به طرف انستیتو گوته حرکت کردیم در بین راه دسته دسته جمعیت را میدیدیم که به طرف آنجا میرفتند. نزدیک در که رسیدیم غوغا بود و گروه گروه، دور شاعر و یا نویسنده مورد علاقه خود جمع شده بودند و بحث و گفتگو میکردند.
از لابهلای جمعیت هوشنگ گلشیری مرا که دید به طرفم دوید، مرا بغل کرد و بوسید و گفت: «عالی بود بزرگ! عالی! پوسترت محشر بود!»
پوستر را در شهرهای مختلف هم برده بودند و گویا چون تعداد کافی به دستشان نرسیده بود از روی آن کپی گرفته بودند و حتی بعضی از آنها را در رنگهای مختلف چاپ کرده بودند اما چه باک که ماهی کوچولوی پوستر من صدایش نه در تهران که در تمام ایران پیچیده بود و هزاران نفر را در انستیتو گوته زیر باران به گرد شعرا و نویسندگان محبوبشان کشاند و شبهایی شد که امروز بعد از این همه سال، ما آن شبها را ارج مینهیم و گرامی میداریم و صدایشان را دوباره میشنویم.
بزرگ خضرایی | طراح پوستر ده شب
بازخوانی ده شب
ماندانا زندیان
ده شب گوته
نویسنده و کارگردان: شمیم دوستدار
۱
شب نخست با قرائت بیاننامه هیات دبیران موقت کانوننویسندگان به دست رحمتالله مقدم مراغهای آغاز شد. در این متن، مهمترین خواسته کانون «آزادی اندیشه و قلم»، سپس «حفظ حقوق مادی نویسندگان» دانسته شد. از نظر نویسندگان بیانیه «هر کس آزاد است که آنچه میاندیشد یا در قالب شعر و ادب ابداع میکند، بگوید و تقریر کند یا به چاپ برساند و به دیگران عرضه کند و اگر در بهرهمندی از این آزادی، زیانی به دیگری یا کل جامعه رسید، پس از اثبات و وقوع زیان، دربارهاش طبق موازین قانونی داوری شود.» بدینسان کانون «ممیزی قبل از چاپ و انتشار» را عملی منافی اصل آزادی و مخالف قانون اساسی میدانست و به همین دلیل ضمن مخالفت با سانسور کتاب و مطبوعات، خواستار لغو سانسور و انحلال ادارات و سازمانهای ذیربط با آن شد، زیرا این را «یگانه شرط نمو استعدادها و ارتقای سطح فرهنگ در ایران» قلمداد میکرد و معتقد بود، جامعه ایران جامعهای بالغ و مستقل و صاحب رای است که میتواند «خوراک اندیشه» خود را خود انتخاب کند: «اگر دستپخت هنرورزان، نویسندگان و اندیشمندان امروز ایران خام و ناگوار است ـ و که میگوید که خامتر و ناگوارتر از دستپخت شماست؟ ـ باری، بگذارید که مردم خود بچشند و داوری کنند.»
سپس سیمین دانشور سخنرانی خود را باعنوان «مسائل هنر معاصر» آغاز کرد. دانشور در آغاز با نقلقولی از اوپانیشادها مبنی بر اینکه عالم هستی از آزادی به وجود میآید، در آزادی میآساید و در آزادی منحل میشود، دفاع از آزادی را مهمترین مساله هنر معاصر ایران دانست. او سپس به معرفی سه جریان واقعگرایی انتقادی، واقعگرایی سوسیالیستی و هنر مدرن به مثابه سه جریان حاکم بر هنر زمانه، بهخصوص ادبیات پرداخت و ضمن اشاره به تفاوتهای آنها، این ایده را پرورانید که «هنرمند راستین، آزادیخواه است و علیه نابسامانیهای جامعه خود، مبارزه میکند» و اگر در این مسیر با موانعی روبهرو شود و مجبور شود به ایهام و سمبل پناه ببرد، به اقلیتی تبدیل میشود که اکثریت حرفش را نمیفهمد. دانشور از این سخن نتیجه گرفت که «حکومتها هر قدر هم که حسن نیت داشته باشند، نمیتوانند برای هنرمند تصمیم بگیرند و الگو و دستورالعمل تعیین کنند» و از سویی دیگر هنرمند نیز نباید خود را به کابوس و دلهره پوچی زمان و زمانه ببازد، زیرا «زندگی که در آن وقوف، آگاهی و دریافت هنرمندانه واقعیت (حتی نسبت به جنگهای اتمی) موجود است، نمیتواند پوچ باشد. زندگیای که در آن امید، دوستی، عشق، گل، شعر و موسیقی هست، نمیتواند پوچ باشد، زندگیای که در آن مبارزه هست، به شرطی که راه آن مبارزه با حق و حقیقت سنگفرش شده باشد، نمیتواند پوچ باشد.»
۲
فعالیتهای کانون در دور دوم خود از اواخر سال ۱۳۵۵ منجر به صدور نامههایی خطاب به نخستوزیر امیرعباس هویدا شد. این نامهها پاسخی مستقیم از حکومت دریافت نکردند، اما هویدا و دیگرانی در سخنرانیهای خود به طور ضمنی به این نامه پاسخ دادند و مفاد آن را تا حدودی تایید کردند. در عین حال در برخی رسانهها نیز نوشتههایی درباره وجود و حدود سانسور، آزادی بیان و… مطرح شد. سخنران دومین شب گوته، منوچهر هزارخانی سخنرانی خود با عنوان «قیّم و مرشد آزادی» را به همین واکنش مقامهای دولتی اختصاص داد و مدعی شد «این نظرها هرچند با یکدیگر اختلاف و گاه تضاد دارند، همه از سرچشمه واحد پاترنالیسم میجوشند.» منظور هزارخانی از پاترنالیسم این بود که حکومت اگرچه در ظاهر خود را حامی حقوق شهروندان نشان میدهد، اما در واقع در حال محدود کردن آزادی شهروندان است. او در این سخنرانی شواهدی نیز در تایید این گزاره بیان کرد، از جمله به برخی یادداشتها و مصاحبههای دولتیها اشاره کرد. از نظر هزارخانی، گروهی از مسئولان تصور میکنند آزادی، یک «حق» نیست، بلکه «صدقهسری» است که دولت هرگاه صلاح دانست، به مردم «عطا میفرماید». او به برخی یادداشتهای مطبوعاتی اشاره کرد که خواستههای کانون را «ننهمنغریبمبازیهای سنتی» تعدادی «نویسندهنما» بازنمایی میکند که بیهنری خود را با وجود سانسور توجیه میکنند، حال آنکه آثار منتشرهشان نشان میدهد که چندمرده حلاجاند. او همچنین استدلالی دیگر را در میان مخالفان آزادی بیان مورد توجه قرار داد که معتقد بود سانسورچیان، بهداشت فکری مردم را تامین میکنند و نسبشان به فروزانفر، نفیسی، اقبال آشتیانی، بهار و نیما میرسد و اگر مشکلی وجود دارد، نه در وجود سانسور و خفقان که در سانسور نکردن نوشتههای نویسندههای بیسواد است. هزارخانی اما تمام این استدلالها را «ادعاهای باطلی» دانست و سخنش را چنین به پایان برد: «ما میگوییم اگر سخن از فرهنگ ملی در میان است، پس داوری نهایی را به ملت واگذارید و اگر ما چنینیم که شما میگویید و شما چنانید که خود میپندارید، بگذارید جاروی انتقاد خطاناپذیر ملت، ما را از صحنه بیرون بریزد، نه باتون بیقانونی سانسور شما!»
۳
شب سوم، دو نفر سخنرانی کردند: شمس آلاحمد و بهرام بیضایی.
شمس، برادر جلال در سخنرانی خویش تا جایی که توانست عهد برادری را ادا کرد. نوشتار تند و طعنههای طنزآمیز جلال را به گفتار درآورد و بر خلاف تعهدی که کانون با انستیتو درباره پرهیز از ادای لفظ «سانسور» و در عوض استفاده از کلمه «ممیزی» داشت، از همان آغاز سخنرانی از این توافق پنهان پرده برداشت. او سپس به سختی بر دستگاه سانسور حکومت تاخت و ضمن بیان شمّهای از تاریخ کانون در دهه ۴۰، نام نویسندگان ممنوع از قلم، کتابهای ممنوعه و کلمات ممنوعه (شب، لاله، شقایق، زمستان و…) را برای مخاطبان بازگفت. شمس به ورشکستگی بازار نشر کتاب، اداره ممیزی و کاهش تعداد عناوین از ۴۰۰۰ عنوان در سال ۱۳۴۸ به ۷۰۰ عنوان در ۱۳۵۵ اشاره کرد و سخنان خود را خطاب به «همه افرادی که هنوز تا گریبان در لجنزار بیقانونیهای تنگچشمانه دولت و در تلقیات و برداشتهای فاشیستی حاکم بر جامعه فرو نرفتهاند»، اینگونه به پایان رساند: «آقایان، اداره کل نگارش را، اداره ممیزی را، از حفاظت و صیانت حقوقمان برکنار کنید. سایه این اداره را از سر ما کم کنید.»
بهرام بیضایی، اما بر خلاف سخنران نخست که بر سانسور دولتی توجه تام داشت، علاوه بر ذکر مصائب و ممیزیهای سلیقهای که هنرمندان برای ساخت و نمایش آثار با آن مواجهند، ذهن مخاطبان را به سانسوری نیز که جامعه و جریانهای سیاسی بر هنر اعمال میکنند، سوق داد و گفت: «احتمالا ما هم از نویسنده نمیخواهیم که واقعیت را بگوید. ما هم علاقهمندیم نویسنده آنچه که مصلحت است را بگوید، منتها مصلحت ما البته فرق میکند. به این ترتیب ما هم به نوعی نویسنده را تعیین میکنیم. این هر دو نادرست است. درست این نیست که ما بخواهیم نویسنده آنچه ما میخواهیم بگوید، درست آن است که بگذاریم نویسنده آنطور که فکر میکند بگوید. ما هم خودمان شخصا فضایی بهوجود میآوریم که در آن بتوانیم آنچه فکر میکنیم، بگوییم.» نقد بیضایی در ادامه به مفهوم هنرمند حزبی هم کشیده شد: «شما نخواهید که یک هنرمند در پشت سر گروه و قافله بیاید. او احتمالا قرار است که جلوتر از بقیه برود. او احتمالا قرار است نیازهایی را بگوید که جمع نمیداند به آن احتیاج دارد. احتمالا این درست نیست که ما بخواهیم یک نویسنده آن چیزی را بگوید که ما میخواستیم. این کافی نیست. نویسنده باید یک چیزی بیشتر از آن را بگوید که ما میخواستیم. او باید یک چیزهایی را بگوید که ما نمیدانیم میخواهیم.»
۴
در چهارمین شب، غلامحسین ساعدی به بحث درباره «شبههنرمند» پرداخت و از پدیدهای مهم در روزگار خود سخن گفت که «به شکل سرطانی در تمام جریانات فرهنگی و هنری ما ریشه دوانده است.» ساعدی در بیانی تند و انتقادی نسبت به روندهای حاکم بر کنش هنری در جامعه ایران، شبههنرمند را چونان شبهوبا، بیماریای مسری دانست که استعدادهای هنری جوانان را فاسد میکند و از غورۀ نارس، مویز کال میسازد. توصیفاتی که ساعدی از شبههنرمند دارد، شباهتی دارد با بحثی که جلال آلاحمد درباره روشنفکران غربزده دارد، افرادی هُرهُری مذهب، خودنما، متفاخر به آشنایی با فرهنگ غربی و خودباخته در برابر غربیها و بیاعتنا به فرهنگ بومی، ملی و مردم جامعه: «شبههنرمند اصلا به محک قائل نیست، به مردم اعتنا ندارد، اگر کتابش فروش نرفت، میگوید مردم نمیفهمند… انگ نفهمی مردم، تنها اسلحهای است که شبههنرمند در تمام صحنههای دفاعی به کار میبرد.» ساعدی در این سخنرانی، شبههنرمند را گرفتار اوبلوموفیسم کامل ذهنی دانست و از او چهره فرد فرصتطلبی را ترسیم کرد که مدام در رسانهها و جشنوارهها حضور دارد و «در مقابل زورمندان چاپلوس، متملق، خاکسار و عبد و ذلیل است» اما «در مقابل مردم گردنکش، زورگو، ازخودراضی و مغرور.» در نهایت نیز ساعدی چونان دیگر سخنرانان، گریزی به ممیزی زد و شبههنرمند و ممیزی را «برادران توأمان» همدیگر دانست: «اصلا شبههنرمند زاییده ممیزی است، از عوارض ممیزی است. ممیزی هنرمند واقعی را میکوبد و بذر هنر کاذب را همه جا پخش میکند، وقتی آلودگی هست، چرا شبهوبا نباشد؟ وقتی سانسور و ممیزی هست، چرا شبههنرمند نباشد؟» ساعدی با این همه تذکار البته خطر چندانی از جانب شبههنرمندان احساس نمیکرد، زیرا معتقد بود آگاهی مردم، دقیقنگری ملت و کار جدی و شرافتمندانه هنرمندان واقعی ملت، آنان را در تاریخ هنر حاشیهنشین خواهد کرد.
۵
سخنرانی شمس آلاحمد در شب سوم، اعتراض شدید بکر، رئیس انستیتو گوته را برانگیخت و او کانون را به نقض پیمان متهم کرد. با هر ترفندی بود باقر پرهام و دیگران، او را راضی کردند که این امر دیگر تکرار نمیشود. در شب چهارم نیز ساعدی از لفظ «سانسور» فقط یک بار استفاده کرد و مراسم در آرامش نسبی به پایان رسید، غافل از آن که در شب پنجم، طوفانی در راه بود، زیرا باقر مومنی در سخنرانی خود بیش از ۱۰۰ بار از لغت «سانسور» استفاده کرد و بعد از او سخنرانی کوتاه و شعرخوانی سعید سلطانپور نیز چنان جمعیت را به شور و هیجان آورد که بکر با داد و فریاد، خواهان پایین کشیدن شاعر از روی سن شد. با تلاش بهآذین و سیاوش کسرایی در نهایت سلطانپور پایین آمد، اما مقرر شد از شب ششم سخنرانیها حذف شود و مراسم صرفا به شعرخوانی منحصر شود. اما باقر مومنی چه گفت که چنین شد؟
مومنی سخنرانی خود را چنین آغاز کرد: «در این ۵۰ سال اخیر نویسندهها، شعرا و هنرمندان بسیاری در راه آزادی کلام در نیمهراه زندگی، جان خودشان را از دست دادهاند.» او سپس یاد نیما، هدایت، بهرنگی، جلال و شریعتی را گرامی داشت و بعد رفت سراغ اصل مطلب و از «سانسور و عوارض آن» سخن گفت. مومنی با اشاره به متنی متعلق به روزنامه صور اسرافیل در ۱۲۸۶ مبنی بر این که خداوند هیچ فرشتهای را نگماشته که پیش از وقت، اعمال صادره از انسان را تفتیش کند، چه برسد به موکل کردن شیاطین، از این بحث کرد که ضرورت و عدم ضرورت سانسور، حتی در میان مشروطهخواهان نیز اختلاف افکنده بود. بهنظر مومنی، طرفداران سانسور در هیات حاکمه یا اخلاق و مذهب را دستاویز سانسور قرار دادهاند یا استدلال کردهاند که هنوز ملت ما آمادگی برای آزادی قلم و کلام ندارند، حال آن که از نظر مومنی «هیچکس در درون دستگاه سانسور نمیتواند خود را باشعورتر و آگاهتر از یک روشنگر متفکر بداند». او در تحکیم استدلال خود حتی به اظهارات چند ماه پیش هویدا که ضمن تردید در تخصص سانسورچیان، گفته بود مردم باید خود درست و نادرست را تمیز دهند و دولت وظیفهای برای هدایت قلمها به یک اندیشه خاص ندارد، استناد کرد و در ادامه عوارض سانسور را چنین عنوان کرد: «فقر فرهنگی»، «نگه داشتن مردم در بیخبری و غفلت»، «سرکوبی استعدادهای خلاق»، «جوانمرگی هنر و هنرمند»، «قطع پیوند ملت با فرهنگ گذشتهاش»، «جلوگیری از رشد و تعالی فرهنگ ملی»، «قطع پیوند روشنفکر با خودش، با ملت خودش و با فرهنگ مترقی جهان»، «گسترش شارلاتانیسم در هنر» و «بسطدهنده ریا و تزویر». او در پایان چون بیضایی بدترین عارضه سانسور حکومتی را «سانسور مردم بر روشنفکران و روشنفکران بر خودشان» قلمداد کرد و سخنرانی خود را با آرزوی صور اسرافیل در همان متن پیشگفته به پایان رسانید: «عزرائیل… به امر خدای ایران، زمین و آسمان جان این دیو خبیث را قبض کرده، با پنجه فولادی قانون اساسی چنان بر مغز او بکوبد که ایران و ایرانیان را از شر او الیالابد آسوده کند و این لفظ منحوس فرنگی سانسور را از صفحه این خاک بزداید.»
۶
با آنچه در شب پنجم گذشت، شب ششم با سخنرانی هاینس بکر مبنی بر این که انستیتو قرار نیست در مسائل داخلی سیاسی ایران دخالت کند، شروع شد. بعد از او، بیانیه کانون قرائت شد که در آن از این که «بعضی سخنگویان و شاعران از حد مسئولیت مشترک پا فراتر گذاشتند» گلایه شده بود و از تداوم برنامهها با شعرخوانی و ایراد سخنرانی، فقط در شب آخر سخن به میان آمده بود. برنامهریزی جدید اما با اعتراض مخاطبان مواجه شد و همین باعث برگزاری دور جدیدی از مذاکرات میان کانون و انستیتو شد. مذاکرات موفقیتآمیز بود و پس از شعرخوانی کسرایی، حسن ندیمی و محمد خلیلی، شرایط برای سخنرانی هوشنگ گلشیری با عنوان «جوانمرگی در نثر معاصر و ادب معاصر فارسی» مهیا شد. از نظر گلشیری، اغلب شاهکارها میان ۴۰ و ۵۰ سالگی نویسندهها نوشته شدهاند، بنابراین مقصود او از جوانمرگی این است که نویسنده پیش از ۴۰ سالگی از خلق و ابداع بازماند. واقعیتی که به نظر گلشیری بسیاری از نویسندگان ایرانی به آن مبتلا هستند و «اغلب در همان مرزهای ۲۰ تا ۳۰ سالگی یا همان شکوفایی و درخششهای بین ۲۰ تا ۲۵ ماندهاند، دقیقا در حد و مرز خوانندگانشان.» گلشیری بدون تعارفات مرسوم قضاوت میکند و جمالزاده پس از «یکی بود و یکی نبود» و «فارسی شکر است» را کاغذسیاهکن مینامد. در مورد هدایت نیز «بوف کور» (۱۳۱۵) را نقطه اوج میداند و معتقد است، خودکشی او از همان ۱۳۱۵ شروع میشود و در سال ۱۳۲۵ هدایتی وجود ندارد. درباره دیگرانی چون بزرگ علوی، چوبک، آلاحمد، ابراهیم گلستان، بهرام صادقی، بهآذین، ساعدی، دانشور، احمد محمود، شهرنوش پارسیپور و… نیز بحث میکند و از «گیله مرد»، «شبی که دریا طوفانی شد»، «جشن فرخنده»، «از روزگار رفته حکایت»، «سنگر و قمقمههای خالی»، «مهره مار»، «گدا»، «سووشون»، «همسایه ها» و «سگ و زمستان بلند» بهعنوان نقاط اوج آنها یاد میکند. بعد از این لیست بلندبالا، او اما علل این جوانمرگی را فهرستوار بیان میکند. نخست به این اشاره میکند که پس از انقلاب مشروطه «۱۰۰ سالی است درجا میزنیم.» سپس از فقدان تداوم فرهنگی، متفنن بودن داستاننویسی، کوچهای اضطراری و اجباری، فترت ترجمه و نوع رابطه نویسنده و ممیزان بهعنوان عوامل این جوانمرگی نام میبرد و سخنش را چنین به پایان برد: «پس اگر نمانیم و نمانید، درجا نزنید، قطع نشویم، تداومی در مقوله فرهنگ پیدا شود، کتابهامان منتشر شود و خوانندگانمان بخوانند، در ضمن کتابخانهها، کتابها مصادره نشود، باور کنید میشود حداقل غنیترین ادبیات جهان سوم را به وجود آورد، همانگونه که شعر نو چنین شده است.»
۷
شب هفتم با سخنرانی کاظم اسلامیه شروع شد، کسی که بار عمده تدارکات 10 شب بر دوش او بود. او اما بافروتنی خود را کوچکترین عضو کانون دانست و با عذرخواهی از بزرگانی چون فریدون آدمیت، علیاصغر حاجسیدجوادی، هما ناطق و… که آنها را بر خود برای سخنرانی در این جمع ارجح میدانست، بحث اصلی خود را روی این محور قرار داد که کانون نویسندگان به عنوان نهادی صنفی و نه سیاسی، قرار بوده است «جای هر اهل قلمی باشد که با نوشتههایش به غنای فرهنگ ملی ایران کمک کرده باشد». اسلامیه هدف اصلی کانون را کسب و حفظ آزادی بیان دانست و گفت، دو متن قانون اساسی مشروطه و متمم آن و اعلامیه جهانی حقوق بشر، چراغ راه آنها در این راه هستند. او در ادامه نیز مفادی و موادی از این دو متن را برای حاضران خواند که همگی متضمن رعایت حق آزادی انسان بود و به همین دلیل با تشویق گسترده حضار مواجه شد. در نهایت نیز خاطرهای از محمد قاضی مترجم نقل کرد که به پزشک فرنگی خود که برای درمان سرطان گلو به او گفته بود، باید دستگاه صوتی او را بردارد، جواب داده بود «دکتر جایی که من میروم، حرف زدن لزومی ندارد.»
پس از اسلامیه نوبت به سخنرانی داریوش آشوری رسید که ماهیت شعر و ارتباطش با ذات انسان را موضوع گفتار قرار داده بود و بر آن بود که «شعر، آزادی است». بهزعم آشوری، انسان «یک قلمرو درونی آزادی دارد و هر چند عرصه بیرونی بر او تنگ شود، اما این عرصه درونی همواره مال اوست» و این قلمرو را که با شعر و ذات شعر ارتباطی دارد، «هیچ زوری و هیچ نیرویی نمیتواند تصرف کند.» از نظر آشوری هر انسانی، شاعری در درون دارد و آنگاه که این شاعر درونی خاموش با شاعر بیرونی گویا دیدار میکند، لحظهای فرامیرسد که به قول ناصر خسرو قبادیانی «آنات رهایش» است. این «آن» از نظم روزمره محاسبهگر، مصلحتاندیش، محکوم محیط و مقتضیات رهاست و به مبارزه با آن برمیخیزد، چنانکه شاعران ما را به سرزمینی فرا میخوانند که خود از پیش برای ما آماده کردهاند، نه آن که ما برای آنها ساختهایم. آنها هستند که نخست این منزل را مهیا میکنند منزل آشتی انسان با حقیقت خویش و زیستن در حقیقت خویش.» بدینسان شاعران پاسداران حقیقت زیبایی و فراخوانندگان انسان از دیار ظلمت به سرزمین حقیقت انسان هستند. «حقیقت انسان، آزادی است و شعر، زبان آزادی است و شاید عین آزادی.»
۸
سخنرانان شب هشتم دو نفر بودند: محمدعلی مهمید و مصطفی رحیمی. مهمید درباره «آرمانگرایی در شعر فارسی» سخن گفت و با ذکر مثالهایی از داستان ضحاک، فریدون و کاوه و نیز داستان مزدک در شاهنامه مردممداری، ظلمستیزی و برابریطلبی فردوسی را ستود. نیز سعدی و قدمت اندیشه انسانگرایانه او را متذکر شد و او را از خطایی که برخی مداحی قدرت دانستهاند، بری دانست. مهمید این همه گفت تا نتیجه بگیرد که شاعران ایرانی «به مردم و به آسودگی، به آزادگی و سرفرازی مردم صمیمانه و عاشقانه وابستگی داشتهاند» و کوشیدهاند همواره ندای وجدان آزادیخواه و ستمناپذیر انسانیت راستین باشند.
سخنران بعدی شب هشتم، مصطفی رحیمی نیز سخنان خود را با تمجید از فرهنگ دیرپای ایران و نقش آن در زنده نگاه داشتن نام ایران شروع کرد. او اما فرهنگ کهن را در قیاس با فرهنگ معاصر، «آزاد» دانست و این سخن را چنین مدلل کرد: «در جهان ما فرهنگ با دو دشمن بزرگ در پیکار است: یکی «فرهنگ بازرگانی» که فرهنگ راستین را از درون میجود و دیگری «ممیزی» دیوانی است که آن را از بیرون زخم میزند.» او تبیین رابطه فرهنگ با دشمن اول را نیازمند مجالی دیگر دانست و به همین دلیل عمده وقت خود را وقف تحلیل رابطه فرهنگ و دیوان کرد. از نظر رحیمی، «عینک دیوان اصولا گذشتهنگر است و ذرهبین فرهنگ ذاتا آیندهنگر.» در کنار این، دیوان امروز تجلی افکار دیروز است و به همین دلیل دیوانیان از اندیشهورزان واپستر هستند. در کنار این عمل دیوانی به عادات نیز مقید میشود و وقتی پای «قدرت» به میان میآید معلوم است که تغییر شرایط برای دیوانیان امری بسیار شاق میشود. جامعه اما به فرهنگ و دیوان، هر دو محتاج است و راه سازش این دو «ناهمساز جاودان»، صرفا «قانون» است، قانونی با رای همگان. رحیمی از همین جا به مساله ممیزی ورود کرد و گفت قانونی که سلاح ممیزی را در دست دیوان قرار دهد، عملا نقض غرض است زیرا به رابطه مسالمتآمیز فرهنگ و دیوان تجاوز کرده و حکم به قتل فرهنگ به دست دیوان داده است. رحیمی در ادامه شرحی از ممیزیهای ویرانگر حاکم بر ترجمه، تالیف، مطبوعات، رادیو و تلویزیون، سینما و تئاتر داد و گفت: «ملت بیقلم دیگر ملت نیست، به توده موران و زنبوران شبیهتر است تا به جمع آدمیان.»
۹
سخنران شب نهم باقر پرهام بود که شب پیش نامهای از یکی از مخاطبان جوان دریافت کرده بود که سخنرانیها را نه خدمت به مردم، بلکه سرپوش گذاشتن بر ظلمها و حقکشیها دانسته بود. پرهام این نامه را قرائت کرد و سخنرانی خود با عنوان «فضای حرف و فضای عمل» را پاسخی به این سوال نیز دانست. پرهام برای این بحث، تفاوت دو جهانبینی سنتی و جدید را با دو جمله از انجیل یوحنا و گوته یادآور شد. در انجیل یوحنا آمده: «در آغاز کلمه بود.» این از نظر پرهام چکیده جهانبینی سنتی است اما گوته نوشت: «در آغاز کلمه بود؟ نه. در آغاز عمل بود.» پرهام این سخن را نمودار جهانبینی جدید دانست و از همینجا این نکته را مدّ نظر قرار داد که آزادیبیان حق مهمی است، اما مهمتر از آن، کلام باید به کنش بدل شود و برای همین است که در انقلاب مشروطیت و قانون اساسی مشروطه که در نوع خود گسستی از جهانبینی سنتی بود، همراه با آزادی اندیشه و بیان، آزادی تجمع و آزادی نشر و انتشار نیز آمده است: «ما هنگامی نویسنده، شاعر، محقق، دانشمند، فیلسوف، هنرمند و عالم حقیقی خواهیم داشت که ابناء وطن آزادانه جمع شوند، آزادانه عمل کنند، آزادانه بحث و مجادله کنند، به ایراد و انتقاد بپردازند، آزادانه بگویند، بشنوند، بنویسند، منتشر کنند، بسازند و عرضه کنند و هیچ نوع محدودیتی در انتخاب موضوعهای تجربههای خود و در نحوه عرضه کردن آنها به مردم، جز حدودی که قانون معین کرده، نداشته باشند.»
در پایان این شب نیز تلگراف همبستگی عدهای از نویسندگان و شاعران جهان با کانون نویسندگان ایران خوانده شد، نامهای که پای آن امضای کسانی چون سارتر، دوبوار، فوکو، آلتوسر، بارت، دلوز، گاتاری و… دیده میشد.
۱۰
محمود بهآذین آخرین سخنران این شبها بود که با تقدیر از خویشتنداری و موقعشناسی و شکیبایی جوانان، یگانه وظیفه امروز همه را این دانست: «آزاد شویم و یکدیگر را آزاد کنیم.» بهآذین البته آزادی و مسئولیت را توأمان قلمداد کرد و برتری آدمی را همین دانست که هم آزاد است، هم مسئول. او البته این خصلت انسان را نه در برابر این یا آن قدرت دوروزه، بلکه در برابر خود و در برابر اجتماع میدید، بنابراین معتقد بود برای بهرهمندی از آزادی «نباید از کسی اجازه خواست»، بلکه باید «آزاد بود.» بهآذین نیز چون بیشتر سخنرانان در سخنانش بر اهمیت آزادی بیان تاکید کرد، اما حفظ اتحادی را که در این شبها میان نویسندگان و مردم ایجاد شده بود، شرط لازم آزادی دانست.
پایان بخش 10 شب نیز پیام کانون نویسندگان ایران بود که هوشنگ گلشیری آن را قرائت کرد. در این پیام ضمن دفاع از کانون در برابر نقدهایی که به آن بابت برگزاری این برنامه شده بود، از مخاطبان خواسته شده بود «پیمان ببندید که دیگر ننشینید، که برخاستن، زنده بودن، همیشه برخاستن است، همیشه زنده بودن است، حضور مدام در جهان است، درگیری مدام با هر چه ناپاکی است، ناخوبی است، کژی و کاستی است.»