مولوی
مولوی
بود بازرگان و او را طوطئی
در قفس محبوس زیبا طوطئی
چون که بازرگان سفر را ساز کرد
سوی هندُستان شدن آغاز کرد
هر غلام و هر کنیزک را ز جود
گفت: «بهر تو چه آرم؟ گوی زود»
هر یکی از وی مرادی خواست کرد
جمله را وعده بداد آن نیکمرد
گفت طوطی را: «چه خواهی ارمغان
کآرمت از خطّهٔ هندوستان؟»
گفتش آن طوطی که «آنجا طوطیان
چون ببینی کن ز حالِ من بیان
کان فلان طوطی که مشتاق شماست
از قضای آسمان در حبسِ ماست
بر شما کرد او سلام و داد خواست
وز شما چاره و رهِ ارشاد خواست
گفت: میشاید که من در اشتیاق
جان دهم اینجا بمیرم در فراق؟
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت؟
این چنین باشد وفای دوستان
من درین حبس و شما در گُلسِتان؟»
مرد بازرگان پذیرفت این پیام
کو رساند سوی جنس از وی سلام
چون که تا اقصای هندُستان رسید
در بیابان طوطی چندی بدید
مرکب استانید پس آواز داد
آن سلام و آن امانت باز داد
طوطیی زان طوطیان لرزید بس
اوفتاد و مُرد و بُگسستش نفس
شد پشیمان خواجه از گفتِ خبر
گفت: «رفتم در هلاک جانور
این مگر خویشست با آن طوطیک؟
این مگر دو جسم بود و روح یک؟
این چرا کردم چرا دادم پیام؟
سوختم بیچاره را زین گفتِ خام»
این زبان چون سنگ و هم آهنوش است
و آنچ بجْهَد از زبان چون آتش است
کرد بازرگان تجارت را تمام
باز آمد سوی منزل دوستکام
هر غلامی را بیاورد ارمغان
هر کنیزک را ببخشید، او نشان
گفت طوطی: «ارمغان بنده کو؟
آنچه دیدی و آنچه گفتی بازگو»
گفت: «نی من خود پشیمانم از آن
دست خود خایان و انگشتان گزان
من چرا پیغام خامی از گزاف
بردم از بیدانشی و از نَشاف؟»
گفت: «ای خواجه پشیمانی ز چیست؟
چیست آن کاین خشم و غم را مقتضیست؟»
گفت: «گفتم آن شکایتهای تو
با گروهی طوطیان همتای تو
آن یکی طوطی ز دردت بوی بُرد
زَهرهاش بدرید و لرزید و بمُرد
من پشیمان گشتم این گفتن چه بود
لیک چون گفتم پشیمانی چه سود؟»
چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد
پس بلرزید، اوفتاد و گشت سرد
خواجه چون دیدش فتاده همچنین
برجَهید و زد کُلَه را بر زمین
چون بدین رنگ و بدین حالش بدید
خواجه در جَست و گریبان را درید
گفت: «ای طوطیّ خوب خوشحَنین
این چه بودت، این چرا گشتی چنین؟
ای دریغا مرغ خوشآواز من
ای دریغا همدم و همراز من
ای دریغا مرغ خوشالحان من
راح روح و روضه و ریحان من»
بعد از آنش از قفص بیرون فکند
طوطیک پرّید تا شاخ بلند
طوطی مرده چنان پرواز کرد
کآفتاب شرق تُرکیتاز کرد
خواجه حیران گشت اندر کار مرغ
بیخبر ناگه بدید اسرار مرغ
روی بالا کرد و گفت: «ای عندلیب
از بیان حال خودمان دِه نصیب
او چه کرد آنجا که تو آموختی؟
ساختی مکری و ما را سوختی»
گفت طوطی کاو به فعلم پند داد
که رها کن لطفِ آواز و وداد
زآنک آوازت ترا در بند کرد
خویشتن مرده پی این پند کرد
یعنی: ای مطرب شده با عام و خاص
مرده شو چون من که تا یابی خلاص»
یک دو پندش داد طوطی پُر مَذاق
بعد از آن گفتش: «سلامٌ، اَلفِراق»
خواجه گفتش: «فی امانِالله برو
مر مرا اکنون نمودی راهِ نو»
خواجه با خود گفت کاین پند منست
راه او گیرم که این ره روشنست
جان من کمتر ز طوطی کی بود
جان چنین باید که نیکوپی بود
بود بازرگان و او را طوطیی
در قفص محبوسْ زیبا طوطیی
چونک بازرگان سفر را ساز کرد
سوی هندستان شدن آغاز کرد
هر غلام و هر کنیزک را ز جود
گفت بهر تو چه آرم گوی زود
هر یکی از وی مرادی خواست کرد
جمله را وعده بداد آن نیک مرد
گفت طوطی را چه خواهی ارمغان
کارمت از خِطّهٔ هندوستان
گفتش آن طوطی که آنجا طوطیان
چون ببینی کن ز حالِ من بیان
کان فلان طوطی که مُشتاقِ شماست
از قضای آسمان در حبس ماست
بر شما کرد او سلام و داد خواست
وز شما چاره و رَهِ ارشاد خواست
گفت میشاید که من در اشتیاق
جان دهم اینجا بمیرم در فراق
این روا باشد که من در بندِ سخت
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت
این چنین باشد وفای دوستان
من درین حبس و شما در گلستان
یاد آرید ای مِهان زین مرغِ زار
یک صبوحی درمیان مرغزار
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود
ای حریفانِ بتِ موزونِ خود
من قدحها میخورم پر خونِ خود
یک قدح میْ نوش کن بر یادِ من
گر نمیخواهی که بدهی داد من
یا بیادِ این فِتادهٔ خاکبیز
چونک خوردی جرعهای بر خاک ریز
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو
وعدههای آن لب چون قند کو
گر فراق بنده از بد بندگیست
چون تو با بَد بَد کنی پس فرق چیست
ای بَدی که تو کنی در خشم و جنگ
با طربتر از سماع و بانگ چنگ
ای جفای تو ز دولت خوبتر
و انتقامِ تو ز جان محبوبتر
نار تو اینست نورت چون بود
ماتم این تا خود که سورت چون بود
از حلاوتها که دارد جورِ تو
وز لطافت کس نیابد غور تو
نالم و ترسم که او باور کند
وز کرم آن جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش بجِد
بوالعجب من عاشقِ این هر دو ضِد
واللَّه اَر زین خارْ در بُستان شوم
همچو بلبل زین سبب نالان شوم
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را با گلستان
این چه بلبل این نهنگ آتشیست
جمله ناخوشها ز عشق او را خوشیست
عاشق کُلَّست و خود کُلَّست او
عاشق خویشست و عشق خویشجو
قصّهٔ طوطیّ جان زین سان بود
کو کسی کو محرم مرغان بود
کو یکی مرغی ضعیفی بیگناه
و اندرونِ او سلیمان با سپاه
چون بنالد زار بیشُکر و گِله
افتد اندر هفت گردون غُلغله
هر دمش صد نامه صد پیک از خدا
یا رَبی زو شصت لبَّیک از خدا
زلّت او به ز طاعت نزد حق
پیش کفرش جمله ایمانها خَلَق
هر دمی او را یکی معراج خاص
بر سر تاجش نهد صد تاج خاص
صورتش بر خاک و جان بر لامکان
لامکانی فوق وَهم سالکان
لامکانی نه که در فهم آیدت
هر دمی در وی خیالی زایدت
بل مکان و لامکان در حکم او
همچو در حُکمِ بهشتی چار جو
شرح این کوته کن و رخ زین بتاب
دم مزن وَاللهُ اَعلَم بالصَّواب
باز میگردیم ما ای دوستان
سوی مرغ و تاجر و هندوستان
مرد بازرگان پذیرفت این پیام
کو رساند سوی جنس از وی سلام
چونک تا اقصای هندستان رسید
در بیابان طوطیی چندی بدید
مرکب استانید پس آواز داد
آن سلام و آن امانت باز داد
طوطیی زان طوطیان لرزید بَس
اوفتاد و مُرد و بگسستش نفس
شد پشیمان خواجه از گفت خبر
گفت رفتم در هلاک جانور
این مگر خویشَست با آن طوطیک
این مگر دو جسم بود و روحْ یک
این چرا کردم چرا دادم پیام
سوختم بیچاره را زین گفتِ خام
این زبان چون سنگ و هم آهنوَشست
وانچ بجهد از زبان چون آتشست
سنگ و آهن را مزن بَر هم گزاف
گَه ز روی نَقل و گَه از روی لاف
زانک تاریکست و هر سو پنبهزار
در میانِ پنبه چون باشد شرار
ظالم آن قومی که چشمان دوختند
زان سخنها عالمی را سوختند
عالمی را یک سخن ویران کند
روبهان مرده را شیران کند
جانها در اصلْ خود عیسیدَمند
یک زمان زخمند و گاهی مرهَمند
گر حجابْ از جانها بر خاستی
گفتِ هر جانی مسیحآساستی
گر سخن خواهی که گویی چون شکر
صبر کن از حرص و این حلوا مخور
صبر باشد مُشتهای زیرکان
هست حلوا آرزوی کودکان
هر که صبر آورد گردون بر رود
هر که حلوا خورد واپستر رود
صاحب دل را ندارد آن زیان
گر خورد او زهر قاتل را عیان
زانک صحّت یافت و از پرهیز رست
طالب مسکین میان تَب درست
گفت پیغامبر که ای مرد جِری
هان مکن با هیچ مطلوبی مِرِی
در تو نمرودیست آتش در مرو
رفت خواهی اوّل ابراهیم شو
چون نهای سبّاح و نه دریاییی
در میفکن خویش از خودراییی
او ز آتش وَردِ احمر آورد
از زیانها سود بر سَر آورد
کاملی گر خاک گیرد زر شود
ناقص ار زر بُرد خاکستر شود
چون قبول حق بود آن مرد راست
دست او در کارها دست خداست
دستِ ناقص دست شیطانست و دیو
زانک اندر دامِ تکلیفست و ریو
جهل آید پیش او دانش شود
جهل شد علمی که در مُنکِر رود
هرچه گیرد علّتی علّت شود
کفر گیرد کاملی ملّت شود
ای مرِی کرده پیاده با سوار
سَر نخواهی بُرد اکنون پای دار
ساحران در عهد فرعون لعین
چون مرِی کردند با موسی بکین
لیک موسی را مقدّم داشتند
ساحران او را مکرّم داشتند
زانک گفتندش که فرمان آنِ تُست
گر همی خواهی عصا تو فکن نخست
گفت نی اوّل شما ای ساحران
افکنید ان مکرها را درمیان
این قدر تعظیم دینشان را خرید
کز مِرِی آن دست و پاهاشان بُرید
ساحران چون حقِّ او بشناختند
دست و پا در جرم آن در باختند
لُقمه و نُکتهست کامل را حلال
تو نهای کامل مخور میباش لال
چون تو گوشی او زبان نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود اُنصِتوُا
کودک اوّل چون بزاید شیرنوش
مدّتی خامش بود او جمله گوش
مدّتی میبایدش لب دوختن
از سخن تا او سخن آموختن
ور نباشد گوش و تیتی میکند
خویشتن را گُنگ گیتی میکند
کَرِّ اصلی کِش نَبُد ز آغاز گوش
لال باشد کی کند در نطقْ جوش
زانک اوّل سمع باید نطق را
سوی منطق از ره سمع اندر آ
وادخُلوا الابیاتَ مِنْ اَبوابِها
وَاطْلُبوا الأغراضَ فی اَسبابِها
نطق کان موقوف راهِ سمع نیست
جز که نطق خالق بیطمع نیست
مُبدعست او تابع اُستاد نی
مسند جمله ورا اِسناد نی
باقیان هم در حِرَف هم در مَقال
تابع استاد و محتاج مثال
زین سخن گر نیستی بیگانهای
دَلق و اشکی گیر در ویرانهای
زانک آدم زان عتاب از اشک رَست
اشکِ تر باشد دَمِ توبهپرست
بهر گریه آمد آدم بر زمین
تا بود گریان و نالان و حزین
آدم از فردوس و از بالای هفت
پای ماچان از برای عُذر رفت
گر ز پشت آدمی وز صُلبِ او
در طلب میباش هم در طُلب او
ز آتش دل و آب دیده نُقل ساز
بوستان از ابر و خورشیدست باز
تو چه دانی ذوق آبِ دیدگان
عاشق نانی تو چون نادیدگان
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پُر ز گوهرهای اِجلالی کنی
طفلِ جان از شیرِ شیطان باز کُن
بعد از آنش با ملَک انباز کُن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
لقمهای کو نور افزود و کمال
آن بود آورده از کَسب حلال
روغنی کاید چراغ ما کُشَد
آبْ خوانش چون چراغی را کُشد
علم و حکمت زاید از لقمهٔ حلال
عشق و رِقَّت آید از لقمهٔ حلال
چون ز لقمه تو حسد بینی و دام
جهل و غفلت زاید آن را دان حرام
هیچ گندم کاری و جو بر دهد
دیدهای اسپی که کُرّهٔ خر دهد
لقمه تُخمَست و بَرش اندیشهها
لقمه بحر و گوهرش اندیشهها
زاید از لقمهٔ حلال اندر دهان
میل خدمت عزمِ رفتنْ آن جهان
کرد بازرگان تجارت را تمام
باز آمد سوی منزل دوستکام
هر غلامی را بیاورد ارمغان
هر کنیزک را ببخشید او نشان
گفت طوطی ارمغانِ بنده کو
آنچ دیدی وآنچ گفتی بازگو
گفت نه من خود پشیمانم از آن
دست خود خایان و انگشتان گزان
من چرا پیغام خامی از گزاف
بُردم از بیدانشی و از نشاف
گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست
چیست آن کین خشم و غم را مُقتضیست
گفت گفتم آن شکایتهای تو
با گروهی طوطیان همتای تو
آن یکی طوطی ز دَردت بوی برد
زَهرهاَش بدرید و لرزید و بمُرد
من پشیمان گشتم این گفتن چه بود
لیک چون گفتم پشیمانی چه سود
نکتهای کان جَست ناگه از زبان
همچو تیری دان که آن جست از کمان
وا نگردد از ره آن تیر ای پسر
بند باید کرد سیلی را ز سَر
چون گذشت از سَر جهانی را گرفت
گر جهان ویران کند نبود شگِفت
فعل را در غیبْ اثرها زادنیست
و آن مَوالیدش بحکم خَلق نیست
بی شریکی جمله مخلوقِ خداست
آن موالید ار چه نِسبتشان بماست
زید پرّانید تیری سوی عَمرو
عَمرو را بگرفت تیرش همچو نَمر
مدّت سالی همی زایید درد
دردها را آفریند حقْ نه مَرد
زید رامی آن دم اَر مُرد از وجل
دَردها میزاید آنجا تا اجل
زان موالیدِ وجع چون مُرد او
زید را ز اوّل سبب قتّال گو
آن وَجَعها را بدو منسوب دار
گرچه هست آن جمله صُنع کردگار
همچنین کشت و دم و دام و جماع
آن موالیدست حق را مُستطاع
اولیا را هست قدرت از اله
تیرِ جسته باز آرندش ز راه
بسته درهای موالید از سبب
چون پشیمان شد ولی زان دستِ رب
گفته ناگفته کند از فتح باب
تا از آن نه سیخ سوزد نه کباب
از همه دلها که آن نکته شنید
آن سخن را کرد محو و ناپدید
گَرت برهان باید و حجّت مِها
بازخوان مِنْ آیَةٍ اَوْ نُنْسِها
آیتِ اَنْسَوکُمُ ذِکرِی بخوان
قدرت نسیان نهادنشان بدان
چون بتذکیر و بنسیان قادرند
بر همه دلهای خلقان قاهرند
چون بنسیان بَست او راهِ نظر
کار نتوان کرد ور باشد هنر
خِلتُمُ سُخرِیَّةً اَهْلَ السُّمُو
از نُبی خوانید تا اَنْسَوْکُمُ
صاحب دِه پادشاه جسمهاست
صاحب دل شاهِ دلهای شماست
فرعِ دید آمد عمل بی هیچ شک
پس نباشد مردم الّا مردمک
من تمام این نیارم گفت از آن
منع میآید ز صاحب مَرکزان
چون فراموشی خلق و یادشان
با ویَست و او رسد فریادشان
صد هزاران نیک و بَد را آن بَهی
میکند هر شب ز دلهاشان تهی
روز دلها را از آن پُر میکند
آن صدفها را پر از دُر میکند
آن همه اندیشهٔ پیشانها
میشناسند از هدایت خانها
پیشه و فرهنگِ تو آید بتو
تا دَرِ اسباب بگشاید بتو
پیشهٔ زرگر بآهنگر نشد
خوی این خوشخو با آن مُنکَر نشد
پیشهها و خُلقها همچون جهِاز
سوی خصم آیند روز رستخیز
پیشهها و خُلقها از بَعد خواب
واپس آید هم بخصم خود شتاب
پیشهها وَ اندیشهها در وقت صبح
هم بدانجا شد که بود آن حُسن و قُبح
چون کبوترهای پیک از شهرها
سوی شهر خویش آرد بهرها
چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد
پس بلرزید اوفتاد و گشت سرد
خواجه چون دیدش فتاده همچنین
بر جهید و زد کله را بر زمین
چون بدین رنگ و بدین حالش بدید
خواجه بر جَست و گریبان را درید
گفت ای طوطیّ خوب خوشحَنین
این چه بودت این چرا گشتی چُنین
ای دریغا مرغ خوشآواز من
ای دریغا همدم و همراز من
ای دریغا مرغ خوشالحان من
راح روح و روضه و ریحان من
گر سلیمان را چنین مُرغی بدی
کی خود او مشغول آن مرغان شدی
ای دریغا مرغ کارزان یافتم
زود روی از روی او بر تافتم
ای زبان تو بَس زیانی بر وَرَی
چون توی گویا چه گویم من ترا
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش درین خرمن زنی
در نهانْ جان از تو افغان میکند
گرچه هر چه گویِیَش آن میکند
ای زبان هم گنج بیپایان توی
ای زبان هم رنج بیدرمان توی
هم صفیر و خدعهٔ مرغان توی
هم انیسِ وحشت هجران توی
چند امانم میدهی ای بی امان
ای تو زِه کرده بکین من کَمان
نک بپرّانیدهای مُرغِ مرا
در چَراگاه ستم کم کن چَرا
یا جوابِ من بگو یا داد دِه
یا مرا ز اسباب شادی یاد دِه
ای دریغا نورِ ظلمتسوزِ من
ای دریغا صبح روز افروز من
ای دریغا مرغ خوشپرواز من
ز انتها پرّیده تا آغازِ من
عاشق رنجست نادان تا ابد
خیز لا اُقسِم بخوان تا فِی کَبَد
از کبد فارغ بُدم با روی تو
وز زبد صافی بُدم در جوی تو
این دریغاها خیال دیدنست
وز وجود نقد خود بُبریدنست
غیرت حق بود و با حق چاره نیست
کو دلی کز عشق حق صد پاره نیست
غیرت آن باشد که او غیر همهست
آنک افزون از بیان و دَمدمهست
ای دریغا اشک من دریا بُدی
تا نثار دلبر زیبا بُدی
طوطی من مرغ زیرکسار من
ترجمان فکرت و اسرار من
هرچه روزی داد و ناداد آیدم
او ز اوّل گفته تا یاد آیدم
طوطیی کآید ز وحی آواز او
پیش از آغاز وجود آغاز او
اندرونِ تُست آن طوطی نهان
عکس او را دیده تو بر این و آن
میبرد شادیت را تو شاد ازو
میپذیری ظلم را چون داد ازو
ای که جان را بَهرِ تن میسوختی
سوختی جان را و تن افروختی
سوختم من سوخته خواهد کسی
تا زمن آتش زند اندر خَسی
سوخته چون قابل آتش بود
سوخته بستان که آتشکَش بود
ای دریغا ای دریغا ای دریغ
کانچنان ماهی نهان شد زیر میغ
چون زنم دم کآتش دل تیز شد
شیر هَجر آشفته و خونریز شد
آنک او هشیار خود تندست و مست
چون بود چون او قدح گیرد بدست
شیرِ مستی کز صفت بیرون بود
از بسیط مرغزار افزون بود
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیهاندیش من
قافیهٔ دولت توی در پیش من
حرف چه بود تا تو اندیشی از آن
حرف چه بود خار دیوارِ رزان
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم ای تو اسرار جهان
آن دمی را که نگفتم با خلیل
وآن غمی را که نداند جبرئیل
آن دمی کز وی مسیحا دم نزد
حق ز غیرت نیز بی ما هم نزد
ما چه باشد در لغت اثبات و نفی
من نه اِثباتم منم بی ذات و نفی
من کسی در ناکَسی در یافتم
پس کسی در ناکسی در بافتم
جمله شاهان بندهٔ بندهٔ خودند
جمله خلقان مردهٔ مردهٔ خودند
جمله شاهان پَسْت پستِ خویش را
جمله خلقان مَسْت مستِ خویش را
میشود صیّاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار
بیدلان را دلبران جُسته بجان
جمله معشوقان شکارِ عاشقان
هر که عاشق دیدیَش معشوق دان
کو بنسبت هست هم این و هم آن
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم بعالم تشنگان
چونک عاشق اوست تو خاموش باش
او چو گوشت میکشد تو گوش باش
بند کن چون سیل سیلانی کند
ور نه رسوایی و ویرانی کند
من چه غم دارم که ویرانی بود
زیرِ ویران گنج سلطانی بود
غرقِ حق خواهد که باشد غرقتر
همچو موجِ بحرِ جان زیر و زبر
زیر دریا خوشتر آید یا زبر
تیر او دلکشتر آید یا سِپر
پاره کردهٔ وسوسه باشی دلا
گر طرب را باز دانی از بلا
گر مُرادت را مَذاقِ شکّرست
بی مُرادی نه مُراد دلبرست
هر ستارهش خونبهای صد هلال
خونِ عالم ریختن او را حلال
ما بها و خونبها را یافتیم
جانب جان باختن بشتافتیم
ای حیاتِ عاشقان در مُردگی
دل نیابی جز که دَر دلبُردگی
من دلش جُسته بصد ناز و دلال
او بهانه کرده با من از مَلال
گفتم آخر غرق تُست این عقل و جان
گفت رو رو بر من این افسون مخوان
من ندانم آنچ اندیشیدهای
ای دو دیده دوست را چون دیدهای
ای گرانجان خوار دیدستی ورا
زانک بس ارزان خریدستی ورا
هرکه او ارزان خرد ارزان دهد
گوهری طفلی بقُرصی نان دهد
غرق عشقیام که غرقست اندرین
عشقهای اوّلین و آخرین
مُجْمَلش گفتم نکردم زان بیان
ورنه هم اَفهام سوزد هم زبان
من چو لب گویم لب دریا بود
من چو لا گویم مُراد اِلّا بود
من ز شیرینی نشستم رو تُرش
من ز بسیاریّ گفتارم خمش
تا که شیرینیّ ما از دو جهان
در حجاب رو ترش باشد نهان
تا که در هر گوش ناید این سخُن
یک همی گویم ز صد سِرّ لَدُنْ
جمله عالم زان غیور آمد که حق
بُرد در غیرت برین عالم سبق
او چو جانست و جهان چون کالبد
کالبد از جان پذیرد نیک و بَد
هر که محراب نمازش گشت عین
سوی ایمان رفتنش میدان تو شین
هر که شد مر شاه را او جامهدار
هست خُسران بهر شاهش اتّجار
هر که با سلطان شود او همنشین
بر درش شستن بود حیف و غبین
دستبوسش چون رسید از پادشاه
گر گُزیند بوس پا باشد گناه
گرچه سر بر پا نهادن خدمتست
پیش آن خدمت خطا و زلّتست
شاه را غیرت بود بر هر که او
بو گزیند بعد از آن که دید رو
غیرت حق بر مَثل گندم بود
کاهِ خرمن غیرت مردم بود
اصل غیرتها بدانید از اله
آنِ خلقان فرع حقْ بی اشتباه
شرح این بگذارم و گیرم گِله
از جفای آن نگارِ دَه دِله
نالم ایرا نالهها خوش آیدش
از دو عالم ناله و غم بایدش
چون ننالم تلخ از دستان او
چون نیَم در حلقهٔ مستان او
چون نباشم همچو شب بی روزِ او
بی وصال روی روز افروزِ او
ناخوشِ او خوش بود در جان من
جان فدای یار دلرنجان من
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودیّ شاه فرد خویش
خاک غم را سرمه سازم بهر چشم
تا ز گوهر پر شود دو بحرِ چشم
اشک کان از بهر او بارند خلق
گوهرست و اشک پندارند خلق
من ز جانِ جان شکایت میکنم
من نیم شاکی روایت میکنم
دل همیگوید کزو رنجیدهام
وز نفاق سُست میخندیدهام
راستی کن ای تو فخر راستان
ای تو صدر و من دَرت را آستان
آستانه و صدر در معنی کجاست
ما و من کو آن طرف کان یارِ ماست
ای رهیده جان تو از ما و من
ای لطیفهٔ روح اندر مرد و زن
مرد و زن چون یک شود آن یک توی
چونک یکها محو شد آنَک توی
این من و ما بهرِ آن بر ساختی
تا تو با خود نَرد خدمت باختی
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند
این همه هست و بیا ای امرِ کُن
ای مُنزَّه از بیا و از سخُن
جسمْ جسمانه تواند دیدنت
در خیال آرد غم و خندیدنت
دل که او بستهٔ غم و خندیدنست
تو مگو کو لایق آن دیدنست
آنک او بستهٔ غم و خنده بود
او بدین دو عاریت زنده بود
باغِ سبزِ عشق کو بی مُنتهاست
جز غم و شادی درو بس میوههاست
عاشقی زین هر دو حالت برترست
بی بهار و بی خزان سبز و ترست
دِه زکاتِ روی خوب ای خوبرو
شرح جان شرحه شرحه بازگو
کز کَرِشمِ غمزهای غمّازهای
بر دلم بنهاد داغی تازهای
من حلالش کردم ار خونم بریخت
من همیگفتم حلال او میگریخت
چون گریزانی ز نالهٔ خاکیان
غم چه ریزی بر دل غمناکیان
ای که هر صبحی که از مشرق بتافت
همچو چشمهٔ مشرقت در جوش یافت
چون بهانه دادی این شیدات را
ای بها نَه شکّر لبهات را
ای جهانِ کهنه را تو جان نو
از تن بی جان و دل افغان شنو
شرحِ گُل بگذار از بهرِ خدا
شرح بلبل گو که شد از گل جدا
از غم و شادی نباشد جوش ما
با خیال و وهم نبود هوش ما
حالتی دیگر بود کان نادرست
تو مشو منکر که حق بس قادرست
تو قیاس از حالتِ انسان مکن
منزل اندر جور و در احسان مکن
جور و احسان رنج و شادی حادثست
حادثان میرند و حَقشان وارثست
صبح شد ای صبح را صبح و پناه
عذر مخدومی حُسامالدّین بخواه
عذرخواه عقلِ کلّ و جان توی
جان جان و تابش مرجان توی
تافت نورِ صبح و ما از نور تو
در صبوحی با می منصورِ تو
دادهٔ تو چون چنین دارد مرا
باده کی بود کو طرب آرد مرا
باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش گدای هوش ماست
باده از ما مست شد نه ما ازو
قالب از ما هست شد نه ما ازو
ما چو زنبوریم و قالبها چو موم
خانه خانه کرده قالب را چو موم
بس درازست این حدیث خواجه گو
تا چه شد احوال آن مردِ نکو
خواجه اندر آتش و درد و حنین
صد پراکنده همیگفت این چنین
گَه تناقُض گاه ناز و گَه نیاز
گاه سودای حقیقت گه مجاز
مرد غرقه گشته جانی میکَند
دست را در هر گیاهی میزند
تا کدامش دست گیرد در خطر
دست و پایی میزند از بیم سَر
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خُفتگی
آنک او شاهست او بی کار نیست
ناله از وی طرفه کو بیمار نیست
بهر این فرمود رحمان ای پسر
کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فی شَانْ ای پسر
اندرین رَه میتراش و میخراش
تا دَم آخر دمی فارغ مباش
تا دمِ آخر دمی آخر بود
که عنایت با تو صاحبسِر بود
هر چه میکوشند اگر مرد و زنست
گوش و چشم شاهِ جان بر روزنست
بعد از آنش از قفص بیرون فکند
طوطیک پرّید تا شاخ بلند
طوطی مُرده چنان پرواز کرد
کآفتاب شرق تُرکیتاز کرد
خواجه حیران گشت اندر کارِ مرغ
بیخبر ناگَه بدید اسرارِ مرغ
روی بالا کرد و گفت ای عندلیب
از بیانِ حالِ خودمان دِه نصیب
او چه کرد آنجا که تو آموختی
ساختی مَکری و ما را سوختی
گفت طوطی کو بفعلم پند داد
که رها کن لطفِ آواز و وداد
زانک آوازت ترا در بند کرد
خویشتن مُرده پی این پند کرد
یعنی ای مطرب شده با عام و خاص
مُرده شو چون من که تا یابی خلاص
دانه باشی مُرغکانت بر چنند
غنچه باشی کودکانت بر کَنند
دانه پنهان کُن بکُلّی دام شو
غنچه پنهان کن گیاه بام شو
هر که داد او حُسنِ خود را در مَزاد
صد قضای بَد سوی او رو نهاد
جَشمها و خشمها و رَشکها
بر سرش ریزد چو آب از مَشکها
دشمنان او را ز غیرت میدرند
دوستان هم روزگارش میبرند
آنک غافل بود از کَشت و بهار
او چه داند قیمت این روزگار
در پناهِ لطف حق باید گریخت
کو هزاران لطف بر ارواح ریخت
تا پناهی یابی آنگه چون پناه
آب و آتش مر ترا گردد سپاه
نوح و موسی را نه دریا یار شد
نه بر اعداشان بکین قهّار شد
آتش ابراهیم را نه قلعه بود
تا برآورد از دل نمرود دود
کوه یحیی را نه سوی خویش خواند
قاصدانش را بزخم سنگ راند
گفت ای یحیی بیا در من گریز
تا پناهت باشم از شمشیر تیز
یک دو پندش داد طوطی بی نفاق
بعد از آن گفتش سلامٌ اَلْفِراق
خواجه گفتش فی اَمانِ اللَّه برو
مر مرا اکنون نمودی راهِ نو
خواجه با خود گفت کین پند منست
راه او گیرم که این ره روشنست
جان من کمتر ز طوطی کی بود
جان چنین باید که نیکوپی بود
داستان طوطی و بازرگان در دفتر اول مثنوی یکی از شیرینترین و لطیفترین داستانهای کوتاه در ادب جهان است که از کودک هفت ساله تا حکیم هفتاد ساله را مجذوب و سرمست میکند، فشردۀ داستان چنین است که: بازرگانی خوشطبع و صاحبدل طوطیای داشت. روزی عزم سفر هندوستان کرد و به رسم نیکان آن روزگار، عزیزان و نزدیکان را گرد آورد و از هر یک پرسید که چه ارمغانی از هندوستان برایشان بیاورد.
هر یکی از وی مرادی خواست کرد
جمله را وعده بداد آن نیک مرد
و آنگاه:
گفت طوطی را چه خواهی ارمغان
کارمت از خطّۀ هندوستان
طوطی گفت چون از جنگلهای هندوستان گذر کردی و طوطیان همجنس مرا دیدی سلام من برسان و بگو آخر این سزاوار است من در قفس باشم و شما آزاد و خوش از شاخی به شاخی پرواز کنید. بازرگان به هندوستان رفت و تجارت تمام کرد و
چونکه در اقصای هندستان رسید
در بیابان طوطی چندی بدید
مرکب استانید و بس آواز داد
آن سلام و آن امانت باز داد
چون بازرگان پیام طوطی را رسانید بناگاه لرزه بر اندام یکی از طوطیان افتاد و در دم جان سپرد و از شاخ به زیر افتاد. خواجه در حیرت فرو رفت و با خود گفت:
این مگر خویش است با آن طوطیک
این مگر دو جسم بود و روح یک
و دانست که بیگمان این طوطی از خویشان نزدیک طوطی او بوده است. پس با اندوه فراوان و پشیمانی بسیار از اینکه چرا پیامی را از سر ناپختگی و جهالت به طوطیان رسانده است به منزل بازگشت. نزدیکان را جمع کرد و ارمغان هر یک بداد.
گفت طوطی ارمغان بنده کو
آنچه دیدی و آنچه گفتی بازگو
بازرگان در آغاز از بیان واقعه سر باز زد و بالاخره تسلیم اصرار طوطی شد و گفت وقتی پیغام تو را رساندم
آن یکی طوطی ز دردت بوی برد
زهرهاش بدرید و افتاد و بمرد
و چون طوطی داستان را شنید او نیز از روی میلۀ قفس فرو افتاد و بمرد و خواجه یقین کرد این طوطی را خویشاوندی نزدیک بوده است و پس از دریغ و زاری بسیار طوطی را از قفس بیرون انداخت. اما بناگاه طوطیِ به ظاهر مرده زنده شد، بال گرفت و بر شاخ درختی پرواز کرد. بازرگان گفت این چه مکر و حیله بود که در کار ما کردی. گفت آن طوطی مرا تعلیمی به عمل کرد که اگر خواهی از قفس برهی بمیر. خواجه تعلیم مرغ را وصفالحال خود و همه آدمیان میییند که اگر خواهند از بند و زندان عالم برهند باید خودپرستی و خودنمایی بگذارند و راه نیستی و نیاز پیش گیرند.
معنی مردن ز طوطی بُد نیاز
در نیاز و فقر خود را مرده ساز
تا دم عیسی تو را زنده کند.
چون بهارت خوب و فرخنده کند
طوطی و بازرگان
تصویرگر: فیروزه گلمحمدی
عشق بدانچه فانی و زایل است روح آدمی را از توجه به آنچه باقی و دایم است بازمیدارد. و نه فقط تربیت و ارشاد طبیب و استاد غیبی برای رهایی از این تعلق ضرورت دارد، بلکه تا وقتی آنچه آدمی را پایبند این تعلق میدارد فدا نشود نیل به کمال که بازگشت به مبدأ است برای وی ممکن نمیگردد. این نکته که سالک تا از قید خودی نرهد و از خویش فانی نگردد، وصول به کمال برایش ممکن نیست، در تعدادی از قصههای مثنوی مضمون اصلی است و همین مضمون، تمام مثنوی را به نحوی با نینامه و حکایت و شکایت نی اتصال میدهد.
…مولانا گاهی نیز اندیشهاش به سوی «مرغ جان» دیگری پرواز میگیرد – مرغی که بومی اناطولیا نبود، اما احتمالاً در خانۀ برخی از توانگران یافت میشد – این پرنده طوطی بود که چون طاووس اصلش از هندوستان است. طوطی نقشی خاص در جهان عرفانی شاعران مسلمان دارد. پر و بال سبزرنگ او نشان میدهد که پرندهای بهشتی است؛ دانا و خردمند است و پیوسته هشدار و تعلیم میدهد، همچنانکه در قصههایی که از زادگاه او، هند، سرچشمه گرفته، همیشه چنان کرده است؛ سخنش شیرین است و «قند میخاید» درست همانند عاشقی که یاد معشوق میکند. زاغ «سرگینخوار» چگونه میتواند شکرخائی طوطی را دریابد؟ زاغ نماد نفسِ مقید به مادّه است، و طوطی نماد جانیکه شادی شیرینی روحانی را میشناسد. نقش طوطی به عنوان پرندۀ جان در داستان معروفی که در دفتر اول مثنوی آمده است کاملاً هویداست؛ در آنجا، طوطئی که در قفسی در خانۀ بازرگانی اسیر است، از خواجۀ خویش میخواهدکه چون به هندوستان میرود سلامش را به خویشانش در آن خطّه برساند. بازرگان به وعدهاش عمل میکند:
چونک تا اقصای هندستان رسید
در بیابان طوطیی چندی بدید
مرکب استانید پس آواز داد
آن سلام و آن امانت باز داد
طوطیی زان طوطیان لرزید بس
اوفتاد و مرد و بگسستش نفس
شد پشیمان خواجه از گفت خبر
گفت رفتم در هلاک جانور
این مگر خویشست با آن طوطیک
این مگر دو جسم بود و روح یک
کرد بازرگان تجارت را تمام
باز آمد سوی منزل شادکام
هر غلامی را بیاورد ارمغان
هر کنیزک را ببخشید او نشان
گفت طوطی ارمغان بنده کو
آنچه گفتی وآنچه دیدی بازگو
گفت گفتم آن شکایتهای تو
با گروهی طوطیان همتای تو
آن یکی طوطی ز دردت بوی برد
زهرهاش بدرید و لرزید و بمرد
چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد
پس بلرزید اوفتاد و گشت سرد
خواجه چون دیدش فتاده همچنین
بر جهید و زد کله را بر زمین
گفت ای طوطی خوب خوشحنین
این چه بودت این چرا گشتی چنین
بعد از آنش از قفس بیرون فکند
طوطیک پرید تا شاخ بلند
طوطی مرده چنان پرواز کرد
کآفتاب شرق ترکیتاز کرد
خواجه حیران گشت اندر کار مرغ
بیخبر ناگه بدید اسرار مرغ
روی بالا کرد و گفت ای عندلیب
از بیان حال خودمان ده نصیب
او چه کرد آنجا که تو آموختی
ساختی مکری و ما را سوختی
گفت طوطی کو به فعلم پند داد
که رها کن لطف آواز و وداد
زانک آوازت ترا در بند کرد
خویشتن مرده پی این پند کرد
یعنی ای مطرب شده با عام و خاص
مرده شو چون من که تا یابی خلاص
آری، پیام طوطی این بود: «موتوا قبل ان تموتوا». با پیروی از این اندرز صوفیانه و مردن در صفات پست خویش قبل از مردن تن، آدمی میتواند از زندان ماده و تعلقات مادی رهایی یابد.
شرح داستان طوطی و بازرگان که ایرج شهبازی در سال ۱۳۹۸ طی بیست و چهار جلسه سخنرانی در مؤسسۀ لغتنامۀ دهخدا ارائه داده است.
طوطیان
نویسنده: ادوارد ژوزف
با مقدمۀ بدیعالزّمان فروزانفر
حکیم هند سوی شهر چین شد
به قصر شاه ترکستان زمین شد
شهی میدید طوطی هم نشینش
قفس کرده ز سختی آهنینش
چو طوطی دید هندو را برابر
زبان بگشاد طوطی همچو شکر
که از بهر خدا ای کار پرداز
اگر روزی به هندستان رسی باز
سلام من به یارانم رسانی
جوابی بازآری گر توانی
بدیشان گوی آن مهجور مانده
ز چشم هم نشینان دور مانده
به زندان و قفس چون سوگواری
نه هم دردی مرا نه غمگساری
چه سازد تا رسد نزد شما باز
چه تدبیرست گفتم با شما راز
حکیم آخر چو با هندوستان شد
بر آن طوطیان دلستان شد
هزاران طوطی دل زنده میدید
بگرد شاخها پرنده میدید
گرفته هر یکی شکر به منقار
همه در کار و فارغ از همه کار
فلک سر سبز عکس پر ایشان
مگس گشته همای از فر ایشان
حکیم هند آن اسرار برگفت
غم آن طوطی غمخوار بر گفت
چو بشنودند پاسخ نیک بختان
در افتادند یک سر از درختان
چنان از شاخ افتادند بر خاک
که گفتی جان برآمد جمله را پاک
ز حال مرگ ایشان مرد هشیار
عجب ماند و پشیمان شد ز گفتار
به آخر سوی چین چون باز افتاد
سوی آن طوطی آمد راز بگشاد
که یاران از غم تو جان نبردند
همه بر خاک افتادند ومردند
چو طوطی آن سخن بشنید در حال
بزد اندر قفس لختی پر و بال
چو بادی آتشی در خویشتن زد
تو گفتی جان بداد او نیز و تن زد
یکی آمد فریب او نبشناخت
گرفتش پای و اندر گلخن انداخت
چو در گلخن فتاد آن طوطی خوش
ز گلخن بر پرید و شد چو آتش
نشست او بر سر قصر خداوند
حکیم هند را گفت ای هنرمند
مرا تعلیم دادند آن عزیزان
که هم چون برگ شو بر خاک ریزان
طلب کار خلاصی هم چو ما کن
رهایی بایدت خود را رها کن
بمیر از خویش تا یابی رهایی
که با مرده نگیرند آشنایی
هر آنگاهی که از خود دست شستی
یقین دان کز همه دامی بجستی
بجای آوردم از یاران خود راز
کنون رفتم بر یاران خود باز
همه یاران من در انتظارم
من بی کار اینجا بر چه کارم
چو تو مردی به همجنسان رسیدی
بخلوت گاه علوی آرمیدی
چو مردی زندهٔ جاوید گشتی
خدا را بندهٔ جاوید گشتی
چه خواهی کرد گلخن جای تو نیست
قبای خاک بر بالای تو نیست
صحنههایی از فیلم اتاق
کارگردان: لِنی آبراهامسون
لینک IMDB
Room
Director: Lenny Abrahamson
2015