ابوالقاسم لاهوتی
ابوالقاسم لاهوتی
اردوی ستم خسته و عاجز شد و برگشت
برگشت، نه با میل خود، از حملۀ احرار
ره باز شد و گندم و آذوقه به خروار
هی وارد تبریز شد از هر در و هر دشت
از خوردن اسب و علف و برگ درختان
فارغ چو شد آن ملت با عزم و اراده
آزاده زنی بر سر یک قبر ستاده
با دیدهای از اشک پر و دامنی از نان
لَختی سر پا دوخته بر قبر همی چشم
بیجنبش و بیحرف چو یک هیکل پولاد
بنهاد پس از دامن خود، آن زن آزاد
نان را به سر قبر، چو شیری شده در خشم
«در سنگر خود شد چو به خون جسم تو غلتان
تا ظن نبری آن که وفادار نبودم
فرزند، به جان تو، بسی سعی نمودم
روح تو گواهست که بویی نبُد از نان
مجروح و گرسنه ز جهان دیده ببستی
من عهد نمودم که اگر نان به کف آرم
اول به سر قبر عزیز تو گذارم
برخیز که نان بخشمت و جان بسپارم
تشویش مکن، فتح نمودیم، پسرجان
اینک به تو هم مژدۀ آزادی و هم نان
و آن شیر حلالت که بخوردیم ز پستان
مزد تو که جان دادی و پیمان نشکستی»
ابوالقاسم لاهوتی