حوّا
اثر لوسین لویدورمر
Eve
Lucien Levy-Dhurmer
1896
همه میدانند
که من و تو از آن روزنۀ سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخۀ بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
فروغ فرخزاد
«عصیان»
محبوبه ابراهیمی
خاطرش را بهشت کافی بود، آدم از بوی سیب میترسید
نه به سمتِ درختها میرفت و نه چیزی ز شاخهها میچید
دیدم آدم چه قدر دلخوش بود، دلخوشِ رنگهای تکراری
دلِ من جذبههای نو میخواست، دلِ من بی تو داشت میپوسید
دیدمت سیب! سیبِ دور از دست! لابهلای درختها بودی
دلِ من رفت باز دنبالت، پایم از شاخه ناگهان لغزید
و رها شد دلم چو آینهای، کنجِ متروکی از زمین افتاد
وقتی از خود به تنگ آمده بود، وقتی از آب و دانه سر پیچید
بعد از آن من ـ وَ ـ تو خلاصه شدیم، در دلِ دانهای به خاک اسیر
بعد از آن، روزگارِ زندانی تا همیشه به دور ما چرخید
□□□
حالْ برگشته روزگار و خودم، دام و زنجیر و بند و زندانم
از پسِ قفلهای پیدرپی میشود پشتِ میلههایم دید
هستیام رعد و برق و باران است، ابرها ماجرای تلخ مناند
ابر و من ماجرای عصیانیم، باید از رنگ و بوی ما ترسید
نه هوا جای بال و پر زدن است، نه زمین در خور فرو رفتن
دیگر اینجا مجالِ ماندن نیست، آه… باید به آسمان کوچید