محمد المأغوظ
محمد المأغوظ
رویاهای من
شبی بهار را به خواب دیدم
هنگام بیداری
گلها بالش مرا میپوشاند
یک بار هم دریا به خوابم آمد
و در بامداد
بسترم از صدف و گوشماهی سرشار بود
اما
وقتی آزادی را به خواب دیدم
سرنیزهها
چونان هالۀ صبح
گردنم را در میان داشتند
محمد المأغوظ
مترجم: موسی بیدج