چند شعر
چند شعر
با خالکوب ستارهها
بر تاریکی دستها
رهگذران به سوی تو بال میزنند
آزادی!
آنان میآیند
تا در خانۀ بیکرانت
نهال پژمردۀ خود را بکارند
و تو از راهی میرسی
که پریشانی دور میشود.
تو اینهمه نزدیک بودی
و اینهمه دور به نظر میرسیدی!
پسِ پلکمان بودی
و دیده نمیشدی!
درهایت را باز کن
ما ایستادهایم
و خیابانهای تو ما را پیش میبرند.
ما میآییم
تا جای واژه نارنج، نارنج
و جای هوا، هوا بنشانیم
و در شعری زنده شناور باشیم.
تو نخستین حرفی
که نخستین برگهای بهاری به زبان میآرند
تو نخستین نانی
که پس از جنگی شوم
از تنور دهکدهای خارج میشوی
و نخستین نامی
که بر بچۀ زندگی میگذاریم.
درهایت را باز کن
ما میآییم
با عکس جوانی تو
در جیب پارهمان
و هرچه که نزدیکتر
جوانتر و زیباتر میشوی.
در را باز کن
نشان هرچه که خانه است در کفمان
نشان خانۀ توست
ای آزادی!
در را باز کن.
ماه را در گلو پنهان میکنم.
زمین را در گلو پنهان میکنم.
خونابه را در گلو پنهان میکنم.
خنجر را در گلو پنهان میکنم.
گل سرخ درخشانی که در دل من میچرخد
ستارۀ شفّافی که جنگل دلگیر را روشن میکند
موج عظیم تو اما
آزادی!
در گلو پنهان نمیشود.
پیراهن خونین تو بر کدام آسمان میگذرد
که ستارگان بیتابوت و بیکفن
حماسه فردا را
میسرایند.
پیراهن خونآلود تو
بر کدام آسمان میگذرد
که چهارمیخ بلند
تنم را شخم میزنند.
پیراهن سپید تو
بر کدام آسمان میگسترد
که پرندگان آزادی
بر فراز جزیره ما
پرواز میکنند.