نویسنده: مارگریت یورسنار
مترجم: ابوالحسن نجفی
نویسنده: مارگریت یورسنار
مترجم: ابوالحسن نجفی
وانگفو صورتگر پیر و شاگردش لینگ در جادههای قلمرو پادشاهی «هان» پیش میرفتند. آهسته میرفتند، زیرا وانگفو شبها به نظارۀ ستارگان میایستاد و روزها به تماشای سنجاقکها. بار اندکی با خود داشتند، زیرا وانگفو نقش چیزها را دوست میداشت و نه خود چیزها را و هیچ چیز جهان به چشم او در خور داشتن نبود مگر قلممو و کوزۀ روغن جلا و مرکّب چین، و نیز نَوَرد ابریشم و کاغذ برنج. تهیدست بودند، زیرا وانگفو پردههایش را به یک وعده حریرۀ ارزن میداد و سکههای پول را به هیچ میشمرد. شاگردش لینگ که زیر بار انبانی از نقشهای ناتمام خمیده بود به حرمت پشت دوتا میکرد، گویی که گنبد آسمان را بر دوش میکشید، زیرا این انبان به چشم لینگ پر از کوههای برفی و رودهای بهاری و سیمای ماه تابستانی بود.
لینگ زاده نشده بود تا همپای پیرمردی که فلق را به بند میکشید و شفق را به دام میافکند، آوارۀ جادهها شود. پدرش زرگر بود و مادرش یگانه فرزند بازرگانی که سنگ یشم میفروخت و داراییاش را برای او به ارث گذاشته و نفرینش کرده بود که چرا پسر نشده است. لینگ در خانهای پرورش یافته بود که در آن ثروت به پیشامدهای ناخواسته راه نمیدهد. این زندگانی در بسته او را کمدل ساخته بود: از حشرات، از رعد، از چهرۀ مردگان میترسید.
چون پانزده ساله شد، پدرش همسری برای او برگزید، همسری که بسیار زیبا بود، زیرا تصوّر سعادتی که بدینگونه برای فرزندش فراهم میآورد خود او را از رسیدن به سنّی که شبهایش تنها به کار خفتن میآید تسلی میداد. همسر لینگ نازک چون نی، دلنواز چون شیر، نوشین چون آب دهان، نمکین چون اشک بود. پس از جشن زفاف، پدر و مادر لینگ کار حجب و حیا را با مردن خود به نهایت رساندند و پسرشان در خانهای منقّش به شنگرف، در کنار زن جوانش که همواره لبخند میزد و آلوبُنی که هر بهار شکوفههای گلفام میداد تنها ماند. لینگ این زن صافیدل را چون آیینهای که هرگز تیرگی نپذیرد و چون طلسمی که پیوسته نگهدار باشد دوست میداشت. به رسم زمانه، به چایخانهها میرفت و بندبازان و رقاصان را تشویق میکرد.
شبی در میخانهای همسفرۀ وانگفو شد. پیرمرد باده نوشیده بود تا حالتی یابد که مگر نقش میخوارهای را بهتر بنگارد. سر به شانه خم کرده بود و گویی میکوشید تا فاصلۀ میان دست و پیالهاش را اندازه بگیرد. عرق برنج زبان این هنرمند کم سخن را گشوده بود، و وانگفو در آن شب چنان سخن میگفت که گویی خاموشی دیواری بود و کلمات رنگهایی برای پوشاندن دیوار.
از فیض حضور او، لینگ با زیبایی چهرۀ مینوشان در پشت پردۀ بخار نوشابههای گرم و با جلوۀ قهوهای رنگ گوشتهایی که در برخورد با زبانۀ آتش، جایی بیشتر و جایی کمتر، سرخ میشوند و با سرخی دلنشین لکههای شراب که همچون گلبرگهای پژمرده، جایجای بر روی سفرهها نقش میبندند آشنا شد. باد تندی پنجره را از جا کند و رگبار به درون اتاق پاشید. وانگ سر پیش برد و جلال خطوط شکسته و سربیرنگ آذرخش را به او نشان داد و لینگ با شگفتی دریافت که دیگر ترسی از تندر ندارد.
لینگ دانگ نقاش پیر را پرداخت و چون وانگفو نه پولی داشت و نه میزبانی، خاضعانه سرپناهی به او عرضه کرد. همگام یکدیگر به راه افتادند. لینگ فانوسی به دست داشت. نور فانوس از گودالهای آب درخششهای شگرف برمیانگیخت. آن شب، لینگ با حیرت پی برد که دیوارهای خانهاش، به خلاف آنچه میپنداشت، شنگرفی نیست، بلکه به رنگ نارنج است، نارنجی در آستانه گندیدن. در حیاط خانه، وانگفو متوجه شکل ظریف درختچهای شد که کس تا آن زمان درنیافته بود و آن را به زن جوانی تشبیه کرد که گیسو افشان کرده است تا خشک شود. در دالان، حرکت مردّد موری را از کنار شکافهای دیوار با شیفتگی دنبال کرد، و ترس و انزجار لینگ از این حشرات از میان رفت. آنگاه لینگ چون دریافت که وانگفو روح و ادراک تازهای به او عطا کرده است پیرمرد را به حرمت در اتاقی که پدر و مادرش در آن مرده بودند خواباند.
از دیرباز، وانگفو آرزومند برآوردن نقش شاهدختی در روزگاران گذشته بود که زیر بیدبُنی نشسته است و چنگ مینوازد. هیچ زنی چندان رؤیایی نبود که الگوی او شود، اما لینگ چون زن نبود از عهده برآمد. سپس وانگفو از نقش شاهزادۀ جوانی سخن گفت که در پای درخت سدر بلندی کمان کشیده است. هیچ مرد جوانی در آن زمان چندان رؤیایی نبود که به کار او آید، اما لینگ زن خود را در پای آلوبُن باغ واداشت. پس وانگفو او را در جامۀ پریان میان ابرهای غروب آفتاب نقش کرد، و زن جوان گریست، زیرا این طلیعۀ مرگ بود. از زمانی که لینگ نقشهای او را که ساختۀ وانگفو بود بر خود او برتری میداد چهرهاش چون گلی دستخوش باد گرم یا بارانهای تابستانی میپژمرد.
یک روز صبح او را آویخته بر شاخههای آلوبُن یافتند: دنبالۀ شالی که بر گرد گردنش حلقه شده بود با گیسویش در باد موج میزد. نازکتر از همیشه بود و پاکتر از زیبارویان ممدوح شاعران گذشته. وانگفو آخرین بار نقشی از او کشید، زیرا این رنگ سبز را که بر چهرۀ مردگان مینشست دوست میداشت. شاگردش لینگ مشغول ساییدن رنگ بود و این کار به چنان دقت و مراقبتی نیاز داشت که گریستن را از یاد برد.
لینگ غلامان و سنگهای یشم و ماهیان حوضش را پیاپی فروخت تا کوزههای مرکبّ ارغوانی که از مغربزمین میآمد برای استادش فراهم آورد. چون خانه خالی شد آن را ترک کردند، و لینگ در را پشت سر خود به روی گذشتهاش بست. وانگفو از شهری که چهرههایش دیگر از زشتی و زیبایی هیچ رازی نداشتند تا بر او عرضه کنند ملول شده بود، و استاد و شاگردش با هم در جادههای کشور امپراتوری «هان» آواره شدند.
آوازۀ ایشان پیش از خودشان به روستاها، به آستانۀ قلعهها، به رواق معبدهایی که زائران بیقرار شامگاهان به آنجا پناه میبرند میرسید. میگفتند که وانگفو با آخرین رنگی که به چشمان نقشهایش میکشد میتواند به این نقشها جان ببخشد. مزرعهداران میآمدند و به او التماس میکردند که سگ نگهبانی برایشان بکشد و امیران از او نقش سرباز میطلبیدند. علمای دین وانگفو را چون حکیمی میستودند و عامۀ مردم از او چون جادوگری میترسیدند. وانگفو از این اختلاف آراء لذت میبرد چون میتوانست جلوههای سپاس و ترس و ستایش را در پیرامون خود مشاهده و بررسی کند.
لینگ غذا گدایی میکرد و مراقب خواب استاد بود و جَذَباتش را فرصت میشمرد تا پاهایش را بمالد. به هنگام سپیدهدم که استاد پیر هنوز در خواب بود، به شکار مناظر پوشیده در پس پردههای نی میرفت و شب هنگام که استاد، خسته و دلسرد، قلمموهایش را میافکند آنها را از روی زمین برمیچید. هنگامی که وانگ اندوهگین میشد و از پیری خود سخن میگفت، لینگ لبخند زنان تنۀ استوار بلوط کهنی را به او نشان میداد و هنگامی که وانگ شاد بود و بذله میگفت، لینگ به فروتنی وانمود میکرد که گوش میدهد.
یک روز شامگاه به حومۀ پایتخت امپراتوری رسیدند و لینگ برای وانگفو به جستجوی مسافرخانهای برآمد تا شب را در آنجا سر کنند. پیرمرد خود را در ژندهپارهها پیچید و لینگ در کنار او خفت و در آغوشش گرفت تا گرمش کند، زیرا بهار تازه از راه میرسید و زمین خاکی هنوز یخ بسته بود. وقت سحر، صدای گامهای سنگینی در راهروهای مسافرخانه پیچید و زمزمۀ وحشتزدۀ مهماندار و عربدههایی به زبان وحشیان شنیده شد. لینگ به خود لرزید و به یاد آورد که روز پیش یک گرده نانِ برنج برای خوردن استادش دزدیده بوده است. شک نداشت که آمده بودند تا او را دستگیر کنند و نگران شد که فردا چه کسی وانگفو را در عبور از گُدار رودخانه یاری خواهد کرد.
سربازان، فانوس در دست، به درون آمدند. نور فانوسها که از خلال کاغذ الوان میتراوید پرتوهای سرخ و آبی به کلاه چرمی ایشان میافکند. زه کمان بر روی شانههایشان میلرزید و سَبُعترانِ ایشان ناگهان بیسبب نعره میکشیدند. دست سنگین خود را بر گردن وانگفو نهادند و وانگفو بیاختیار دریافت که رنگ آستیشان با رنگ شنلشان نمیخواند.
وانگفو، که شاگردش تکیهگاهش شده بود، راههای پست و بلند را لنگلنگان در پی سربازان پیمود. انبوه رهگذران به تماشای ایشان میآمدند و این دو تبهکار را که بیشک برای گردن زدن میبردند ریشخند میکردند. سربازان سؤالهای وانگ را با شکلکی وحشیانه جواب میدادند. دستهای به هم بستۀ او بیتاب از درد بود، و لینگ دلافسرده لبخندزنان به استادش مینگریست و این برای او شیوهای مهرآمیزتر از گریستن بود.
به آستانه قصر امپراتور رسیدند که دیوارهای بنفشش در روز روشن چون دامن شفق تُتُق میکشید. سربازان وانگفو را از تالارهای بیشمار چهارگوش یا دایرهوار گذراندند که نمادهایی بود از فصول سال، چهار جهت اصلی، نر و ماده، طول عمر، مواهب قدرت. درها بر پاشنهها میچرخیدند و نغمهای آهنگین برمیآوردند و توالی آنها به گونهای بود که با پیمودن تالارهای قصر از مشرق به مغرب، همۀ پردههای موسیقی به ترتیب نواخته میشد. همه چیز چنان مرتب شده بود تا اندیشۀ قدرت و ظرافتی فوق بشری را تداعی کند، و احساس میشد که کوچکترین دستور در اینجا حکمی قاطع و قاهر چون حکمت نیاکان دارد. سرانجام هوا سبک شد و سکوت چنان ژرفایی یافت که کس اگر شکنجه میشد زَهرۀ فریاد زدن نداشت. خواجهسرا پردهای بالا زد. بر اندام سربازان چون تن زنان لرزه افتاد، و جمع کوچک وارد تالاری شد که «پسر آسمان» آنجا بر تخت نشسته بود.
تالاری بود عاری از دیوار و استوار به ستونهای ستبر از سنگ نیلگون. در آن سوی تنۀ مرمرین ستونها، باغی شکفته بود و هر گل پرورده در باغچههایش به نوع نادری تعلق داشت که از ماورای اقیانوسها آورده بودند. ولی هیچیک از گلها بویی نمیداد مبادا که تفکر «اژدهای آسمانی» از بوهای خوش آشفته شود. به احترام سکوتی که اندیشههایش در آن غوطه میخورد هیچ پرندهای به درون حصار قصر راه نداشت و حتی زنبوران عسل را از آنجا رانده بودند. دیواری سترگ، باغ را از باقی جهان جدا میکرد تا بادی که از روی لاشۀ سگان و کالبد کشتگان کارزارها میگذرد مبادا که سر به گستاخی بر آستین امپراتور بساید.
«سلطان آسمانی» بر اریکهای از سنگ یشم تکیه زده بود، و گرچه سال عمرش از بیست نمیگذشت دستهایش چون دست پیران پر از چین و شکنج بود. جامهاش نیلی بود تا زمستان را نمایش دهد و سبز بود تا بهار را به یاد آورد. چهرهاش زیبا بود اما سرد چون آیینهای بر بلندی نهاده که فقط اختران و آسمان نستوه را بازتاب دهد. در سمت راستش «وزیر لذتهای کامل» ایستاده بود و در سمت چپش «مشاور عذابهای عادلانه». چون مُلازمانش، صفزده در پای ستونها، همواره گوش میسپردند تا کوچکترین کلام را از دهانش بربایند عادت کرده بود که پیوسته با صدای آهسته سخن بگوید.
وانگفو زمین ادب بوسه داد و گفت:
– ای اژدهای آسمانی، من پیرم، مستمندم، ناتوانم. تو چون تابستانی و من چون زمستانم. تو ده هزار عمر داری و من همین یک عمر را دارم که رو به پایان است. مگر من با تو چه کردهام؟ دستهای مرا بستهاند، حاشا که از این دستها بر تو گزندی رسیده باشد.
امپراتور گفت:
– ای وانگفوی پیر، میدانی با من چه کردهای؟
آهنگ صدایش چنان گوشنواز بود که به شنونده میل گریستن دست میداد. دست راست خود را که از بازتاب سنگفرش یشمی چون گیاهی دریایی فیروزهگون مینمود بلند کرد و وانگفو، شگفتزده از درازای این انگشتان باریک، به جستجو در خاطرات خود پرداخت که آیا زمانی از امپراتور یا نیاکانش نقش ناقابلی نکشیده بوده است تا به کیفر آن سزاوار مرگ شده باشد. ولی این بعید مینمود زیرا تا این زمان وانگفو به دربار امپراتوران کمتر پا گذاشته بود و کلبۀ مزرعهداران را یا، در شهرها محلههای روسپیان را و میخانههای کنار ساحل را که باربران در آنجا ستیزه میکنند خوشتر میداشت.
امپراتور گردن باریکش را به سوی پیرمرد خم کرد و دوباره گفت:
– ای وانگفوی پیر، میدانی با من چه کردهای؟ اکنون به تو میگویم. اما چون زهر دیگران جز از راه نُه منفذ ما نمیتواند وارد تنمان شود، برای آنکه خطاهایت را نشان دهم تو را از یکایک دالانهای خاطرهام میگذرانم و سراسر زندگیام را برایت عیان میکنم. پدر من مجموعهای از کارهای تو را در پنهانترین تالارهای قصر گرد آورده بود، زیرا معتقد بود که چهرههای منقوش بر پردهها باید پوشیده از دیدۀ نامحرمان باشد که نمیتوانند در حضور ایشان چشم به زیر افکنند. ای وانگفوی پیر، من در همین تالارها پرورش یافتهام، زیرا بر گِرد من خلوتی ساخته بودند تا در آن بزرگ شوم. امواج مشوّش رعایا را از من دور کرده بودند تا لوث وجود ابنای بشر بر دامن معصومیتم ننشیند. هیچ کس اجازه نداشت که حتی از برابر آستانهام بگذرد مبادا که سایۀ مرد یا زنی تا نزدیک من گسترده شود. چند بندۀ پیر که به خدمت من گماشته بودند هرچه کمتر خود را نشان میدادند. زمان دایرهوار میچرخید و نقشهای تو با سپیدهدم جان میگرفت و با شامگاه رنگ میباخت. شبهایی که خواب به چشمم نمیآمد به آنها مینگریستم و مدتی نزدیک به ده سال، همه شب به آنها نگریستهام. روزها بر قالیچهای که نقشش در خاطرم حک شده بود مینشستم و دستهای خالیام را بر زانوهای ابریشمی زردم میگذاشتم و در اندیشۀ لذتهایی که آینده برایم خواهد آورد فرو میرفتم. جهان را در نظر مجسم میکردم که سرزمین«هان» در مرکز آن قرار داشت و مانند دشت هموار و فرو رفتۀ کف دست بود که پنج رود سرنوشت بر آن خط انداختهاند. گرد بر گرد جهان دریا بود که دیوان در آن زاده میشوند و دورتر کوهها که آسمان را بر دوش گرفتهاند. برای این که بتوانم همۀ این چیزها را مجسم کنم از نقشهای تو مدد میجستم. باور کرده بودم که دریا مانند برکۀ پهناور گسترده بر پردههای توست با رنگی چنان نیلگون که چون سنگی در آن افتد لاجرم یاقوت ازرق میشود و زنان مانند گلها گشوده و بسته میشوند، همانند پریانی که در خیابانهای باغهایت با وزش باد به این سو و آن سو رواناند، و جنگاوران باریکمیان، که پاسدار دژهای مرزیاند، خود پیکانهایی دلدوزند. چون به سن شانزده رسیدم، درهایی که مرا از جهان جدا میکرد گشوده شد: به ایوان قصر رفتم تا ابرها را تماشا کنم، ولی آنها به زیبایی ابرهای شامگاهی تو نبودند. خواستم تا تخت روانی برایم بیاورند: با تحمل تکانهای جادههایی که نه از گل و لایشان خبر داشتم و نه از سنگهایشان، همۀ ایالات امپراتوری را زیر پا گذاشتم و اثری از آن باغها با زنانی چون کرمکان شبتاب نیافتم، همان زنان پردههای تو با تنی که خود باغ است. سنگریزههای کرانهها از اقیانوسها بیزارم کرد؛ خون شکنجهشدگان به سرخی انار پردههای تو نیست؛ حشرات روستاها از درک زیبایی شالیزارها بازم میدارند؛ تن زندۀ زنان چون گوشت مردۀ آویخته بر قنارۀ قصابیها دلزدهام میکند، و خندۀ درشت سربازان اندرونم را میخراشد. وانگفو، ای شیّاد پیر، تو به من دروغ گفتهای. جهان هیچ نیست جز تودهای از لکّههای درهم که از قلم نگارگری دیوانه بر خلأ ریخته شده است و پیوسته با اشکهای ما شسته میشود. کشور «هان» زیباترین کشورها نیست، و من نیز امپراتور نیستم. یگانه کشوری که فرمانروایی بر آن ارزش دارد کشوری است که تو، ای وانگفوی پیر، از راه «هزار خم» و «ده هزار رنگ» در آن وارد میشوی. بر کوههای پوشیده از برفی که هرگز آب نمیشوند و بر بنفشهزارهایی که هرگز نمیمیرند تنها تویی که دلآسوده فرمان میرانی. از این روست، ای وانگفو که برای تو شکنجۀ خاصی اندیشیدهام، برای تو که افسونگریهایت مرا از آنچه دارم بیزار کردهاند و هوس آنچه را نخواهم داشت در من انگیختهاند. و برای محبوس کردن تو در یگانه سیاهچالی که هرگز نتوانی از آن به در آیی، بر آن شدهام تا میل بر چشمانت بکشند، زیرا چشمان تو، ای وانگفو، دو در جادوییاند که قلمرو پادشاهیات را به رویت میگشایند. و چون دستهایت دو راه دهشاخهاند که تو را به قلب قلمروت میبرند، عزم کردهام که آنها را از تنهات جدا کنند، ای وانگفوی پیر، فهمیدی که چه گفتم؟
لینگ، به شنیدن این سخن، دشنۀ لبشکستهای از پر کمرش به در آورد و خود را به روی امپراتور افکند. دو نگهبان او را گرفتند. پسر آسمان لبخند زد، آهی کشید و گفت:
– و از این که دوستت میدارند از تو متنفرم، ای وانگفوی پیر. بکشید این سگ را.
یکی از سربازان شمشیر بالا برد. لینگ جَستی به پیش زد تا خونش بر پیراهین استاد نپاشد. سر لینگ از گردن، چون گلی که از شاخه بچینند، جدا شد. خدمتکاران جسدش را بیرون بردند و وانگفو، دل شکسته، لکۀارغوانی زیبایی را که خون شاگردش بر سنگفرش سبز انداخته بود به تحسین نگریست.
امپراتور اشارهای کرد و دو خواجهسرا چشمان وانگفو را پاک کردند. امپراتور گفت:
– گوش کن، وانگفوی پیر، و اشکهایت را خشک کن، چون وقت گریستن نیست. چشمت باید روشن بماند تا اندک نوری که در آن باقی است از اشک تیره نشود. زیرا تنها از راه کینهتوزی نیست که مرگت را آرزو میکنم، تنها از روی سنگدلی نیست که میخواهم رنج کشیدنت را ببینم. من منظورهای دیگری دارم، ای وانگفوی پیر در نگارخانۀ آثارت که در قصر من است نقش دلربایی هست که در آن کوهها و مصب رودها و دریا منعکس شدهاند، البته به مقیاسی بسیار کوچک، ولی با چنان بداهتی که ار بداهت خود اشیاء درمیگذرد، مانند عکسی که بر دیوارۀ گوی بلورینی افتد. اما این نقش ناتمام است، وانگفو، و شاهکار تو در حدّ پیرنگ مانده است. در آن دم که در درّه دور افتادهای نشسته بودی و نقش میزدی چه بسا چشمت به پرندهای افتاده که میگذشته یا کودکی که این پرنده را دنبال میکرده است، و منقار پرنده یا چهرۀ کودک پلکهای نیلی امواج را از یادت برده است. شرابههای روپوش دریا و موهای جلبکی صخرهها را ناتمام گذاشتهای. وانگفو، میخواهم که تو این آخرین ساعات بینایی را که برایت مانده است در اتمام این نقش به کار بری تا حاوی آخرین رازهایی شود که در عمر درازت اندوختهای. بیشک دستهای تو، که به زودی از تنت جدا میشود، بر روی پارچۀ ابریشمین خواهد لرزید و نامتناهی، با خطوط لرزندۀ بدبختی، وارد پردۀ تو خواهد شد. و بیشک چشمانت، که نزدیک به تاریک شدن است، در منتهاالیه حواس بشری، روابطی کشف خواهد کرد. ای وانگفوی پیر، چنین است خواست من، و میدانم چگونه وادارت کنم که فرمان ببری. اگر تن ندهی، پیش از آن که کورت کنم همۀ آثارت را خواهم سوزاند و تو چون پدری خواهی شد که همۀ پسرانش را بکشند و امید به دوام تبارش را از میان ببرند. ولی بیا و این آخرین سفارش را که برای کار به تو داده میشود نشانهای از نیکخواهی من بدان، زیرا میدانم که نقش بر پرده، یگانه معشوقی است که تو در کنار گرفتهای. و دادن قلممو و رنگ و مرکّب به تو تا همدم آخرین ساعات زندگیات باشد در حکم بخشیدن یک دختر زیبا برای همآغوشی به مردی است که باید به دار آویخته شود.
به یک اشارۀ انگشت کوچک امپراتور، دو خواجهسرا پردۀ ناتمامی را که وانگفو طرحی از دریا و آسمان بر آن افکنده بود در نهایت احترام پیش آوردند. وانگفو اشکهایش را پاک کرد و لبخند زد، زیرا این طرح کوچک، جوانیاش را به یادش میآورد. همه چیز آن حاکی از دل خرّمی بود که وانگفو دیگر در خود نمیدید، و با این حال چیزی کم داشت، زیرا در زمانی که آن را میکشید هنوز به تامّل نه در کوهها نگریسته بود و نه در صخرههایی که پهلوی برهنۀ خود را در دریا میشویند و نه اندوه شامگاه را، چنان که باید، در خود جذب کرده بود. وانگفو یکی از قلمموهایی را که بردهای به او عرضه میداشت برگزید و بر دریای نیمهتمام چند خطّ نیلی کشید. خواجهسرایی در کنار پایش نشسته بود و رنگ میسایید، ولی در این کار مهارتی نداشت و وانگفو غم فقدان لینگ را بیش از پیش حس کرد.
وانگفو نخست گوشۀ بال ابری را، برفراز کوهسار، گلگون کرد. سپس بر سطح دریا چینهای ریزی افزود که احساس آرامش را ژرفتر میکرد. سنگفرش یشمی کف تالار به طرز غریبی نمناک میشد، اما وانگفو، غرقه در نگارگری خود، هشیار نبود که در آب نشسته است و نقش میزند.
زورق خُرد که با هر چرخش قلم نقاش درشتتر میشد اینک سرتاسر بخش پیشین پردۀ ابریشمین را گرفته بود. آهنگ موزون برخورد پاروها با آب، تند و چالاک چون بال زدن پرندگان، ناگهان از فاصلۀ دور برخاست. نزدیک و نزدیکتر شد و آرامآرام در سرتاسر تالار پیچید. سپس خاموش شد و قطرههای آب، بیحرکت و آویزان بر پاروهای کرجیبان، میلرزید. از مدتی پیش، آهن تفتۀ آماده برای چشمان وانگفو بر روی آتشدان جلاّد سرد شده بود. آب اکنون تا مُحاذی شانهها بالا آمده بود و درباریان، که به حکم ادب همچنان بر جا ایستاده بوند، بر سر پنجۀ پا بلند میشدند. آب سرانجام یه مُحاذی قلب امپراتور رسید. سکوت به اندازهای ژرف بود که قطره اشکی اگر میچکید صدایش شنیده میشد.
لینگ پیش آمد. پیراهن کهنۀ هرروزهاش را به تن داشت و بر آستین راستش هنوز آثار شکافی دیده میشد که لینگ فرصت نیافته بود تا صبحدم، پیش از آمدن سربازان، آن را بدوزد. اما بر گِرد گردن خود شال سرخ غریبی داشت.
وانگفو همچنان که به کار خود مشغول بود به او گفت:
– گمان میکردم که تو مردهای.
لینگ مؤدبانه جواب داد:
– شما زنده باشید و من جسارت کنم که بمیرم؟
و زیر بازوی استاد را گرفت تا سوار زورق شود. عکس سقف یشمی تالار بر آب افتاده بود چندان که گویی لینگ درون غاری زورق میراند. بافههای گیسوی درباریان غریق چون انبوه ماران بر سطح آب پیچ و تاب میخورد، و سر بریدهرنگ امپراتور چون نیلوفری موج میزد.
وانگفو با لحن اندوهگینی گفت:
– نگاه کن، شاگرد، این بیچارهها در حال مردناند اگر تا حال نمرده باشند. گمان نمیکردم که در دریا آن قدر آب باشد که بتواند امپراتور را هم غرق کند. چه باید کرد؟
شاگرد زیر لب گفت:
– جای نگرانی نیست، استاد. به زودی خشک خواهند شد و حتی به یاد نخواهند آورد که هرگز آستینشان تر شده باشد. تنها امپراتور تلخی آب دریا را اندکی در دل خواهد داشت. این مردمان چنان ساخته نشدهاند که بتوانند در پرده محو شوند.
و به دنبال سخن خود گفت:
– دریا زیباست، باد موافق میوزد و مرغان دریایی لانه میسازند. برویم، استاد، برویم به سرزمین آنسوی آبها.
نقاش پیر گفت:
– برویم.
وانگفو سکّان را به دست گرفت و لینگ پاروها را. آهنگ موزون پاروها، محکم و منظم چون ضربان قلب، دوباره فضای تالار را انباشت. بر گرد صخرههای بلند قایم، سطح آب آرامآرام فرو مینشست و صخرهها دوباره ستون میشدند. دیری نپایید که تنها چند گودال آب در فرورفتگیهای سنگفرش یشمی کف تالار همچنان میدرخشید. جامۀ درباریان خشک شده بود، اما در شرابۀ بالاپوش امپراتور چند حباب کف برجا ماند.
پردۀ تمامشدۀ وانگفو همچنان روی میز کوچک قرار داشت. سرتاسر بخش پیشین آن را زورقی فراگرفته بود. زورق اندکاندک دور میشد و در پس خود شیار باریکی بر سطح دریای ساکن میگذاشت که به هم میآمد و فرو میبست. چهرۀ دو مرد زورقنشین دیگر به درستی دیده نمیشد. اما شال گردن سرخ لینگ و ریش وانگ فو که در باد میجنبید همچنان هویدا بود.
تپتپ پاروها سستی گرفت و سپس، در فاصلۀ دور، محو شد. امپراتور دست را سایبان چشمها کرده و به پیش خم شده بود. به دور شدن زورق وانگفو مینگریست که دیگر چیزی نبود جز نقطۀ کوچکی در روشنی کمرنگ شامگاه. بخار زرّینی برخاست و بر سطح دریا گسترده شد. سرانجام، زورق به پشت صخرهای پیچید که آغاز پهنۀ بیپایان دریا بود. سایۀ صخره بر زورق افتاد و شیار باریک حرکت زورق از سطح آب زدوده شد و وانگفوی نقاش و شاگردش لینگ روی این دریای یشمی نیلگون که وانگفو برآورده بود ناپدید شدند.
انیمیشن چگونه وانگفو رهایی یافت
کارگردان: رنه لالو
لینک IMDB
Comment Wang-Fo fut sauvé
Director: René Laloux
1987