نادر ابراهیمی
نادر ابراهیمی
«از ميان یادداشتهای روزانۀ يک دانشجوی ساکن اميرآباد»
…امروز پادردم شروع شد. این سوغات ولایت است، کاریش نمیشود کرد. تازه اگر یک روز خودم هم دکتر خوبی بشوم و بخواهم این درد را درمان کنم تا آن روز پایی باقی نمانده است. خدا لعنت کند آن رطوبت را. چند روزی بود که درد نمیکرد. چقدر راحت بودم. فکر کردم هوای خشک اینجا کار خودش را کرده، اما حالا فکر میکنم تغییر فضا راه علاج درد نیست. درد را باید از ریشه کند و اینطور حرفها.
پیش از این، همیشه فکر میکردم که برای اولین بار چطور با یک مُرده روبهرو خواهم شد. و امروز در تالار تشریح حس کردم که هیچ تفاوتی میان اینها که دراز به دراز خوابیدهاند و آنها که دراز به دراز راه میروند نیست. بوی فضای تالار را پیش از این حس کرده بودم. در ادارههای خودمان، در تجارتخانهها، و زیر سقف بازار همین بو را حس کرده بودم. از جسد فعال پدرم، از آب راکد حوض میدان بزرگ شهرم، از صدای آواز غمناک خاکم همین بو بلند بود، همین بو؛ اما از «اِل» سوم بوی پرنده میآید، بوی جهش و پرواز. یک بوی دیگر هم اینجا هست که دلم را میزند. بوی متفقین ˗ نمیدانم ˗ یا متحدین. بوی سربازهای زمان جنگ، آمریکاییهای خیلی بلند بیقواره. و گاه، حتی بوی باروت سوخته و عطر فرانسوی.
از هماتاقی خودم میپرسم: چرا اینجا بوی متفقین ˗ نمیدانم ˗ یا متحدین میآید؟ بوی زمان جنگ و بعد از جنگ؟
و او جواب میدهد: اینجا، گمانم کمپ بوده.
و من نمیخواهم بدانم کمپ کیها. همینکه کمپ بوده برایم کافی است.
هم اتاقی من میگوید: شطرنج میزنی؟
میگویم: میزنم. اولین مردۀ تو چه عیبی داشت؟ یادت هست؟
˗ زیادی پیر بود.
˗ مال من یک عیب توی معدهاش بود. بوی مانارواس و هامبارسون میداد.
و او میگوید: تو شامهات را بدجوری به کار انداختهای. این چه جور بو کشیدن است؟
˗ این بوها را من نمیکشم. اینها خودشان را به بویایی من تحمیل میکنند. میفهمی؟
هماتاقی من سرش را تکان میدهد و میگوید: نه. و پیادۀ جلوی وزیر را دو خانه میراند.
میتوانستم ازش ببرم؛ اما فکر مُرده برم داشته بود. آدم فیلسوفمشرب میشود و جور دیگری فکر میکند. این درست نبود که گفتم مُرده و خیلی از زندهها که ما میبینیم یکی هستند. اینها فقط بوی مشترک دارند. از آدم زنده، قطع امید نمیشود کرد؛ اما به جسد، هیچ امیدی نمیتوان داشت.
هماتاقی من گفت: تو ضعیفی. تو هنوز خیلی ضعیفی.
و من جواب دادم: یک دفعۀ دیگر، وقتی حوصله داشتم بازی میکنیم.
چند روز دیگر او میرود به ساختمانهای نو. دو سال میشود که توی «ال» سوم مانده. عجیب هم میخواند. و کتاب را که کنار میگذارد اصرار دارد شطرنج بازی کند. میخواهد ذهنش همیشه زیر فشار باشد. غیر از اینها، به تظاهرات هم میرود. داد هم میکشد. دلش میخواهد خیلی چیزها را یاد بدهد. من ازش استفاده میکنم. دوستش هم دارم. بوی پرنده میدهد. مال شمال است اما با من خیلی فاصله دارد. لهجههای ما هیچ به هم شبیه نیست.
یک دست لباس خیلی کهنه دارد و یک دست لباس خیلی نو ˗ که همیشه هم نو میماند. نمیدانم چه کار میکند. میپوشد، میرود، برمیگردد؛ اما انگار که هیچ وقت آنها را نپوشیده. میدانم تا روزی که دکتر بشود لباس تازه نخواهد خرید.
امروز لباسهای کهنهاش را پوشید. بیدلیل پرسیدم: این جور میروی؟
گفت: «بله» و متعجب بود که چرا این سؤال را کردهام. و توضیح داد: «امروز تظاهرات است. ممکن است زیر دست و پا گرفتار بشوم.» فکر کردم که لباس زمان جنگ امروز ما با لباس زمان جنگ عهد قدیممان چقدر فرق دارد. زرهی در کار نیست. تن از مغز دفاع میکند، گوشت از خون. اما اصلاً چرا جنگ؟ این را باید بدانم.
میدانستم که تظاهرات است ولی علتش را به دقت نمیدانستم و نپرسیدم.
پادرد اذیتم میکند. دراز بکشم بهتر است.
□
کلاس خلوت است.
خانه خالی است.
سارها از درختها پریدهاند. بوی جهش و پرواز میآید. صدای سارها را از خیابان میشنوم که فریاد میزنند: «ما نمیگذاریم این آش سرد بشود.» و همۀ دانشگاه خلوت است. خیلی ساکت و گرفته. روی زمین، همه جا تراکت ریخته است. به شیشهها هم چسباندهاند.
در نگاه معدودی که ماندهاند چیز بدی هست ˗ بیصفت.
نزدیک ظهر دیگر هیچکس، تقریباً هیچکس نمانده است، من سر کلاس نمیروم. میروم تریا یک نسکافه میخورم و به صداهای بیرون گوش میدهم ˗ که مثل باد تند است. میآیم بیرون و میروم جلوی در بزرگ. آنها میدوند. به نظرم میآید که بیخود میدوند و کسی دنبالشان نیست. خودشان هم میفهمند و برمیگردند. دکانهای جلوی دانشگاه نیمهبسته است. مردم، گوشه و کنار ایستادهاند. انگار که فیلم میبینند. من از نگاه مردم بدم میآید. یکی میپرسد: برای چیست؟
و من جواب میدهم: برای همین!
بعد میروم پشت دانشگاه، اتوبوس خالی امیرآباد را سوار میشوم. در نگاه راننده چیز بدی هست. چرا این چیز یا این حالت اسم ندارد، صفت ندارد؟ شاید هم دارد. من نمیدانم.
میپرسد: به کجا کشید؟
میگویم: نمیدانم.
و باز در نگاهش یک چیز خیلی بد هست.
میگویم: «نمیدانم دیگر.» و نمیتوانم بگویم: «اصلاً به من چه؟» و کمی بعد آهسته اضافه میکنم: هنوز که تمام نشده. من پادرد دارم، نمیتوانم بایستم.
برمیگردد و میگوید: بیزحمت بنشینید کنار جوی. اتوبوس خالی که راه نمیافتد.
چه خفّتی!
□
اینجا هم خلوت است.
من ˗ بالاخره ˗ با اتوبوس کوی دانشگاه نیامدم. با تاکسی و بعد هم پیاده.
لای درختها یکی دو نفر کتاب میخوانند.
هماتاقی من برای ناهار نمیآید. «ال» سوم آهسته مرا میجود. صدای نفس کسی میآید که سه اتاق آن طرفتر خوابیده است. میروم سروقتش. شاید بیدار بشود و بتوانم ازش چیزی بپرسم. دمر خوابیده و صورتش را نیمرخ به متکا چسبانده. از اتاقش بوی ناجوری بیرون میزند: بوی آب راکد، بوی سیبزمینی گندیده و بوی زیرشلواری چرک.
وسط دالان میایستم و با صدای بلند میپرسم: «کسی اینجا نیست؟» یکی از اتاقش بیرون میآید و آهسته میپرسد: چیزیت میشود؟ میگویم: نه.
و برمیگردم به اتاقم.
□
هماتاقی من برگشته است و دارد جورابهایش را در میآورد. چراغها روشن میشود و صدای شستن دست و صورت میآید. اتوبوسها مرتب میآیند و خالی میکنند. «ال» سوم آهسته آهسته پر میشود: پر از زمزمه، و بعد، پر از صداهای بلند، پر از ماجرا، پر از حرارت، پر از پرنده.
میشنوم که حرف میزنند: حقوق معلمین و این جور چیزها. یک نفر توی بهارستان سخنرانی کرده و همه میگویند صدای خیلی خیلی بلندی داشته و بدون بلندگو حرف زده. میفهمم که این خیلی مهم است که آدم صدای خیلی خیلی بلندی داشته باشد و بتواند بدون بلندگو حرف بزند. میخواهم داد بکشم و صدای خودم را امتحان کنم. نمیشود.
هم اتاقی من هم میرود صورتش را میشوید و برمیگردد. بعد میرود توی اتاق پهلویی که پر از آدم است. من هم میخواهم بروم؛ اما مثل اینکه به من مربوط نیست. یادم میافتد که توی ذهنم بود به راننده بگویم: «اصلاً به من چه؟»
تا دیروقت حرف میزنند. من میشنوم. اینطور به گوش میرسد که داستان یک فیلم را دارند تعریف میکنند. من خوشم میآید و دلم میخواهد خودم هم بازی کرده بودم؛ اما عیبی هست که به نظرم فیلم را کمی خندهدار میکند. هر کدامشان فقط بازی خودشان را دیدهاند. یکی مرتب میگوید: من باتون را از دستش کشیدم و فرار کردم. باز هم ˗ تا همه ساکت میشوند ˗ همین را میگوید. ترجیعبند حرفهایشان این است: من باتون را از دستش کشیدم و فرار کردم.
حتی یکیک، مسیر فرارشان را به دقت ترسیم میکنند: «من از صفیعلیشاه دویدم بالا. یک کوچه طرف چپ هست که میخورد به مدرسۀ خزائلی و بعد بازارچه…»
یادم میآید که صبح آنها را جلوی دانشگاه دیده بودم.
پس امروز سپاه پرندگان چند درخت را اشغال کرده است.
صدا هنوز هست؛ اما من دیگر نمیشنوم و به خواب میروم…
□
امروز یک نامه از پدر برایم آمده.
نگران است. سخت نگران است.
نوشته که خیلی خیلی هشیار باشم و گول یک عده حقهباز را نخورم. نوشته که او با زحمت و رنج و مرارت و عرق جبین و خیلی از اینجور چیزها پول تحصیل مرا فراهم میکند و «واقعاً» دلش میخواهد مایۀ سربلندی او باشم نه باعث سرشکستگیاش. و دلش میخواهد که من با سواد و آبرو برگردم به شهر خودمان. نوشته که سیاست چیز خیلی مزخرفی است و همه آلت فعل و وسیله و اینجور چیزها هستند. همه پول میگیرند و همه زدوبند میکنند. ما فقط وسیلهای هستیم که یک عدۀ معدود خر خودشان را سوار بشوند. نوشته که چشم و گوشم را به حد لازم باز کنم و مواظب باشم مرا نبرند توی حزبی، دستهای، چیزی. نوشته که «بخصوص» فکر والدین بیچارهام باشم و هیچ وقت در تظاهرات شرکت نکنم. خیلی از این حرفها نوشته، و همهاش هم تکرار کرده ˗ مفصل. ته نامه، مادرم هم چند کلمهای نوشته و قربانم رفته و تصدقم هم رفته و آشکارا نوشته که من گوشۀ جگر و یک تکۀ بزرگ از قلبش هستم و حتماً باید فکر مادر بیچارهام ˗ که چشم به راه من است ˗ باشم.
نامه را تا میکنم و میگذارم لای کتاب و میروم به یکی از اتاقها که بچهها آنجا جمع شدهاند. اجازه میگیرم که بنشینم؛ چون رفیقم هنوز نیامده و تنها هستم، اجازه میدهند، تعارف هم میکنند. کمی ساکت میمانم و بعد، از سکوتی که پیش میآید استفاده میکنم و میگویم: میدانید؟ من تازه آمدهام. هنوز چیزی دستگیرم نشده. هیچوقت هم توی این حرفها نبودهام. معلمین را میخواهند چه کار بکنند که ما مخالفیم؟ و یکیشان شروع میکند ˗ مفصل. و معلوم میشود که حقوق معلمین پایمال شده. و یکی دیگر میگوید که این یک موج است و این موج باید پیش برود. میگوید که اصل همه چیز آزادی است و آزادی از نان مهمتر است. اما رفیقش میگوید که نان مهمتر است. ما برای نان میجنگیم. و باز اولی جواب میدهد که هیچ کس در طول تاریخ به خاطر نان نجنگیده و جنگهایی را نام میبرد، مثل جنگ استقلال امریکا، اما رفیقش به کلی منکر میشود و میگوید زیربنای جنگهای استقلال هم مادی بوده، همچنانکه زیربنای انقلاب فرانسه و روسیه. بعد از اتاقهای دیگر میآیند و اتاق لبریز از نفس و فریاد میشود. یکی هم روزنامههای کوچکی میآورد و میفروشد. کار به داد و بیداد میکشد و تقریباً دعوا. حسابی شلوغ میشود. من دیگر چیزی دستگیرم نمیشود. با صدای بلند به کسی که پهلویم نشسته میگویم: «نمیشود هم به خاطر نان و هم به خاطر آزادی جنگید؟» او فریاد میزند: «شاید بشود. این به موقعیت بستگی دارد؛ اما حرف از زیربنای مسئله است.» من اصلاً نمیفهمم یعنی چه. اگر عیبی در کار هست که باید برای از بین بردن آن عیب جنگید. ما چه کار داریم که زیربنایش چیست. او میگوید: «بدون شناخت زیربنا، جنگ حقیقی اتفاق نخواهد افتاد.» روزنامهفروش پولهایش را میشمرد و میفهمد که باید به یک نفر دو ریال بدهد، چون پنج ریالی گرفته و بقیهاش را پس نداده ˗ و آن یکی هم پیدا نمیشود. من میآیم به اتاقم و باز بوی خوش یک دسته پرنده را حس میکنم.
فردا به نامۀ والدینم جواب میدهم.
□
یکی در اتاق را میزند و لای در را باز میکند.
˗ شما دیشب روزنامه نخریدید؟
˗ چرا، خریدم. توی جیبم است. میخواهید ببینید؟
˗ اوه… نه… مقصودم این بود که بقیۀ پولتان را گرفتید یا نه؟
˗ بقیه نداشت.
هنوز پی صاحب آن دو ریال میگردد. مینشینم و نامۀ پدرم را جواب میدهم. مینویسم که اینجا هوا خوب است و پادردم کمی بهتر است. مینویسم که سخت مشغولم و هیچ کاری جز خواندن ندارم. و دربارۀ آن حرفها هم چند کلمهای مینویسم: «پدرجان، این یک موج است، و با اینکه من هنوز چیزی از این موج دستگیرم نشده، در موج بودنش هیچ شکی ندارم. بعضیها به خاطر نان میجنگند، بعضیها به خاطر آزادی. بعضیها هم هستند که به خاطر نان و آزادی هر دو میجنگند؛ اما خیال نمیکنم هیچکدامشان پول گرفته باشند. اگر راستش را بخواهید بعضیها هم هستند که میجنگند اما خودشان نمیدانند چرا این کار را میکنند. اینها هم موج هستند اما موج به یک مفهوم دیگر. خلاصه نگران نباشید. من قول میدهم که تحصیل را مافوق همهچیز قرار بدهم؛ مافوق نان و آزادی. و هرگز آلت فعل یک عدۀ معدود نشوم.» و بالاخره مینویسم که خیلی از محبتش متشکرم و از اینکه رنج میکشد و با زحمت و مرارت و عرق جبین و اینجور چیزها خرج تحصیل مرا میدهد خیلی خجلم و مدیون او هم هستم و امیدوارم مایۀ سرافرازی و افتخار او و مادرم باشم. ضمناً روی مادر مهربانم را از راه دور میبوسم و به اطلاعش میرسانم که من در هیچ تظاهراتی شرکت نکردهام چون پادرد اذیتم میکند.
□
بالاخره من باید بدانم که به خاطر نان یا به خاطر آزادی و یا هر دو.
بالاخره باید بدانم. اینطور که نمیشود.
به من کتاب دادهاند، جزوه دادهاند، نوشتههای جورواجور.
همینها، همین نوشتهها مرا خنگ کرده است. چند جور سوسیالیسم داریم؟ مگر میشود که هزار تا آدم سی جور سوسیالیسم داشته باشند؟ من اصلاً نمیفهمم. این ناسیونالیستها فرقشان با آن ناسیونالیستهای هیتلری چیست؟ راستی هیتلر ناسیونالیست بوده؟ به خاطر نان میجنگیده یا به خاطر آزادی؟ خوب، قبول، به خاطر هیچکدام. به خاطر فضای بیشتر. آن وقت آنها که با سپاه هیتلر جنگیدهاند به خاطر چه چیز بوده است؟ به خاطر نان؟ آه… نه… به خاطر آزادی. چرا به خاطر آزادی؟ به خاطر هر دو. اینها که از هم جدا نیستند. جدا هستند. صد دلیل وجود دارد که جدا هستند. از کسی توضیح میخواهم. برایم توضیح میدهد: ببین! اگر کسی یا دستگاهی بیاید و به تو بگوید: نانت را میدهم، آبت را میدهم، مسکن میخواهی؟ آن را هم میدهم، پوشاک میخواهی؟ بسیار خوب؛ اما در عوض، تو مطیع باش، مطیع من ˗ تو قبول میکنی؟
جواب میدهم: چه مرضی دارم قبول نکنم؟
میپرسد: اگر تو را علیه عدالت واقعی برانگیخت چه؟
میگویم: قبول نمیکنم.
میگوید: کسی مرض دارد که بیاید نان و آب و مسکن و پوشاکت را بدهد و چیزی هم خلاف عدالت از تو نخواهد؟
فکر میکنم. نمیدانم.
˗ نه، ظاهراً ممکن نیست.
˗ خوب پس میان نان خواستن و آزادیخواهی تضادی به وجود میآید. چه، تنها در آزادی است که انسان میتواند عدالت را انتخاب کند. این طور نیست؟
˗ چرا، گمانم همینطور باشد.
˗ بسیار خوب! پس تو به خاطر نفس آزادی میجنگی نه هیچ چیز دیگر. گرسنه اما آزاد. دیگری به گونهای دیگر توضیح میدهد: اگر تو از حداقل وسایل زندگی محروم باشی میتوانی درست فکر کنی؟ اگر تو نان نداشته باشی و گرسنگی بیخ حلقومت را چسبیده باشد میتوانی فرهنگت را پیش برانی و آنقدر سطح دانش بشریات را بالا بیاوری که به مفهوم عمیق آزادی و عدالت فکر کنی؟
میپرسم: نمیشود؟ پس هندیها چرا با ا انگلیسیها جنگیدند؟ هندیهای گرسنه، هندیهایی که هیچ چیز نداشتند؟
میگوید: درست همین سؤال را باید مطرح کرد و جواب را از شکمش بیرون کشید. آنها هم به خاطر همان حداقلی که میخواستند داشته باشند جنگیدند. محرک آنها گرسنگی بود نه آزادیخواهی.
با این وجود من فکر میکنم خیلی ساده است که ما قبول کنیم انسان به خاطر نان و آزادی، مشترکاً، میجنگد، و این هر دو به اتفاق، نیازمندی اولیۀ انسان را تشکیل میدهند. اما سومی توضیح میدهد: نه… اگر ما دو هدف متقارن داشته باشیم، دو هدف که در مقابل یکدیگر قرار گرفته باشند، هرگز نمیتوانیم تیری به سوی هر دوی این هدفها بیندازیم. یک تیر، به سوی دو هدف متقارن، ممکن نیست. نان و آزادی در کنار هم نیستند، قرینۀ همدیگرند.
هماتاقی تازۀ من این حرف را تصدیق میکند و مثلهایی میزند. عیب کار هم همین است. اینها همیشه مثلهایشان را طوری میزنند که حق را به جانب آنها «میکشد.» شاید هم حق داشته باشند؛ اما این مثلها آدم را کلافه میکند.
به هر حال چیزی که تقریباً برایم مسلّم میشود این است که نان و آزادی دو هدف متقارنند.
و بعد، چهارمی از راه میرسد و توضیح میدهد: نه… نان و آزادی قرینه نیستند. در حقیقت اینها دو هدف هستند که پشت هم قرار دارند. و قضاوت ما مربوط است به این که از کدام جهت نگاه کنیم. و روی یک ورق کاغذ دو دایرۀ توی هم میکشد.
˗ از روبهرو و از پشت، این دو دایره ˗ دایرۀ نان و دایرۀ آزادی ˗ بر هم منطبق میشوند و تقریباً یک دایره را تشکیل میدهند. آن وقت تیر تو مستقیماً از هر دوی آنها عبور میکند، با این تفاوت که اگر از روبهرو تیر بیندازی، هدف نان را مقدم میبینی و هدف آزادی را پشت آن. اگر از پشت تیر بیندازی، اول آزادی را میبینی و بعد نان را ، اما اگر از پهلو نگاه کنی، البته، این دو هدف شکل قرینه پیدا میکنند و یک تیر به هر دوی آنها نمینشیند. صحیح؟ پس این تویی که باید آن قدر بچرخی تا این دو هدف پشت سر هم قرار بگیرند. اگر حس کنی که نان برای جامعۀ تو مقدم است از روبهرو تیر میاندازی و اگر حس کنی که جامعۀ تو دلبسته و محتاج آزادی است، از پشت. خوب؟
گمانم حرفهای این یکی بیشتر به دلم نشسته است؛ اما پنجمی، ششمی، هفتمی و هشتمی، هر کدامشان نظراتی خلاف این را میدهند. پس آدم هیچ وقت به نتیجۀ قطعی نمیرسد. آدم باید انتخابکننده باشد و باید به نتیجۀ انتخابش فکر کند. تازه این هم قطعی نیست و هیچ چیز قطعیت مطلق ندارد. این حرف را هم یکی دیگر از بچهها میزند ˗ و قبول.
با همۀ این حرفها من تصمیم ندارم توی صف بروم و داد بکشم.
تصمیم ندارم حزبی بشوم.
تصمیم ندارم زندان بروم.
علتش هم پادرد است ˗ فقط پادرد.
□
کار بالا گرفته است.
برای اینطور کارها همیشه دلیلی وجود دارد.
یک دانشجوی سال سوم حقوق سیاسی را اخراج کردهاند. خبر بلافاصله پخش میشود. خدا به خیر بگذراند. طرفین سخت عصبانی هستند. با این وجود بچهها امروز ترتیب یک «تظاهرات آرام» را دادهاند. من هم شرکت میکنم. برایم هیچ فرقی نمیکند؛ اما بهتر است باشم. همینطور راه میرویم و دور محوطۀ داخلی دانشگاه قدم میزنیم. گاهی کسی که صدایش خیلی بلند نیست و واقعاً به بلندگو احتیاج دارد حرف میزند. من نمیشنوم اما میگویم: «صحیح است.» دستهجمعی این را میگوییم. من مطمئن هستم آنهایی که نزدیکترند حرفهای آن آدم صداکوتاه را میشنوند و مطمئن هستم حرفهایش صحیح است که آنها تصدیق میکنند. همین برای من کافی است.
بعد من خسته میشوم و پادردم برمیگردد. از صف خارج میشوم و روی سکوی جلوی دانشکدۀ معماری مینشینم و تماشا میکنم. آنها همینطور دور میزنند و دور میزنند. قیافهها کمکم آشنا میشود. پشت سر دختری که لباس قرمز پوشیده و قد بلندی دارد جوانی راه میرود بسیار کوتاه، و مرتب از صف خارج میشود تا آن جلوها را نگاه کند. من خندهام میگیرد. شاید فقط لبخندی زده باشم. خدا میداند. اما جوان قدکوتاه از کنار صف داد میزند: های پسر! برای چه میخندی؟
ترس برم میدارد. این یک جور محاکمه است. میدانم. گاهی بسیار غیرعادلانه قضاوت میشود. دیدهام. هیچکار نمیشود کرد. میگویم: من نخندیدم، من نخندیدم.
خیلیها نگاهم میکنند. آن دختری که پیراهن قرمز پوشیده هم نگاه میکند. پسر قدکوتاه فریاد میزند: این جاسوس را بیندازید بیرون. این کثافتها را سر به نیست کنید…
و همچنان که علیه من شعارهای خونین میدهد به من نزدیک میشود.
بلند میشوم.
گروهی به دنبال او میآیند.
وحشتناک است، خیلی وحشتناک است. هیچ کاری بلد نیستم. پسر کوتاه قد میرسد و دستش را به طرفم دراز میکند. دستش به یقۀ پیراهنم نمیرسد. پایین کتم را میچسبد و مرا میکشد به طرف خودش. بیخود این کار را میکند. چون میان ما هیچ فاصلهای نیست.
بعد، من گریهام میگیرد. و حرف هماتاقی قدیمیام در گوشم صدا میکند: «تو ضعیفی، تو هنوز خیلی ضعیفی.»
نباید گریه کنم. نباید گریه کنم. شاید جوابی پیدا بشود. شاید چیزی بپرسد که جواب داشته باشد؛ اما او مرا تکان میدهد و میگوید: «بیشرف به چه میخندی؟» و این ˗ اصلاً جواب ندارد.
یکدفعه صدای گریۀ خودم را میشنوم. عجب!
یک لحظه خاموشی. و دلیل از میان همین خاموشی پیدا میشود. کارت تحصیلیام را از جیبم در میآورم و میزنم توی صورت پسرک. و میان هقهق گریه میگویم: توی صف بودم… پادرد دارم…
یکی از عقب جمعیت میگوید: من میشناسمش!
محاکمه تمام میشود.
من خیانتکار و جاسوس و پدرسوخته نیستم.
خیلیها صورتشان را برمیگردانند که مرا در چنان حالتی نبینند؛ خفیف و گریان.
با دستمال صورتم را پاک میکنم و آهسته دور میشوم. میروم طرف در خروجی. از پایین نگاه میکنم میبینم پسرک قدکوتاه هنوز هم خودش را از صف بیرون کشیده تا جلوتر را نگاه کند. حتماً احساس خفّت کرده است. خوشحال میشوم. یک جور خوشحالی هست که نمیشود گفت چهجور است. یک خوشحالی مادی است که مثل آب توی رودههای آدم میدود و آدم دویدنش را حس میکند. سرازیر شدنش را آدم حس میکند که دستگاه گوارشش خوشحال است. یا حتی ریهها هم خوشحالاند. حالا پسرک احساس خفّت میکند. عقدۀ حقارت و این جور حرفها. معلوم است دیگر.
راستش عیب تشکیلات اینها همین است. من که چیزی نمیفهمم؛ اما حس میکنم خیلیها که صدای رسایی دارند عقدههایشان را فریاد میکنند. یا اصلاً خیلیها فقط به خاطر عقدههایشان آمدهاند توی صف، وارد کارزار شدهاند و سینه سپر کردهاند. خوب، این عیب قضیه است. یک جنبش که نمیتواند مطیع عقدههای شخصی مردم باشد.
برمیگردم به «ال» سوم، لباس عوض میکنم و بعد، میروم سروقت رفیق قدیمم که با من هماتاق بود و مسئله را مطرح میکنم. میگویم: عیب این تشکیلات این است که خیلیها در آن فقط به خاطر خودشان به رگ میزنند. زندان و این جور حرفها ˗ و بعد ˗ اسمی و رسمی. و بعد… خوب دیگر، قانع میشوند. میرسند و ول میکنند یا اسباب دردسر میشوند. پی هدف عالی و انسانی و اینجور چیزها نیستند. شاید اصلاً توی ضمیر باطنشان هم مسئلۀ آزادی و آزادیخواهی جایی نداشته باشد.
رفیقم جواب میدهد: این طور است، البته این طور است. توی تمام نهضتهای دنیا از این حرفها بوده است. این پپهها که نمیتوانند اول بروند عقدهشویی کنند بعد بیایند مبارزه کنند. ما که دستگاه شناخت عقدهها و برطرف کردن آنها را نداریم. هیچکس ندارد. عقدهها کمک میکند، راه باز میکند. خیلیها حاضرند به خاطر کمبودهایشان ˗ حتی کشته شوند. و این خوب است. این خیلی خوب است. البته صحیحتر و بهتر این بود که ما میتوانستیم حالیشان کنیم، تفکیکشان کنیم: یا ˗ خلاصه ˗ یک جوری برایشان روشن کنیم که میفهمیم محرکشان چیست. یک وقت خیال برشان ندارد و خودشان را رهبران آبدیدۀ روشنفکران مملکت فرض نکنند. اما نمیتوانیم، و خیلی هم مهم نیست. خودشان که خودشان را خوب میشناسند. ما هم که به تدریج میشناسیمشان. پس چه ترسی داریم و چه غمی؟
میگویم: خدای نکرده اگر اینها به جایی برسند وضع افتضاح میشود. یعنی نمیشود؟
میگوید: نه، اینها به جایی نمیرسند. اگر تاریخ خوانده بودی میدانستی. حرف از همان موج نابهنگام است و کثافتهایی که در پیش میراند. دیدهای؟ در جویی، تازه آب انداختهاند. آب، میآید و تمام ماندهها و کثافتها را برمیدارد و جلوی خود میراند. شاید آن کثافتها، برگهای خشک، تف و آب دماغهایی که توی جوی انداخته شده، این طور نشان بدهند که مقدماند و پیشتاز و فرمانده و اینجور حرفها. اما، کشک. خودشان خوب میدانند که چه خبر است. اصل موج است و علت موج. اصل حرکت است و علت حرکت.
من قانع نشدهام، اما فکر میکنم اگر انصاف داشته باشم باید قانع بشوم. بعد فکر میکنم اگر قانع بشوم حتماً انصاف دارم. البته قانع شدن خیلی مشکل است. آدم مجبور است بزند زیر حرف خودش و از حرف دیگری دفاع کند. این مشکل است دیگر. آدم زحمت میکشد، کتاب میخواند، زور میزند، فکر میکند و عقیدهای پیدا میکند و یکی از راه میرسد و میگوید: زکی به عقیدهات. آدم جوشی میشود. مگر عقیده مفت است که آدم عوضش کند و زیرش بزند. نه… باید بروم یکی دیگر را پیدا کنم و مسئله را برایش مطرح کنم. البته اول باید جوابهایی هم برای هماتاقی سابق خودم پیدا کنم. و پیدا هم میکنم. حتماً.
□
مینشینم، نفس بلندی میکشم و میگویم: حرفهایت درست نیست.
میگوید: کدام حرفها؟
˗ همان که دیشب راجع به آدمهای صاحب عقده گفتی. اینها قبول که همان کثافتهای جلوی آب هستند؛ اما وقتی زیاد شدند چه؟ فکر نمیکنی سدی بشوند و یا در جریان آب انحرافی ایجاد کنند؟
میگوید: این حرف را دیشب کشف کردی؟
جواب میدهم: بله، دیشب.
میگوید: خوب!
از این «خوب» گفتنش میفهمم که جا زده است، و دل پیدا میکنم.
˗ تازه این جوی، قبلاً وسیلۀ شهرداری یا هر دستگاه دیگری کنده شده. جوی، وضعیتش معلوم است. از شمیران سرازیر میشود به جنوب شهر میرسد. شاخه شاخه هم میشود، اما به هر حال برای آب جاری در جوی، پیشاپیش مسیری معین کردهاند؛ اما این موج، موج شما، نمیخواهد در یک مسیر کنده شده پیش برود. میخواهد بکند و برود. میخواهد راهش را خودش باز کند. اینطور نیست؟
میپرسد: حزبی شدهای؟
میگویم: نه، نه… شاید پای صحبت حزبیها نشسته باشم، اما حزبی نشدهام. چطور مگر؟
میگوید: این منطق منطق حزبیهاست. منطق آنها که مسیرشان را یک ایدئولوژی مشخص میکند.
میگویم: خوب. چه عیب دارد؟ منطق، منطق است دیگر. تو جوابش را بده!
حالا آرام دارد فکر میکند. فکر میکند. فکر میکند، فکر میکند و من به او فرصت میدهم. شکست خورده است.
حالا دیگر من هم چیزهایی سرم میشود. همۀ حرفها را دربست قبول نمیکنم. بالاخره، شروع میکند به حرف زدن: ببین داداش! تو دو تا مسئلۀ جدا از هم را مطرح کردی که در نفسشان تضاد هست. یکی این که: این کثافتها، سرانجام، آب جوی را منحرف میکنند. درست؟
سرم را تکان میدهم.
˗ و یکی دیگر این که این آب منحرف نمیشود، چون: مسیر تعیین شده دارد. حالا برای من روشن کن که بالاخره منحرف میشود یا نمیشود.
ظاهراً شب قبل به همچو سؤالی فکر نکرده بودم. این سؤال درست هم نیست، اما باید فکر کنم. فکر کنم و فکر میکنم و بعد میگویم: ها! مسئله اینجاست که اگر کسی کمک نکند و این کثافتها را از جلوی راه برندارد و این کثافتها به تدریج زیاد بشوند البته ایجاد انحراف میکنند. اما شهرداری رفتگر دارد. بنابراین آدمهایی در مسیر یک جوی وجود دارند که آن را پاک میکنند. کثافتها را از آب جدا میکنند. میریزند کنار خیابان و کسان دیگری میآیند این آشغالها را برمیدارند. میبرند، کود میکنند و روی زمین میریزند. درست؟
سرش را تکان میدهد.
˗ پس هیچ تضادی در حرف من نیست. در هر حال جوابی که تو دادی و مقایسهای که کردی درست از آب درنمیآید. یا باید قبول کرد که موج شما هم موجی است با مسیر تعیینشده از قبل ˗ که در این صورت رفتگر میخواهد و تصفیهکننده و دورریزنده؛ یا بدون مسیر معین و تراشیده شده، که به این ترتیب حتماً این لجنها در آن ایجاد انحراف میکنند.
حالا رفیقم دارد یک سیگار روشن میکند. این مقدمه است. طول هم میدهد. شاید پی جواب میگردد. عاقبت میپرسد: ببینم! واقعۀ دیروز دانشگاه و آن بلایی که سرت آوردند در روحت تأثیر خاصی نگذاشته است؟
این سؤال نفرتانگیزی است. زیرکانه، اما نفرتانگیز است. دلم نمیخواهد جواب بدهم. میفهمم که سیاست هم دارد از روانشناسی کمک میگیرد. با اینهمه، جواب میدهم: شاید تأثیری گذاشته باشد. نمیدانم.
میگوید: باید بدانی. برای این که الآن قضیه شکل دیگری پیدا کرده است. آدمی با یک عقدۀ شخصی دارد دربارۀ عقدههای دیگران حرف میزند. آدم قددرازی مثل تو از یک آدم قدکوتاه توسری خورده است و جلوی یک دختر قدبلند لباس قرمز تحقیر شده است. آدمی را به گریه انداختهاند. آدمی را ترساندهاند. نیست؟ آن هم جلوی دیگران، با آن وضعیت خشن و واقعاً وحشتانگیز ˗ به قول خود تو.
حالا این آدم عقده پیدا کرده. این آدم تحقیر شده و میخواهد راه حلی برای رفع این تحقیر پیدا کند. راه چیست؟ این که آن پسرک قدکوتاه صاحب عقده و آدمهایی مثل او دور ریخته شوند و تصفیه شوند. نیست؟ حرف از همان محاکمهای است که تو ازش ابراز نفرت کردی. حرف از همان محاکمههای فوری است و محکومیتها. گیرم که پسرک قدکوتاه و امثال او دور ریخته شدند؛ به کمک تو و با برنامۀ تو. آن وقت چه کسی جای آنها را میگیرد؟ آدمی که عقده محرکش بوده. آدمی که یکباره به دنبال یک سرشکستگی عقیدهای پیدا کرده و برای سوار کردن عقیدهاش تلاش کرده است. شب نخوابیده. یعنی خوابش نبرده. فکر کرده، به مغز خودش فشار آورده تا راه حلی به این صورت به نظرش رسیده: «جنبش ما رفتگر میخواهد و تصفیهکننده و دورریزنده.» بسیار خوب! گیرم که اینطور شد. قضیه به همینجا خاتمه پیدا نمیکند. آنها که رانده شدهاند، محکوم شدهاند و تحقیر شدهاند هم برنامۀ تازهای میدهند؛ یا حتی کسانی که بعد میآیند، و تو، تو که توی صف ایستادهای و نسبت به آنها احساس ارجحیت میکنی یقهشان را میگیری و به گریهشان میاندازی، همانها هم راه تو را میروند. و این، مجموع اینها، باعث میشود که ما در درون خود بجنگیم، در قلب خود و در اردوگاه خود ˗ پیش از آن که با دشمنی روبهرو شده باشیم، پیش از آن که جنگی شده باشد، پیش از آن که از حقیقتی کلیتر و بزرگتر دفاع شده باشد.
چه گرم شده است؛ ناآرام، ناآرام.
کِی فکر میکردم که در وجود او، در وجود یک پزشک مبتدی، یک شاگرد مدرسۀ طب، این چنین هیجانی پیدا شود؟ این چنین هیجانی به خاطر چیزی که طب نیست و شاید طب است اما طبی بزرگ و علاجی واقعی.
میگویم: حرف بزن! باز هم حرف بزن! من خامم. من تازه راه افتادهام.
و هماتاقی قدیمم خوشحال است. میبینم. اما آرام شده است ˗ خیلی تند. آن هیجان خفته است.
˗ این طور است. این حرفها تازه شروع نشده است. تو هم شروعکنندهاش نیستی. از آغاز این حرکت همۀ این حرفها مطرح بوده است. ما درگیر همین حرفها ماندهایم. باید قبول کرد که این آب چه بخواهد مسیر خودش را خودش پیدا کند و چه از پیش معین شده باشد لجن دارد، برگ خشک و آب دماغ دارد. این کثافتها کنار میروند. اگر نرفتند و اگر ماندند موج دیگری میآید و اینها را زیر میگیرد. اینها را در عظمت خودش حل میکند و از بین میبرد.
میپرسم: تو حزبی نیستی. نه؟
میگوید: نه. هنوز نه. نخواستهام باشم. اختلافهایشان خیلی زیاد است. پرتوپلا هم میگویند. من فریاد زدن را وظیفۀ خودم میدانم؛ اما هنوز دربارۀ این که نوع خاصی فریاد بزنم خیلی فکر نکردهام. میترسم که آن نوع خاص، بدترین نوع فریاد باشد. میپرسم: خیال میکنی همین طور ول و بیجهت فریاد زدن فایدهای هم دارد؟
میگوید: دارد. و توضیح میدهد: میدانی؟ ما یک عده آوازخوان مبتدی هستیم. یعنی آمدهایم که آواز خواندن را در یک کُر ملی بزرگ یاد بگیریم. آمدهایم یاد بگیریم که چطور هزار نفر یا ده هزار نفر میتوانند آواز بخوانند و به نظر برسد که فقط یک نفر با صدای بسیار رسا آواز میخواند. ما مبتدی هستیم، با اصواتی ناخوشایند، با اصوات جدا از هم. فقط تمایل به خواندن در ماست. تمایل به گروهی خواندن. ما ضمن خواندن تربیت میشویم. ما در همان حال که میخوانیم و بد میخوانیم به تدریج به سوی یگانه خواندن و خوب خواندن رانده میشویم. این زمان میخواهد. بیرون از گود نمیشود خواندن در جمع را آموخت؛ اما بعد از این که با هم خواندن را یاد گرفتیم شاید بتوانیم از میان خود، دستهای را که افرادش بهترین صدا را دارند انتخاب کنیم…
بلند میشوم، کلاه خیالیام را از سر بر میدارم، تعظیم میکنم و میگویم: «ممنون، دوست من! شب به خیر.» و بعد مینشینم و میگویم: شطرنج میزنی؟
خوشحال میگوید: بله، شاید یاد گرفته باشی.
و من میگویم: پس چای هم بگذار.
□
پیچیده میشود. پیچیدهتر میشود.
روابط سخت تیره است.
امروز بچهها زیر باران، و آنگاه زیر برف، ساعتها ایستادند. ساعتها. هنوز هم ایستادهاند. حتماً ایستادهاند.
من نتوانستم مدت زیادی بمانم. و گرچه کنار علاءالدین نشستهام و یادداشتهایم را مینویسم، میبینم که آنها ایستادهاند، و برف، بر سرشان نشسته است.
هماتاقی تازۀ من چند روز است که ناپدید شده.
خبر میرسد که او را هم گرفتهاند.
این یکی جنجالی است و پر سر و صدا. به هم میریزد، تعطیل میکند، داد میکشد و فرار میکند.
خودش میگفت که دنبالش هستند. میان نامههایی که او برای خانوادهاش مینویسد و نامههایی که من مینویسم کلی تفاوت است.
او همه چیز را مینویسد.
من هیچ چیز را نمینویسم.
در حقیقت من چیزی ندارم که بنویسم.
حالا او رفته است که استراحت کند.
چه برفی!
این برف انگار که میخواهد شکوه اجتماع بچهها را بیشتر کند. مثل این که هیچ هدفی ندارد جز این که یک تابلوی نقاشی بیافریند: تابلوی «اعتصاب زیر برف.»
و من اینجا کنار علاءالدین نشستهام ˗ گرم.
از «ال» سوم صدا درنمیآید.
باید رفت.
باید رفت.
آیا به من که هنوز تصمیم نگرفتهام مربوط است؟
دیگر، چه مربوط باشد چه نباشد، باید رفت.
□
چند تا ساندویچ، یک من خرما و مقداری نان میخرم و با خودم میبرم. از میلههای پشت دانشگاه وارد میشوم.
درست مثل یک تابلو، همان طور که حدس زده بودم.
نان و خرما و ساندویچها را میدهم به یکی از مسئولین و یک گوشه میایستم.
برف،
هنوز برف.
و بعد «پیک» میآید. خبری میآورد.
نمایندهای از طرف بچهها صحبت میکند. و آن یکی از بیرون جواب میدهد.
مثل این که بچهها نپذیرفتهاند.
من فقط میشنوم که: «جواب ما منفی است.»
چه چیز را نپذیرفتهاند؟ یعنی من هیچوقت نباید بفهمم؟
میپرسم: چه خبر است؟
یکی میگوید: پیشنهاد این است که بشکنیم.
میپرسم: از طرف کی این پیشنهاد آمده است؟
میگوید: از طرف خودمان. شورا.
میپرسم: یعنی چه؟ یعنی خودمان خودمان را بشکنیم؟
میگوید: تازه آمدهای؟
میگویم: بله. بودم، اما رفتم نان و خرما بیاورم. پادرد دارم، نمیتوانم بایستم.
میگوید: آها! حرف سر این است که اگر ما برویم، یعنی فقط در صورتی که ما برویم، خواستههایمان برآورده میشود. آنها خودشان با هم مذاکره کردهاند.
میگویم: خوب، پس برویم دیگر.
جواب میدهد: به همین سادگی هم نیست. ممکن است کلکی در کار باشد.
میگویم: بله… ممکن است.
فکر میکنم که آخر چه کلکی؟ مذاکره کردهاند، توافق کردهاند. حتماً قول دادهاند. مگر کافی نیست. خوب، شاید کافی نباشد. «پیک» میرود و بعد از مدتی یکی دیگر میآید. این یکی دیگر پیک نیست. از بزرگان است. عزیز است، محترم است. آقاست. لای در را برایش باز میکنند میآید تو. میآید میان بچهها. روی شانههایشان دست میگذارد. با محبت به آنها تعظیم میکند. حالا نزدیک من است. چقدر بزرگوار، چقدر آقا. سینهاش را صاف میکند و میگوید: رفقا و دوستان! عظمت اقدامی که شما کردهاید بر هیچکس پوشیده نیست…
من همین را که میشنوم کنار میکشم. جملهاش به نظرم توخالی و بادکنکی میآید. به نظرم، در تمام راه، توی اتومبیلش فکر میکرده که چطور حرفش را شروع کند. و تازه ˗ چه جملهای! بیروح، بیخاصیت، دروغ. این جمله فقط یک توهین است به زبان فارسی، به زبانی که قدرت دارد، رنگ دارد، زندگی و حرارت دارد.
فکر میکنم که تحول، زبان خاص خودش را میخواهد. تحول، لغت میخواهد. و بعد فکر میکنم که نه… این اشتباه است. این یک انحراف فکری است. تحول، فقط روح میخواهد، روح. دیگر به حرفهای هیچکدامشان گوش نمیکنم.
سر و صدا، فریاد، اعتراض.
انکار
سکوت
قبول، قبول، قبول…
برف
برف
برف
درهای باز
جمعیت متحرک
زمزمۀ برف
زمزمۀ آرام مرگ
زمزمۀ دلگیر برف
سنگینی شب
سنگینی برف
سنگینی فکر
خیابان
لباسهای خیس
تاریکی
و ارواح مرطوب…
□
من دیگر نمیروم. اطمینان دارم که نمیروم.
برای چه بروم؟
صدای آن مرد نشان میداد که پشتش چیزی نیست؛ اما اینها زبان همدیگر را میفهمند. اینها میدانند سیاست یعنی چه. اینها میتوانند فکر کنند و برای هر مسئلهای هم راه حلی پیدا میکنند. اما من چه؟ من چه کارهام؟
من خنگم. من کودنم.
با این وجود دوست دارم که «ال» سوم همیشه پر از پرنده باشد؛ پر از جنجال، پر از غوغا، پر از گفتوگو و برخورد.
اصلاً اینجا را دوست دارم.
اینجا مثل حوض میدان بزرگ شهر من نیست.
اینجا مثل تالار تشریح نیست.
بوی ماندگی و رکود نمیآید.
چرا نروم؟
من که نمیخواهم سیاستمدار باشم.
من فقط میخواهم «باشم.»
پس، گاهی میروم.
و گاهی نمی روم.
□
«آنها» فشار بیشتری آوردهاند.
میگویند: کار را باید یکسره کرد.
تعطیل!
ما صبح تا شب کنج اتاقهایمان نشستهایم، کتاب میخوانیم، شطرنج میزنیم، بحث میکنیم و گاه به امتحانات فکر میکنیم: «چطور میشود؟ یعنی یک سال زحمت ما به باد میرود؟ یعنی واقعاً امتحان نمیکنند؟ نه… نمیشود. باید راه حلی پیدا کرد. مذاکره! خوب. این هم فکری است؛ اما مردهشوی مذاکره را ببرد. آن دفعه دیدیم که نتیجهاش چه بود. ولی امتحانات؟ آخر چه کارش کنیم؟»
خیلیها نیستند. آنها که میتوانند راه حلی پیدا کنند در میان ما نیستند.
پس منتظر مینشینیم. هماتاقی من که تازه آزاد شده بود، باز گرفتار شد.
به من میگویند: برو ملاقاتش.
میگویم: «خوب.» اما نمیروم. شاید میترسم. شاید نمیخواهم بیعلت شناخته شوم. اسمم را یاد بگیرند و از فردا سروقت من هم بیایند. من که کارهای نیستم. من که چیزی نیستم.
نه، هیچوقت نمیروم.
□
امروز میروم ملاقات.
یک جعبه گز میبرم و مقداری لباس. هماتاقیام را نمیبینم. جعبه گز و لباسها را میدهم و روی یک تکه کاغذ مینویسم: «دوست عزیز، اگر چیزی لازم داری خبرم کن.»
و او جواب میدهد: «ممنونم. گز و لباسها رسید. چیزی لازم ندارم. سلام مرا به رفقا برسان.» سلامش را میرسانم. خوشحالم که سلامش را میرسانم.
به یکیک اتاقها سر میزنم و میگویم، سلام رساند. حالش خوب است.
«ال» سومیها هم خوشحالند که من به ملاقات رفتهام.
چه چیزها آدم را خوشحال میکند.
□
آخرین اتوبوس هم الان رسید. صدایش را در نیمهبیداری میشنوم که میایستد. بلند میشوم میروم بیرون. بچهها با شلوارهای چرک کوتاه و گاه، خانهجامههایشان که راهراه است و مثل لباس زندانیها ˗ و پیراهنهای رکابی ˗ از اتاقهایشان جدا میشوند و میآیند جلوی «ال» سوم میایستند. از «هاش» و «ال» اول و دوم هم میآیند که به دلیل تاریکی آنها را خوب نمیبینم. از ته جاده، از میان صف مودب درختان، بچهها آهسته پیش میآیند و اتوبوس دارد دور میزند. از صدایش میفهمم. گرچه سرد نیست؛ اما من از حالت نیمخم و شانههای بالا رفته و جمع شده بچهها میفهمم که سردشان است. و غریب نیست که دندانهای من بر هم میخورد. برمیگردم، کتم را میاندازم روی شانه و بازمیگردم.
آنها چه ساکتند.
یکی از «ال» ما جدا میشود و جلو میرود و با یکی از آنها حرف میزند. یعنی فقط چیزی میپرسد و او جواب نمیدهد. و آن که از «ال» ما رفته است از دومی هم چیزی میپرسد و من میشنوم که دومی جواب میدهد: «شکست» و آنوقت حدس میزنم که «ال» سومی چه پرسیده بود: «چطور شد؟» و یا «نتیجه؟»
ادامه دارد.
هنوز ادامه دارد.
□
عید هم میگذرد. دو سال میشود که من به اینجا آمدهام. سال دیگر میروم به ساختمانهای نو.
این دو سال، حتی برای من که شاید کنار بودهام و شاید دور، دو سال داغ بود.
انگار که خواب، انگار که یک فیلم بلند پُر زد و خورد، پر از تخیل، پر از ترس و امید و از هر چیز که زندگی است. اکنون رو به تابستانیم اما برودتی هست.
برودتی ناشناس و غریب.
من، چون سگی سر بالا میگیرم و فریاد میکشم: بوی برودت میآید، بوی توقف.
اما، هنوز ادامه دارد.
اتاق خوبی دارم.
تنها هستم.
یک قفسه فلزی برای کتابهایم میخرم و کتابهایم را به سیاسی، علمی و ادیی تقسیم میکنم.
همسایههایم آدمهای ساکتی هستند. حتی شطرنج هم بازی نمیکنند. گاهی دیدهام که شبها دور هم جمع میشوند و ورقبازی میکنند: پاسور روباز… و گاه بلوت و باز دیدهام که گاه عرقی میخورند و مستبازی مختصری در میآورند. چند بار هم به من تعارف کردهاند و بفرمایی زدهاند ˗ وقتی که از جلوی اتاقهایشان رد شدهام و دیدهام که چه کار میکنند. یا وقتی که به دلیل احتیاجی در اتاقی را زدهام و دود سیگار و بوی می به پیشبازم آمده است.
˗ بفرما دکتر، مجلس بیریاست.
یعنی عوض شدهاند؟ شاید. نه، هیچ شکی نیست که عوض شدهاند. اینها «ال» سومیها نیستند، گو اینکه بعضیهایشان از «ال» سوم، دوم و اول آمدهاند. بوی پرنده نمیآید.
بوی شکار میآید.
□
از اتوبوس که پیاده میشوم، میروم به طرف «ال» سوم ˗ خانۀ قدیمم.
داخل دالان میشوم و جلوی دستشوییها میایستم و باز میبینم که بالای دستشوییها، روی دیواره صدها سوراخ هست و دیوار، گویی که صورت آبله گرفتۀ زنی است. سوراخها به آینه مربوط است. به آینهها. هر کس به تناسب قد خودش جای آینهها را در طول سالها تغییر داده است. مردی بلند، آینهای را بالا برده است و مردی کوتاه آینهای را پایین آورده است. بعد میروم به اتاق قدیمم. در میزنم و جواب میگیرم. لای در را باز میکنم و میگویم: سلام! اینجا اتاق قدیم من بود. اجازه میدهید؟
جوان میگوید: خواهش میکنم.
میروم و روی تخت جوان مینشینم. هنوز بوی خودم اینجا مانده است و صدها بوی آشنا.
جوان دارد کتابهایش را مرتب میکند. شاید کار دیگری میکرده و حالا که مرا دیده خودش را اینطور مشغول کرده است. حرفی ندارد که بزند. من میگویم: اینجا خیلی ساکت شده است. سابق اینطور نبود.
میگوید: بله.
میگویم: میدانید؟ دوره ما…
و او سرش را برمیگرداند و از روی شانه نگاهم میکند. نگاهش حرفم را میشکند؛ ولی او به حرف آمده است: بله… دوره شما… همه همین را میگویند… شاید خیال میکنید که تاریخ ساختهاید، نه؟
میگویم: نه. من اهل این حرفها نیستم. فقط آن دوره با این دوره خیلی فرق داشت. میخندد و کتابی از نیما از میان کتابهایش بیرون میکشد.
˗ این را خواندهاید؟
˗ نه. هیچ فرصت نکردهام؛ اما اسمش را خیلی شنیدهام. بزرگ است، نیست؟
میگوید: کافی نیست. باید نیما را بخوانید.
و کمی هم تعجب کرده که چطور آدمی پیدا میشود که نیما نخوانده باشد. و بعد کتابی ازشاملو؛ این را چطور؟
˗ نه، نه… هنوز نه…
˗ اصلا میشناسیدش؟
˗ البته. شاملو… چطور میخواهید نشناسمش. ولی خوب، شعرهایش را تک و توک خواندهام. نه اینطور، توی کتاب «پریا» و…
میگوید: باید بخوانید. هر وقت خواستید من امانت میدهم. میگویم: ممنون.
و خداحافظی میکنم.
□
سر و صدا کمکم از خماری بیرونم میآورد؛ سر و صدایی در اتاق مجاور.
بلند میشوم میروم به آنجا. چه خبر است؟ باز هم خدا کند خبری باشد! در اتاق باز است. و یکی میگوید: بفرمایید آقای دکتر…
میروم یک گوشه مینشینم. دارند از شعر حرف میزنند: وظیفۀ شعر، مسئولیت شاعر. یکی میگوید: وظیفۀ شاعر این است که به سود خلق و به سود جامعۀ خود حرف بزند.
دیگری میگوید: این وظیفۀ سیاستمدار است نه وظیفۀ شاعر. شعر یک مقولۀ ذهنی است و از دنیای گنگ رابطهها سخن میگوید.
حتی خود جمله برای من گنگ است.
میپرسم: نمیشود راجع به این دنیای گنگ رابطهها کمی حرف بزنید؟
جواب میدهد: بسیاری از مسائل، قابل تشریح و قابل گفتوگو نیستند. بسیاری از مسائل، بیانشدنی نیستند و این مسائل، در درون انسان قرن ما فشرده شده است. نیاز به احساس، جانشین نیاز به فهمیدن شده است. وظیفۀ شاعر ایجاد رابطه است میان اینگونه احساسات گنگ انسانی.
من باز هم نمیفهمم، ولی چه کار میشود کرد. حرفش را خیلیها فهمیدهاند و بعضیها ˗ که فهمیدهاند ˗ فقط قبول ندارند. یکی فریاد میکشد: این حرفها را توی مغزما چپاندهاند تا نتوانیم از این وسیلۀ عظیمی که میتواند مردم را تکان بدهد استفاده کنیم. شعر باید ساده باشد، باید از دردهای آشکار انسان حرف بزند، و وظیفهای جز همراهی برای نجات مردم را به عهده نگیرد و بعد، گفتوگوها درهم و مغشوش ادامه مییابد.
من نمیمانم، میروم تا جانشین خودم را پیدا کنم و ازش خواهش کنم که نیما و شاملو را به من امانت بدهد. اینها را حتماً باید خواند، مهم است.
در اتاقش بسته است.
شاید رفته تا با شاعری جوان گیلاسی بزند.
□
کار بالا گرفته است.
نه تنها ساختمانهای نو بلکه تمامی «هاش» و «ال»ها غرق در گفتوگو بر سر هنر و ادبیات است. شعر بیشتر، نقاشی بعد و هنرهای دیگر به دنبال.
همسایۀ من فکر میکند که فروغ ˗ حتی ˗ خوبتر از نیماست؛ اما نمیتواند این موضوع را ثابت کند. چه عرقی! چه عرقی میریزد! اینها با این همه عرق که میریزند، حق دارند به عرقخوری معتاد بشوند.
یکی از بچهها اینها را نامگذاری کرده: موج نو، موج خیلی نو و موج خیلی خیلی نو و این دستۀ آخر احمدرضا احمدی را «حس» میکنند. مرتب به نادر نادرپور و آنها که در سطح او هستند بیراه میگویند. یک نفر را که کتاب نادرپور خریده هو میکنند. طفلک اول مقاومت میکند، اما بعد عقب مینشیند و میگوید: «محض اطلاع که خوب است.»
در اتاق پهلویی من میزگردی تشکیل میشود. من هم میروم. خودشان به من جای خوب میدهند. یکی میگوید: «آخر شاهنامه همهاش داد و بیداد است. شعر نباید اینطور تاراق تاراق صدا کند. شعر یک چیز نرم است ˗ حتی در اوج اجتماعی بودن. اینها شعر را با شعار عوضی گرفتهاند.» دومی میگوید: «شعر اجتماعی همیشه صدا داشته، دانگ و دونگ داشته، میکوبیده، مثل شاهنامه.» سومی میگوید: «اصلا شعر سیاسی حرف پرتی است. شعر همیشه باید شعر بماند. دانگ و دونگ و تاراق تاراق مال میدان جنگ است.» چهارمی میگوید: «بالاخره مهم این است که شعر روزگار ما ˗ چه نرم و چه محکم ˗ باید اجتماعی باشد. یعنی: هنر را به گند مسائل سیاسی نکشیم. هنر یک چیز آسمانی است.» و بعد جنجال میشود: هنر برای هنر یا هنر برای اجتماع؟
من میپرسم: «مگر نمیشود هنر هم برای هتر باشد هم برای اجتماع؟»
گمان که سؤالم پرت کامل است. موجها جلو میآیند. چقدر شبیه خروسهای لاری هستند ˗ که اخته شده باشند. خشمی و توفانی و گردنکش، و… اخته.
من میفهمم که نمیشود. یعنی مجبور میشوم بفهمم. چون هنر باید هدفش را معلوم کند و یک تیر به جانب دو هدف متقارن نمیتواند حرکت کند و اینجور حرفها…
یکی میخواهد شعری از نیما بخواند. میگویند برای خواندن شعر صدای بلند خوبی دارد. با هیجان میخواند و میلرزد و شاید تب هم کرده باشد… بعد که شعر تمام میشود، در انحنای یک سکوت چرخنده یکی میگوید: «اصلا معنی ندارد.» جوان قدکوتاهی به طرفش میپرد، یقهاش را میگیرد و فریاد میزند: «خفه شو، الاغ!» من دیگر نمیمانم.
آنها بعداً آشتی خواهند کرد. عقدهشویی که نمیشود کرد!
□
مدتهاست که دیگر بوی متفقین ˗ نمیدانم ˗ یا متحدین نمیآید.
باز دلم هوای «ال» سوم را کرده است. از جلوی «ال»ها که میگذرم سرک میکشم و نگاه میکنم. بوی شعر و خروسهای لاری ˗ با شکمهای شکافته که دستی به آن به جستجو رفته باشد ˗ میآید. میروم به «ال» خودم، خانۀ خوب سابقم. از دالان که میگذرم از اتاقی صدای بلند حرف میآید. در میزنم و میگویم: اجازه میدهید؟ یکی هست که مرا میشناسد. میگوید: «دکتر… » و بقیه هم کمی احترام میگذارند و بعد پی حرفشان را میگیرند: «باید یکقلم ریخت دور، اصلا هنر دیگر با زیبایی ارتباط ندارد…»
و همینطور حرف میزنند ˗ مرکب و مخلوط.
من میخواهم باز هم مسئله هنر و این حرفها را پیش بکشم شاید چیزی دستگیرم بشود. میگویم: «اول این مسئله را روشن کنید که هنر برای هنر یا هنر برای اجتماع؟ چون به طور قطع نمیشود هنر در خدمت هنر و اجتماع ˗ هر دو ˗ درآید.»
گمانم که خیلی حرف پرتی زده باشم.
یکی فریاد میکشد: «چرا نمیشود دکتر؟ چرا نمیشود؟ معنی هر دوی اینها یکی است. هنر از زندگی جدا نیست و زندگی چیزی جز حرکت اجتماع نیست. هنر در جستجوی کمال است و زندگی هم چیزی جز همین جستجو نیست. هنر ˗ نه اینکه باید بلکه فینفسه در خدمت مردم است. در خدمت اجتماع و برای اجتماع. هنر اگر نتواند جای خالی چیزی را در زندگی ما پر کند به چه درد میخورد؟ اگر نتواند کمبودهای ما را ˗ لااقل از یک طرف و یک زاویه ˗ جبران کند به چه کار میآید؟ شما چرا این حرف را میزنید دکتر؟ شما که «روزگاری» فعالیت سیاسی داشتهاید.»
پس میگیرم.
معلوم است که حرف خیلی بدی زدهام. حرفی که برازنده یک دکتر نیست؛ برازنده آدمی با گذشته… مینشینم عقب و میگویم: «درست است. حق با شماست.»
او عرقهایش را پاک میکند و گردنش کمی کوتاه میشود.
خوشحال است.
چه چیزها آدم را خوشحال میکند!
□
خطری در میان نیست. ترسی نیست. جوی و آبی نیست. لجنی هم نیست. همه هستند. شعر هست. هنر هست. اتوبوسها میآیند، پر میکنند، میروند و بازمیگردند و خالی میکنند.
در«ال»ها و در ساختمانهای نو فریاد میزنند ˗ چه فریادهای مقبول محبوبی.
در خیابان اصلی، زیر درختان مؤدب قدم میزنم و فکر میکنم: «هنر اگر نتواند جای خالی چیزی را پر کند به چه درد میخورد؟» این جمله آن جوانک توی ذهنم مانده است. جای خالی… جای خالی…
نفسی عمیق میکشم. هوای سالم، هوای پاک، هوای بیخطر به انتهای ریههایم میرود.
اما در این هوای پاک، نقصی هست.
میروم به تریا که ناهار بخورم. میروم کنار میزی مینشینم که بچههای خودمان دورش نشستهاند. اول از بدی شامی و ماندگی نان و آبکی بودن آش حرف میزنند و بعد از ادبیات. دلم نمیخواهد دیگر از هنر حرفی بزنند. دلم نمیخواهد بدانم برای هنر یا برای اجتماع. دلم نمیخواهد بدانم مفهوم ذهنی و دنیای گنگ رابطهها و ارتباط میان فرم و محتوی چیست. اینها را خیلی گفتهاند و شنیدهام.
چند سار روی درختی که از پنجره پیداست، مینشینند.
آش، سرد شده است. من از پنجرههای بلند به بیرون نگاه میکنم. باد میآید. باد، خاک را دلآشوب میکند.
اینجا گرم است؛ اما سرما از پشت شیشهها حس میشود. شامی را دندان میزنم و میگذارم توی بشقاب. راه میافتم و میآیم بیرون.
هنوز فصل سرما نیست. نزدیک پایان مهرماه است اما برودتی غریب در کار است. از کنار درختها آهسته میروم طرف ساختمانهای نو و بعد برمیگردم به طرف «ال» سوم. اینجا هم سرد است. همه چیز سرد است. همه جا سرد است.
و باد… باد مهرگان…
جلوی «ال» سوم، خانۀ خوب قدیمم، میایستم. بوی تالار تشریح میآید، بوی جسد فعال پدرم، بوی آب راکد حوض میدان بزرگ شهرم…
و باد مهرگان میآید، میپیچد و صدا میکند…
ناگهان یاد آن رفیق قدیمم میافتم، آن که با هم روزگاری در «ال» سوم زندگی میکردیم ˗ و یاد آن داستان او: کُر ملی بزرگ.