آزادی یا مرگ

نیکوس کازانتزاکیس

آزادی یا مرگ

قطعاتی از رمان آزادی یا مرگ
نویسنده: نیکوس کازانتزاکیس
مترجم: محمد قاضی

[آزادی یا مرگ، مبارزات اهالی جزیره کرت (Crete) با اشغالگران عثمانی و انقلاب آزادی‌خواهانه مردم کرت در سال ۱۸۸۹ را روایت می‌کند]

«مورتسوفلوس» خادم کلیسا، آن مرد ریز و بدقیافه، بالای برج ناقوس بزرگ کلیسای سن‌میناس، کف دست به پشت گوش گذاشته بود و به همهمه شهر که به وزوز کندوی زنبوران عسل می‌مانست گوش می‌داد. او عرعر فروشندگان دوره‌گرد و تق‌تق دکان‌های آهنگری و آواز تضرع‌آمیز گدایانی که به طلب صدقه در خانه‌ها را می‌کوبیدند و عوعو سگان و شیهه اسبان و صدای زنگوله بزها و گوسفندهایی را که همان شب در کشتارگاه کاندی سر می‌بریدند تشخیص می‌داد…
این همه هیاهو «مورتسوفلوس» را خشمگین می‌کرد چنان‌که می‌غرید و در حالی که دست به سوی طناب‌های سه ناقوسی که بر بالای سرش آویخته بود می‌برد می‌گفت: «خفه شوید! اکنون دیگر نوبت من است! اینک هفتاد و پنج سال است که من شما را تحمل می‌کنم. دیگر دلم از شما به هم می‌خورد!»
«مورتسوفلوس» بیشتر اوقات ساکت بود. هر حرفی که داشت آن را با سه ناقوس خود که به سه دهان با سه زبان گویا شباهت داشتند بیان می‌کرد. در نهان، بی‌آنکه کسی را از راز خود آگاه کند هر سه را نام‌گذاری کرده بود. ناقوس وسطی که بزرگتر از همه بود «سن‌میناس» نام داشت. «آزادی» ناقوس طرف راست بود و «مرگ» ناقوس طرف چپ. همیشه اول بار صدای «سن‌میناس» بلند می‌شد که سنگین و مردانه و جنگی بود. ناگهان «آزادی» به صدا درمی‌آمد و آهنگ او شاد و صاف و بلورین بود. آخر از همه مرگ، صدای کند و مقطّعی سرمی‌داد… این سه صدا از اندرون خادم پیر یعنی از اندرون کرت برمی‌خاست و خشم و آرزوی رعایا را از فراز بام‌های مسیحیان و محلات ترک‌نشین و قرارگاه پاشا به همه جا اعلام می‌کرد.
بدین‌گونه، روح «مورتسوفلوس» که سر تا پا از نقره و مفرغ بود با ابن سه صدای پیروزگر خود سکنه به زنجیر کشیده کرت را در اعیاد بزرگ چون نوئل و عید پاک و جشن «سن‌میناس» که روز یازدهم نوامبر است، و به‌خصوص در جشن «سن‌ژرژ» که روز جشن پادشاه یونان است، دلگرمی می‌بخشید.
«مورتسوفلوس» در عالم شکوفان تخیل خود «سن‌ژرژ» را می‌دید که سوار بر یک اسب سفید، شلیته چین‌دار کوتاه و نیم‌تنه گلدوزی‌شده در بر و چارق‌های قرمز منگوله‌دار در پا، با یک فانوسقه فشنگ و تپانچه‌های نقره‌ای، سرزمین کرت را زیر پا می‌گذاشت. و «آزادی» آن شاهزاده خانم کوچولو به ترک اسب او نشسته بود. او شاهزاده آتن بود و در روز ۲۳ آوریل هر سال در کاندی از کشتی پیاده می‌شد. «مورتسوفلوس» که به سه ناقوس خود آویخته بود اول کسی بود که او را در حین خروج از بندر و حرکت به سوی شهر می‌دید و آنگاه با کشیدن طناب‌های «سن‌میناس» و «آزادی» و «مرگ» به او خوشامد می‌گفت.
«مورتسوفلوس» مردی بداخلاق بود. او در روزی نظیر امروز، روز اول آوریل هفتاد و پنج سال پیش -راستی که عمر چگونه تند می‌گذرد!- از مادر متولد شده بود. و آن شب برای نخستین بار ناگهان احساس پیری کرد و به این فکر افتاد که بی‌آنکه «آزادی» کرت را دیده باشد به‌زودی خواهد مرد… آیا در آن روز مقدس کس دیگری به جای او ناقوس‌ها را به صدا در خواهد آورد؟ نه. «مورتسوفلوس» نمی‌توانست چنین چیزی را تحمل کند. می‌گفت: هیهات! حتی اگر شیطان روح مرا برده باشد من در آن روز بازخواهم‌گشت و شبح من به ناقوس‌ها خواهد آویخت و جنجالی غریب برپا خواهد کرد!

معلم داخل کوچه‌های تنگ بندرگاه شد، از محله‌های یهودیان و مالتیان گذر کرد، به محله خویش رسید و در جلو خانه ایدومنه ایستاد. آنجا سر بالا گرفت و پنجره دوست خود را روشن یافت. با خود اندیشید که: «هنوز باید در کار نوشتن نامه به پادشاهان باشد. حیف از این اوقاتی که ضایع می‌کند! چطور است بالا بروم و قدری با هم گپ بزنیم تا هم افکار خودم قدری عوض شود و هم موجب انبساط خاطری برایش باشد؟»
در زد. دوکسانیا در را باز کرد و از دیدن او خوشحال شد و گفت:
– ارباب من از امروز صبح تا به حال یک لقمه غذا نخورده است. شما را به خدا قسم می‌دهم مجبورش کنید چیزی بخورد… خواست خدا بود که شما آمدید!
آقا ایدومنه نیز از دیدن معلم خوشحال شد. نوشتن نامه را تمام کرده، نشانی روی پاکت را نوشته و آن را لاک و مهر هم کرده بود. فردای آن روز پست لندن می‌رفت. در حالی که نامه لاک و مهر شده را به رفیق خود نشان می‌داد با غرور خاصی به او گفت:
– کسانی هستند که با تفنگ به جنگ می‌روند ولی ما دو تن و حاجی ساواس با فکر و عقل خود می‌جنگیم و آخر هم مائیم که کرت را آزاد خواهیم کرد. معلم سر تکان داد. نمی‌توانست باور کند که کرت با نامه‌پرانی نجات پیدا کند. با خلقی تنگ و با حالی خسته و گرسنه در صندلی کهنه دسته‌داری افتاد و آهی کشید و گفت:
– خود ما چطور، ایدومنه؟ چه کسی ما را نجات خواهد داد؟
– چه کسی؟ کرت، عزیزم. وقتی ما کرت را نجات دادیم او هم ما را نجات خواهد داد. راه سعادت فردی و رستگاری همین است و جز این نیست. وقتی ما برای نجات کرت مبارزه می‌کنیم به عقیده تو چه می‌کنیم؟ برای رستگاری روح خود مبارزه می‌کنیم.
اما معلم همچنان سر تکان می‌داد. عینکش را که شیشه‌های آن بر اثر هوای مرطوب دریا کدر شده بود از چشم برداشته و اینک خم شده بود تا آن را پاک کند. ایدومنه اصرار کرد و خشمگین از جا برخاست و گفت:
– باور نمی‌کنی؟ به نظر تو راه دیگری هست؟ اصلا مرا ببین که بیخود دارم با تو بحث می‌کنم. تو آدمی هستی که تازه زن گرفته‌ای و حواس درستی نداری. اما وقتی شور و التهاب زن‌داری را از سر گذراندی با من هم‌عقیده خواهی شد. این را بدان که سعادت فردی برای اشخاصی مثل من و تو وجود ندارد و ما فقط وقتی می‌توانیم سعادتمند باشیم که برای سعادت همگان مبارزه کنیم.
ایدومنه ساکت شد. کیسه توتون خود را برداشت تا سیگاری بپیچد لیکن به یادش آمد که عزادار است و آن روز روزه گرفته است. کیسه توتون را انداخت و در دل شاد شد که برای اجتماع تن به فداکاری داده است. سر خود را که زودتر از موقع طاس شده بود بالا گرفت و با غرور خاصی گفت:
– آری عزیزم، این است آن رازی که هیچ کس در«کاندی» از آن آگاه نیست… فقط شاید حاجی ساواس بداند، و تو هم بعدها از آن مطلع خواهی شد. بار دیگر ساکت شد، لیکن قلبش همچنان از غرور لبریز بود. حال که در آن روز فرصتی به دست آورده بود آن راز را با دوست خود در میان می‌گذاشت. سال‌ها بود که این راز در دلش مانده بود و آزارش می‌داد. بانگ برداشت که:
– تو خیال می‌کنی من چرا به پادشاهان نامه می‌نویسم؟ خیال می‌کنی چرا من در این خانه ویران مانند آدمی که زنده زنده در گورش کرده باشند زندگی می‌کنم و فریاد می‌زنم؟ آری، آری، مرا زنده‌به‌گور کرده‌اند. یعنی نه مرا بلکه کرت را. این کرت است که فریاد می‌زند. اما کرت که دهان ندارد و دهان او منم. تو چون آدم بی‌اعتقادی هستی خواهی گفت که من بیهوده فریاد می‌زنم، هچ کس صدای مرا نخواهد شنید! ولی من به تو جواب می‌دهم که صدا هیچ‌وقت گم نخواهد شد و بالاخره مردم آن را خواهند شنید. قبل از آن‌که گوش باشد صدا بوده است. از بس فریاد برخاسته است، آخر گوش به وجود آمده است. آری عزیزم، تمام پادشاهان و بزرگان جهان که من برای ایشان نامه می‌نویسم، عاقبت یک روز صدای مرا خواهند شنید، و اگر هم خودشان نشنوند فرزندان‌شان و نوادگان‌شان خواهند شنید، و تازه اگر آنها هم نشنوند خدا صدای مرا خواهد شنید. به همین دلیل است که خدا وجود دارد. تو چه عقیده داری؟ وجود دارد تا صداها را بشنود… مخند آقامعلم، مخند… بلی، بلی، من می‌دانم که همه مرا دیوانه می‌پندارند و پشت سرم در گوش هم نجوا می‌کنند و می‌گویند: «سواددار شدن چه فایده‌ای دارد!» بگذار هر چه دل‌شان می‌خواهد بگویند. آنها چیزی از خدا، از کرت و از وظایف انسان نمی‌فهمند. با این وصف من در میان این خرابه زندگی می‌کنم و فریاد می‌زنم. و آخر یک روز خدا صدای مرا خواهد شنید، از فراز آسمان سر خم خواهد کرد و کرت را خواهد دید و خجالت خواهد کشید از این که کرت را سالیان دراز در بردگی نگاه داشته است. آن وقت از من که ایدومنه هستم معذرت خواهد خواست و ناقوس‌های کلیسای سن‌میناس مانند روز عید پاک به صدا درخواهند آمد، مسیحیان به خیابان خواهند ریخت و فریاد شادی برخواهند آورد. کوچه‌ها پر از شاخه‌های مورد و نسترن خواهد شد و زنان و مردان به سوی بندر خواهند شتافت تا شاهزاده جوان یونان را که از کشتی پیاده خواهد شد ببینند. همه یکدیگر را در آغوش خواهند کشید و فریاد خواهند زد که: «کرت احیا شده و در حقیقت روز رستاخیز کرت فرارسیده است!»
ایدومنه چشمان آلوده به اشک خود را پاک کرد، اما قلبش سبک‌تر شده بود. معلم در فکر چیز دیگری بود و لهیب آتش دوستش او را گرم نمی‌کرد. لیکن گفت:
– ولی ایدومنه بیچاره من، تا آن روز از خاک ما بابونه سبز خواهد شد. ما رستاخیز کرت را نخواهیم دید و در بردگی خواهیم مرد.
ایدومنه لبخندی زد و نگاهی حاکی از دلسوزی به رفیقش انداخت و گفت:
– پس تو هنوز هیچ نفهمیده‌ای. من برای آن‌که احساس آزادی کنم احتیاج ندارم به این که آزادی را ببینم یا آن را لمس کنم. من در دلِ خودِ بردگی هم آزاد هستم. من طعم آزادی را قرن‌ها قبل از آن که به من برسد می‌چشم و آزاد خواهم مرد زیرا در تمام مدت عمر برای آزادی مبارزه کرده‌ام.

پدربزرگ که مضطرب شده بود به طرف کوه به راه افتاده بود. لوحش را در دست داشت و تراساکی را صدا می‌زد. وقتی از دور چشمش به تراساکی افتاد که پشت سر گله می‌آمد آغوش گشود و گفت:
_آه ای تراساکی لعنتی! تو کجا بودی؟ درست هم امروز که به تو احتیاج داشتم مرا گذاشته و رفته بودی! بیا بیا که می‌خواهم چیز خوبی از تو بپرسم.
تراساکی که یک‌راست به طرف آشپزخانه می‌رفت گفت:
– پدربزرگ، اول می‌خواهم غذا بخورم!
زانویش درد می‌کرد ولی برای آن که خود را از تک و تاب نیندازد درست و با قدم‌های محکم و متین راه می‌رفت.
هنوز اندک روشنایی در آسمان دیده می‌شد و باران بند آمده بود. تکه‌های ابر طلایی و گلی، حجابی به روی مغرب انداخته بود.
نوه و پدربزرگ بر آستانه در بزرگ حیاط نشستند. پیرمرد لوح خود را که از بالا تا پایین با حروف بزرگ الفبا پر کرده بود نشان داد و گفت:
– تراساکی، امروز دیگر نمی‌توانی با من دعوا کنی، چون درسم را روان روانم. نگاه کن و ببین! تمام حروف الفبا را از الف تا یا یاد گرفته و نوشته‌ام.
– آفرین پدربزرگ! امروز نمره‌ات بیست است. تو چطور توانستی یک‌دفعه همۀ حروف را یاد بگیری؟
– آخر تراساکی، من دیگر وقت زیادی ندارم و ناچار تصمیم گرفتم که حتماً یاد بگیرم. حالا وقت آن رسیده است که من راز خود را برای تو فاش کنم. پس گوش کن: تو هیچ می‌دانی که من چرا خواسته‌ام در این سن و سال الفبا یاد بگیرم؟ خیال می‌کنی برای چیز خواندن است؟ خوب فکرش را بکن. در صد سالگی من همه چیز می‌دانم و هیچ چیز نمی‌دانم. نه، نه! برای چیز دیگری بود.
– برای چه، پدربزرگ؟
– برای این بود که فقط نوشتن یک نکته را بیاموزم بلی، یک نکته، و تا وقتی که نوشتن این عبارت را نیاموخته‌ام، دلم نمی‌خواهد بمیرم.
– چه نکته‌ای؟
– یک جمله کرتی. بیا دستت را روی دست من بگذار و هدایتم کن! یادم بده که این عبارت را بنویسم… و پیرمرد در اینجا صدایش را آهسته‌تر کرد: آزادی یا مرگ!
تراساکی فریادی زد وگفت:
– آه! پس برای همین بود؟ حالا دارم می‌فهمم!
نه، تراساکی، نه. تو هنوز نمی‌فهمی، عجله نکن تا بعد ببینی. فعلاً دست مرا بگیر و هدایتم کن.
تراساکی با هر دو دست خود دست‌های زبر و گره‌دار پدربزرگ را گرفت و آهسته و صبور به هدایتش پرداخت تا این عبارت با حروف بزرگ بر لوح نوشته شد:

آزادی یا مرگ

separator

آن روز خورشید می‌درخشید، آسمان یک‌پارچه صاف و آبی بود و باد سردی می‌وزید. دو سه گنجشک در حیاط پدربزرگ فرود آمدند و شروع به خراشیدن و نوک زدن به برف‌ها کردند. تراساکی با یک تکه نان بیرون آمد و حیاط پر از پرنده گرسنه شد. پسربچه در حالی که گنجشک‌ها را به پدربزرگ نشان می‌داد پی‌درپی او را صدا می‌زد، ولی پدربزرگ ساکت و آرام در گوشه‌ای کنار بخاری روشن کز کرده بود و به شعله‌های سرکش که هیزم‌ها را می‌لیسیدند و می‌خوردند و خاکسترش می‌کردند، می‌نگریست. چندی بود که پدربزرگ روزبه‌روز پریده‌رنگ‌تر می‌شد و سکوت می‌کرد و در افکار تیره و تار فرو می‌رفت. معلوم بود که غمی بزرگ بر وجودش مسلط شده است. 

تراساکی نان را برای گنجشک‌ها ریز ریز کرد و وقتی به درون اتاق بازگشت پدربزرگ داشت از جا بلند می‌شد. پدربزرگ یک سطل رنگ و یک قلم‌مو به «کاستلی» سفارش داده بود و اینک آنها را برایش آورده بودند. اشاره به تراساکی کرد و گفت: 

– تراساکی، آن سطل رنگ را از آن گوشه بردار و با من بیا، من هم قلم‌مو را برمی‌دارم. 

– به کجا می‌خواهیم برویم، بابابزرگ؟ 

– خواهی دید. فعلاً تا برف دوباره شروع به باریدن نکرده است عجله کن! همین که به جلو در حیاط رسیدند پدربزرگ و نوه لحظه‌ای مکث کردند تا به آبادی‌ای بنگرند که در آن پایین در میان برف‌ها منجمد شده بود. چه زیبا و خیال‌انگیز بود سفیدی برف بر بام‌ها و سنگ‌ها و کوچه‌ها! برف سبک و متراکم، درختان بی‌برگ، اشیاء موجود در ده و خرابه‌ها را به طرز معجزه‌آسایی زیبا کرده بود. 

تراساکی از تماشای ده که به فاصلۀ یک شب چنین تغییر یافته بود سیر نمی‌شد. پدربزرگ دستمال چندرنگ بزرگ خود را از لای شالش بیرون کشید و به پاک کردن برف‌هایی که روی در کوچه را پوشانده بود پرداخت. 

– تراساکی، برو کهنه‌ای پیدا کن و زود برگرد تا به من کمک کنی. 

چوب در، براق و تمیز، به جلوه‌گری پرداخت. پدربزرگ خم شد، سر سطل را برداشت و قلم‌مو را در رنگ فرو برد و زمزمه‌کنان گفت:

– به نام پدر آسمانی! 

– چه می‌کنی، بابابزرگ؟ 

– الآن خواهی دید. 

قلم‌مو را بلند کرد و آهسته و با سعی و دقت، نخستین حرف را با خط سرخ بر در نوشت: آ و سپس ز، سپس الف، سپس د و بعد ی

تراساکی فریاد زد: 

– آه بابابزرگ، حالا فهمیدم. پدربزرگ لبخندی زد و گفت: 

– حالا پسرم، فهمیدی چرا پیله کرده بودم الفبا را یاد بگیرم؟ آخر من برای خودم نقشه‌ای داشتم. خیال دارم تمام ده را با این شعار بپوشانم. من یک دیوار ننوشته باقی نخواهم گذاشت، حتی از برج ناقوس کلیسا و از گلدسته مسجد بالا خواهم رفت و قبل از آن که بمیرم همه جا خواهم نوشت: آزادی یامرگ! آزادی یا مرگ!… 

ضمن این که حرف می‌زد کلمات معجزه‌آسا را با نیش قلم‌مو رقم می‌زد. گاهگاه نیز سر به عقب می‌کشید تا جلوۀ کار خود را تماشا کند. پس از ترسیم چند خط و چند دایره کافی بود تا شکل‌هایی بوجود بیایند که همچون دهان یا گلو یا جان آدمی به فریاد بیایند. این نکته اسرارآمیز همچنان پیرمرد را در تعجب نگاه داشته بود، چنان‌که اغلب از نوه‌اش می‌پرسید: 

– بگو ببینم تراساکی، آیا راست است که این شکل‌ها موجوداتی زنده هستند و صحبت می‌کنند؟ چطور می‌شود که این‌ها حرف می‌زنند؟ آه خدایا، راستی که تو ساحری! 

آری، اکنون درِ خانۀ او فریاد می‌زد… پیرمرد لحظه‌ای به تماشای آن ایستاد. دیگر درِ خانه او در نبود، خود پهلوان سیفاکاس پیر بود، دو پارۀ قلبش بود که فریاد می‌زد. 

با تشویش از نوه‌اش پرسید: 

– خوب نوشته‌ام تراساکی؟ غلط ندارد؟

نوه به‌خنده گفت: 

– نمره‌ات بیست است بابابزرگ. بسیار عالی است! 

– حال جلوتر برویم! 

در پیچ کوچه دیواری بود که برف آن را نگرفته بود. پدربزرگ قلم‌موی خود را بار دیگر در رنگ فرو برد و شروع به نوشتن کرد. هی می‌نوشت و می‌نوشت، به نقاط دورتر ده میرفت و می‌نوشت. ریشش رنگی شده بود و قطرات رنگ از روی چکمه‌اش فرومی‌ریخت و نیم‌تنه گلدوزی‌شده‌اش لکه برداشته بود، با این وصف اهمیتی نمی‌داد. شعلۀ پرزوری در درونش زبانه می‌کشید و او را به جلو می‌راند. هر جا دیواری تمیز یا دری نسبتاً بزرگ می‌دید می‌ایستاد و آن علائم اسرارآمیز را رسم می‌کرد. آنگاه دیواری که قبلاً گنگ و بی‌غم بود ناگهان شروع به فریاد زدن می‌کرد و درد دل خود را شجاعانه می‌گفت. ناگهان همه آن درها، آن تخته‌ها و چوب‌های خشک بی‌جان، جان گرفته بودند. سخن می‌گفتند و مانند چوب صلیب حقیقی معجزه می‌کردند. 

اکنون دست پیرمرد به نوشتن عادت کرده و پَر گرفته بود. آخر به میدان ده رسید. آنجا مدرسه و کلیسا و مسجد و قدری آن‌سوتر قهوه‌خانه واقع بود. قلم‌موی خود را در سطل رنگ فرو برد و از در مدرسه شروع به نوشتن کرد: آزادی یا مرگ! دو پیرمرد از قهوه‌خانه بیرون آمدند. گفتند: 

– به‌به! پهلوان سیفاکاس، مگر تو می‌توانی بنویسی؟ از کی تا به‌حال؟ چه داری می‌نویسی؟ چه شده؟ 

پدربزرگ بی‌آن‌که توقف کند جواب داد: 

– من دارم با همه شما وداع می‌کنم. این آخرین وصیت من است تا روزی شما از من یاد کنید!

– چه وصیتی؟ 

تراساکی به بانگ بلند گفت:

– آزادی یا مرگ!

 
پهلوان میکلس

دو قطعه از آلبوم پهلوان میکِلِس (Kapetan Michalis)
اثر مانوس هاجیداکیس (Manos Hadjidakis)
(پهلوان میکلس، نام دیگر کتاب آزادی یا مرگ و نام شخصیت اصلی داستان است)