چهار شاعر آزادی

محمدعلی سپانلو

چهار شاعر آزادی
نویسنده: محمدعلی سپانلو

آخرین آتشبازی بهار
فصلی از کتاب چهار شاعر آزادی
اثر محمدعلی سپانلو

آخرین آتشبازی بهار

عارف قزوینی

پیام دوشم از پیر می‌فروش آمد
بنوش باده که یک ملتی به هوش آمد
هزار پرده از ایران درید استبداد
هزار شکر که مشروطه پرده پوش آمد
ز خاک پاک شهیدان راه آزادی
ببین که خون سیاوش چه‌سان به جوش آمد
برای فتح جوانان جنگجو جامی
زدیم باده و فریاد نوش نوش آمد


آنان که در ره وطن از جان گذشته‌اند
ایران ز خونشان شده آباد زنده باد
نابود باد ظلم چو ضحاک ماردوش
تا بود و هست کاوۀ حداد زنده باد


گر قباله جنت پیشکش دهی ندهم
یک نفس کشیدن را در هوای آزادی


نالۀ مرغ اسیر این همه بهر وطن است
مسلک مرغ گرفتار قفس همچو من است
جامه‌ای کو نشود غرقه به خون بهر وطن
بدر آن جامه که ننگ تن و کم از کفن است


همیشه مالک این ملک ملت است که داد
سند به دست فریدون قباله دست قباد
مگوی کشور جم جم چه کاره بود چه کرد
مگوی ملک کیان کی گرفت کی به که داد
به زور بازوی جمهور بود کز ضحاک
گرفت داد دل خلق کاوۀ حداد
کنون که می‌رسد از دور رایت جمهور
به زیر سایۀ آن زندگی مبارک باد

میرزاده عشقی

میرزاده عشقی

مگو که غنچه چرا چاک‌چاک و دل‌خون است

که این حکایتی از زخم قلب مجنون است
نمونۀ دل آزادگان بود گل سرخ
چو این کلیشۀ اوراق سرخ در خون است
زبان عشقی شاگرد انقلاب است این
زبان سرخ زبان نیست پرچم خون است

من آن نیم به مرگ طبیعی شوم هلاک

وین کاسه خون به بستر راحت هدر کنم

همین که گشت به قزوین صدای تیر بلند

دو تن جوان من اول به روی خاک افکند
یکی از ایشان بر روی سینه‌ام جان کند
زدند نزد پدر غوطه آن دو تن فرزند
میان خون خود و خاک خطۀ قزوین
چو طفلکانم دادند جان در آن وادی
به طیب خاطر گفتم فدای آزادی

شهر فرنگ است ای کلانمدی‌ها

موقع جنگ است ای کلانمدی‌ها
خصم که از رو نمی‌رود تو ببین روش
آهن و سنگ است ای کلانمدی‌ها
بنده قلم دستم است و دست شماها
بیل و کلنگ است ای کلانمدی‌ها
زور بیارید ای کلانمدی‌ها
دست درآرید ای کلانمدی‌ها

خاکم به سر ز غصه به سر خاک اگر کنم

خاک وطن که رفت چه خاکی به سر کنم
آوخ کلاه نیست وطن تا که از سرم
برداشتند فکر کلاهی دگر کنم

محمدتقی بهار

محمدتقی بهار

هست ایران چو گرانسنگ و حوادث چون سیل
بگذرد سیل خروشان و به جا ماند سنگ

های ای ایرانیان ایران اندر بلاست
مملکت داریوش دستخوش نیکلاست
مرکز ملک کیان در دهن اژدهاست
غیرت اسلام کو جنبش ملی کجاست
برادران رشید این همه سستی چراست
ایران مال شماست ایران مال شماست

ای خلق خدای آواز کنید
کآواز عموم آواز خداست
این کشور کیست در دست عدو
این کشور ماست این کشور ماست
ما را بشکست پرخاش ملوک
پرخاش ملوک مرگ فقراست

یا مرگ یا تجدد و اصلاح
راهی جز این دو پیش وطن نیست

ایران هنگام کار است
برخیز و ببین ایران
بختت در انتظار است
از پا منشین ایران
از جور فراوان هر گوشه شوری به پاست
خون‌ها شده پامال و آزادیش خونبهاست

گر کتابی آورد از خانه بهرم خادمی
روی میز میر محبس روزها مهمان بود
جزو جزوش را مفتش باز بیند تا مباد
کاندر آن جا نردبان و نیزه‌ای پنهان بود
ور خورش آرند بهرم لابلایش وارسند
تا مگر خود نامه‌ای در جوف بادمجان بود
چیست جرمش کرده چندی پیش از آزادی حدیث
تا ابد زین جرم مطرود در سلطان بود

یا رب تو نگهبان دل اهل وطن باش
کامید بدیشان بود ایران کهن را

فرخی یزدی

فرخی یزدی

توده را با جنگ صنفی آشنا باید نمود
کشمکش را بر سر فقر و غنا باید نمود
تا مگر عدل و تساوی در بشر مجری شود
انقلابی سخت در دنیا به پا باید نمود

قسم به عزت و قدر و مقام آزادی
که روح‌بخش جهان است نام آزادی
به روزگار قیامت به پا شود آن روز
کنند رنجبران چون قیام آزادی
اگر خدای به من فرصتی دهد یک روز
کشم ز مرتجعان انتقام آزادی

آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست خود زجان شستم از برای آزادی
با عوامل تکفیر صنف ارتجاعی باز
حمله می‌برد دائم بر بنای آزادی

خونریزی ضحاک در این ملک فزون گشت
کو کاوه که چرمی به سر چوب نماید
مپسند خدایا که سر و افسر جم را
با پای ستم دیو لگدکوب نماید

ضحاک عدو را به چکش مغر توان کوفت
سرمشق گر از کاوه حداد بگیرید

دارند در انظار ملل حق حیات
آن قوم که انقلاب خونین کردند

ز انتخاب چو کاری نمی‌رود از پیش
به پور کاوه بگو فکر انقلاب کنند

گر مرا گردد میسر روز عفو و انتقام
دوست می‌دارم که از دشمن خطاپوشی کنم
فرخی از کوس آزادی جهان بیدار شد
پس چرا من از سبک‌مغزی گران‌گوشی کنم

به زندان قفس مرغ دلم چون شاد می‌گردد
مگر روزی که از این بند غم آزاد می‌گردد
تپیدن‌های دل‌ها ناله شد آهسته آهسته
رساتر گر شود این ناله‌ها فریاد می‌گردد
ز اشک و آه مردم بوی خون آید که آهن را
دهی گر آب و آتش دشنۀ فولاد می‌گردد
دلم از این خرابی‌ها بود خوش زانکه می‌دانم
خرابی چون که از حد بگذرد آباد می‌گردد
ز بیداد فزون آهنگری گمنام و زحمتکش
علمدار علم چون کاوه حداد می‌گردد
به ویرانی این اوضاع هستم مطمئن زآن رو
که بنیان جفا و جور بی‌بنیاد می‌گردد

در کف مردانگی شمشیر می‌باید گرفت
حق خود را از دهان شیر می‌باید گرفت

ای جان به فدای آن که وقت مردن
تسلیم نمود جان و تسلیم نشد

همین بس است ز آزادگی نشانۀ ما
که زیر بار فلک هم نرفته شانۀ ما