عزیز نسین
عزیز نسین اثر اردوغان کارائیل (Erdogan Karayel)
مترجم: رضا همراه

قهرمان آزادی

عزیز نسین

برادر محترم جناب آقای نورالدین، نامه‌ای که فرستاده بودید واصل گردید. بی‌اندازه ممنون شدم. امیدوارم که همیشه به سلامت و در عین عافیت بوده باشید. از حالات ما بخواهید، بحمداله سلامت هستیم. اهل خانه را سلام برسانید!
برادر عزیز نوشته بودید که اگر به مرکز بیایید کاری برایتان پیدا می‌شود یا نه! هر کاری باشد، دربانی، شاگرد قهوه‌چی، مستخدمی قبول می‌کنید، دربند حقوقش نیستید، فقط پول بخور و نمیری دربیاید کافیست!
با کمال خجالت باید عرض کنم اینجا این‌قدر آدم بیکار ریخته که نوبت به من و شما نمی‌رسد! هر جا که دربان و مستخدم بخواهند دو سه هزار دیپلمه داوطلب می‌شوند! نوشته بودی که تا کلاس سوم درس خوندی.
اگه یادت باشه منم کلاس سوم بودم که به علت آن حادثه مجبور شدم از ده فرار کنم!
حتماً یادت هست. موضوع دختر حمزه‌آقا را می‌گم! از ده که فرار کردم یک‌راست آمدم اینجا.
دو سه ماه بیکار گشتم. تمام این درها را زدم. کار، جن بود و من بسم‌اله.
بعد از مدتی عبداله آشپز دلش به حالم سوخت و برای ظرف‌شویی قبولم کرد. اما سر هفته وقتی پول ظرف‌هایی را که شکسته بودم حساب کرد یک چیزی هم بدهکار شدم!
باز هم دنبال کار افتادم. بعد از یک ماه و نیم دوندگی، پیش یک قهوه‌چی شاگرد شدم. اونجا هم همیشه هشتَم گروی نُه بود!
توی قهوه‌خانه با یکی از نویسنده‌ها آشنا شدم. روزها می‌آمد اونجا یک گوشه‌ای می‌نشست قلیان می‌کشید و شعر می‌گفت.
یک روز او به من خبر داد که توی مجله‌شان یک کارمند می‌خواهند و قرار شد مرا ببرد و آن‌جا معرفی کند. من نمی‌دانستم مجله چه جور جاییه. بالاخره رفتیم و قرار شد ماهی چهل لیره بگیرم. وظیفه من در این‌جا نظافت اطاق‌ها و بردن مقالات به چاپخانه بود.
با این که این کار بد نبود ولی از حقوقش دلخور بودم، خرج بخور و نمیرم هم نمی‌شد. در این موقع سردبیر مجلۀ ما را که مقالات انتقادی و تندی می‌نوشت گرفتند و انداختند زندان. صاحب مجله به فکر پیدا کردن یک سردبیر افتاد. به هر کس پیشنهاد می‌کرد زیر بار نمی‌رفت و می‌گفت: «کار من نیس!» برادرجان حتماً نمی‌دانی سردبیری یعنی چی. راحت‌ترین کاری که در دنیا هست سردبیریه! سردبیر از صبح تا عصر توی یک صندلی راحت می‌نشیند و فرمان می‌دهد و دیگران، بیچاره‌ها مجبورن همش این‌ور و اون‌ور بروند و کار کنن. فقط وقتی مطلب ناجوری در مجله چاپ بشه سردبیر باید بره جواب بده و بعدش هم تشریف ببره زندان! برای همین زندان رفتن است که هیچ‌کس این کار را قبول نمی‌کند، واِلّا بقیه‌اش چیزی نیس! مجله داشت تعطیل می‌شد، از ترسم که حقوق این ماه از بین نره رفتم پیش مدیر و تقاضای پول کردم.
برادرجان تا حرف پول زدم مدیر مجله مثل ترقه از جایش پرید و داد زد: پدر نامرد! من الان در چه حالم و تو در چه فکری! برو بیرون! با لب و لوچه آویزان تعظیمی کردم و برگشتم بروم بیرون. صاحب امتیاز مجله که گوشۀ اطاق نشسته بود و در دریای غم و غصه غوطه می‌خورد از جایش نیم‌خیز شد و صدا کرد:
– صبر کن ببینم.
برگشتم ببینم چه فرمایشی داره. خندۀ گرمی بهم کرد که نپرس. بعد هم با لحن دوستانه‌ای گفت:
– پسرجان می‌خواهی یک پول خوبی گیرت بیاد؟! کور از خدا چی می‌خواد! بدون تامل جواب دادم:
– چرا نمی‌خوام!
– اگر سردبیری مجله را قبول کنی حقوقت را اضافه می‌کنیم. حاضری؟
گفتم:
– امید من اول به خدا بعداً به شماس. هر کاری بگید می‌کنم.
دو ماه سردبیری مجله را به عهده داشتم. یک روز که آمدم دفتر مجله دیدم صاحب امتیاز و مدیر و نویسنده‌ها اخم‌شون تو هم رفته! باز هم مجله را توقیف کرده بودند!
گفتم:
– آقایان چرا ناراحتین؟ من باید برم زندان، شماها چرا عزا گرفتین!
صاحب امتیاز جواب داد:
– برو بابا کی به فکر تو است؟ ناراحتی ما برای اینه که سردبیر جدید از کجا پیدا کنیم!
مرا از محکمه خواسته بودند. مدیر مجله گفت:
– یک دست لباس نو بپوش تا دادستان متوجه نشه سردبیر قلابی هستی.
یک دست لباس برام خریدند و برای اولین بار در زندگیم کراوات زدم و یک عینک بزرگ به چشم گذاشتم و درست قیافه سردبیرها را پیدا کردم.
موقع رفتن، صاحب امتیاز مجله گفت:
– سعی کن خوب حرف بزنی. مثل سردبیرها خودت را بگیر!
عینک را روی دماغم جابجا کردم، گره کراواتم را محکم کردم و خیلی جدی وارد اطاق دادستان شدم. یک‌جور صحبت کردم که دادستان غرق تعجب شد. فهمیدم تا به حال سردبیری به باسوادی من ندیده!
دادستان اعتراف کرد:
– من سالهاست دادستان هستم. سردبیری مثل شما باهوش و زرنگ ندیدم.
از آقای دادستان تشکر کردم:
– خوبی از خودتونه!
هفته بعد رفتم دادگاه. برادرجان کاش اونجا بودی و تماشای خوبی می‌کردی. بگم هزار تا، دو هزار تا آدم جمع شده بودند تا حرف‌های مرا بشنفن! روزنامه‌نگارها تشویقم می‌کردند، عکاس‌ها تلق‌تلق ازم عکس برمی‌داشتند.
من از دیدن این ازدحام چنان خودم را گم کرده بودم که هیچی نمی‌فهمیدم. از جام بلند شدم و داد کشیدم: این چه وضعی است؟ چرا ما نباید آزادی داشته باشیم، چرا صدای مطبوعات را خفه می‌کنید؟ در کشوری که آزادی مطبوعات نباشه دیکتاتوری حکم‌فرما می‌شه!
این‌قدر از این حرف‌های گنده‌گنده زدم که قضات هم تحت تاثیر قرار گرفتند! و من که جوگیر شده بودم مرتب روغن حرف‌هام را زیادتر می‌کردم و در حدود دو سه ساعت از این کلمات قلنبه و سلنبه و دهن‌پرکن تحویل دادگاه دادم. هنگامی که قضات برای صدور رأی و شور از سالن خارج شدند حضار مرا روی دست بلند کردند و فریاد هورا و شعارهای پرهیجان جمعیت توی سالن طنین افکند:
– درود بر مردان شجاع!
– زنده باد قهرمان آزادی!
از اون بالا گفتم:
– هم‌وطنان کافیه. بگذاریدم پایین.
ولی جمعیت حاضر نبود به این آسانی «قهرمان آزادی» را از دست بده. تا وقتی که قضات به سالن بازگشتند من همچنان روی کول جمعیت بودم و صدای تشویق‌ها قطع نمی‌شد.
دادگاه مرا به سه سال زندان محکوم کرد، ولی در مقابل این تشویق‌ها و پاداش‌ها سه سال زندان چیز مهمی نیست!
این روزها سرمقالۀ روزنامه‌ها درباره من است. عکس و تفصیلات من در صفحه اول جراید درج می‌شه و سردبیرها هرچی دل‌شون می‌خواد از قول من می‌نویسن!
با این ترتیب موفقیت من در انتخابات آینده حتمیه! حتی رهبر حزب هم این موضوع را تایید کرده و قول داده دورۀ آینده مرا در لیست حزب بگذاره!
تقریبا یک هفته است که من زندان افتاده‌ام. به طوری که شنیده‌ام مجلۀ ما تا به حال نتونسته سردبیر پیدا کنه.
برادرجان فکر مستخدمی و دربانی و آشپزی را از سرت بیرون کن. اگر مایلی سردبیری مجلۀ ما را قبول کنی، فوراً حرکت کن بیا!
محیط زندان کم‌کم برای من داره خسته‌کننده می‌شه، لااقل اگر تو هم بیایی اینجا، دو نفری یک‌جوری با هم می‌گذرانیم.
جواب مرا به آدرس زندان مرکزی بفرست. شاید هم خودت زودتر از کاغذت برسی.
در خاتمه سلامتی و سعادت شما را از خداوند خواهانم و بی‌صبرانه منتظر دیدارت هستم.
«سردبیر آقامحمد، قهرمان آزادی!»